جدول جو
جدول جو

معنی افتاب - جستجوی لغت در جدول جو

افتاب
آفتاب
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آفتاب
تصویر آفتاب
(دخترانه)
کنایه از زیبایی و خیره کنندگی، مرکب از آف (مهر، خور) + تاب (فروغ، نور)، نوری که از خورشید به زمین می تابد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از افتان
تصویر افتان
در حال افتادن
افتان و خیزان: آنکه گاه می افتد و گاه برمی خیزد، افتادن و برخاستن در راه رفتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آفتاب
تصویر آفتاب
گرمی، روشنایی و نور خورشید، خورشید، در ورزش در ژیمناستیک، حرکتی که در آن ورزشکار حول میلۀ بارفیکس، روی دارحلقه و یا پارالل رو به جلو به چرخش درمی آید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اشتاب
تصویر اشتاب
شتاب، عجله و تندی در کار و حرکت، چالاکی و سرعت، شتافتن
فرهنگ فارسی عمید
(اِتْ تِ)
بشگفت آوردن چیزی کسی را.
لغت نامه دهخدا
(اِ / اُ)
شتاب. (جهانگیری) (برهان). تعجیل. (برهان). عجله:
نشستند بر نرم ریگ کبود
به اشتاب خوردند چیزی که بود.
فردوسی.
که این باره را نیست پایاب اوی
درنگی شود شیر ز اشتاب اوی.
فردوسی.
یکایک رسن خواستند آن زمان
به اشتاب بستندش اندر میان.
فردوسی.
دو استاد سپاهانی به اشتاب
برون بردند جان از دست غرقاب.
عطار.
نقلست که او را دیدند که بنماز میدوید، گفتند: چه اشتاب است ؟ گفت: این لشکر که بر در شهر است منتظر من اند. گفتند: کدام لشکر؟ گفت: مردگان گورستان. (تذکره الاولیاء عطار).
سبح للّه میکند اشتابشان
تنقیۀ تن میکند از بهر جان.
مولوی.
لغت نامه دهخدا
نام رودی است که از انجیرکوه چشمه گیرد به پشت کوه، و آن رافده و آب راهۀ کشکانرود است
لغت نامه دهخدا
تخلص شاه عالم ابوالمظفر مروج الدین، از فرمانروایان دهلی، او را به فارسی اشعاربسیار است و ازجمله منظومه ای به نام شهرآشوب در شرح ف تنه غلام قادرخان، وفات او در 1221 ه، ق، است
لغت نامه دهخدا
(آفتاب)
از: آف، مهر، خور + تاب، فروغ، نور، نور شمس. خورشید. مقابل سایه:
شخصی نه چنان کریه منظر
کز زشتی او خبر توان داد
وآنگه بغلی نعوذباﷲ
مردار بر آفتاب مرداد.
سعدی.
،
{{اسم خاص}} توسعاً، بزرگترین کوکب آسمان زمین که هر صبح طالع شود و روی زمین روشن کند و شبانگاه فروشود. مهر. خور. هور. آف. چشمه. لیو.شر. اختران شاه. خورشید. شمس. بوح. یوح. شارق. (دستوراللغه). شرق. ابوقابوس. بیضا. ذکاء. جاریه. غزاله.عجوز. مهات. بتیراء. الاهه. و شعرا از آن بصدها نام تعبیر کرده اند از قبیل شاه انجم، آبلۀ روز، خسرو خاور، همسایۀ مسیح و امثال آن:
نبی آفتاب و صحابان چو ماه
بهم نسبتی یکدگر راست راه.
فردوسی.
همی برشد آتش فرود آمد آب
همی گشت گردزمین آفتاب.
فردوسی.
ز چارم همی بنگرد آفتاب
بجنگ بزرگانش آید شتاب.
فردوسی.
چو آمد ببرج حمل آفتاب
جهان گشت با فر و آئین و آب.
فردوسی.
برفت آفتاب از جهان ناپدید
چه داند کسی کآن شگفتی ندید؟
فردوسی.
رخ رستم زال از آن گرد باز
همی تافت چون آفتاب از فراز.
فردوسی.
چو از لشکر آگه شد افراسیاب
برو تیره شد تابش آفتاب.
فردوسی.
بدو گفت اولاد چون آفتاب
شود گرم دیو اندر آید بخواب.
فردوسی.
وزآن زشت بدکامۀ شوم پی
که آمد ز درگاه خسرو (پرویز) بری
شد آن شهر آباد یکسر خراب
بسر بر همی تافتی آفتاب.
فردوسی.
بدانگونه شادم که تشنه ز آب
وگر سبزه از تابش آفتاب.
فردوسی.
چون کشتی پر آتش و گرد اندر آب نیل
بیرون زد آفتاب سر از گوشۀ جهن.
عسجدی.
محمود و مسعود... دو آفتاب روشن بودند... اینک از این دو آفتاب چندین ستارۀ تابدار بیشمارحاصل گشته است. (تاریخ بیهقی). بحمداﷲ تعالی معالی ایشان چون آفتاب روشن است. (تاریخ بیهقی). پیش آفتاب ذرّه کجا در حساب آید؟ (تاریخ بیهقی). گر بحجت پیشم آید آفتاب
بی گمان بینم کز او روشن ترم.
ناصرخسرو.
نی مشتری نه زهره نه مریخ و نه زحل
نی آفتاب روشن و نه ماه انورند.
ناصرخسرو.
بس نمانده ست کآفتاب خدای
سر بمغرب برون کند ز حجاب.
ناصرخسرو.
عدل است وارث همه آثار عقل پاک
عقل است آفتاب دل و عدل از او ضیاست.
ناصرخسرو.
آفتاب پیش رخش سجده کردی. (کلیله و دمنه). و چون آفتاب روشن است. (کلیله و دمنه). و آفتاب ملت احمدی بر آن دیار از عکس ماه رایت محمودی بتافت. (کلیله و دمنه).
هست حربا را ز نادانی خیال
کآفتاب از بهر او کرد انتقال.
عطار.
گر بقدر خود نمودی آفتاب
کی شدی حربا ز عشق او خراب ؟
عطار.
چنان نورانی از فرّ عبادت
که گوئی آفتابانند و ماهان.
سعدی.
، و خانه او اسد است. و شرف او (به نوزدهم درجه) در حمل است. (مفاتیح) :
شرف همی بحمل یابد آفتاب ار چند
نیافته ست خطر جز که زآفتاب حمل.
ناصرخسرو.
عمر برف است و آفتاب تموز
اندکی مانده خواجه غرّه هنوز.
سعدی.
،
{{اسم مرکّب}} مجازاً، شراب:
در جشن آسمان وش تو ریخته نثار
ساقی ّ ماه روی تو در ساغر آفتاب.
انوری.
- آفتاب به آفتاب، هر روز: آفتاب به آفتاب سه تومان کارگر است.
- آفتاب بر دیوار رفتن کسی را، عمر او نزدیک به آخر رسیدن.
- آفتاب بزرد (بزردی) رسیدن، عمراو بپایان نزدیک گردیدن:
زمانه مه روشنش تیره کرد
ز دوران رسید آفتابش بزرد.
سلمان ساوجی.
- آفتاب بگل اندودن، حقیقتی را با مجازی، حسنی را با تقبیح پوشیدن خواستن.
- آفتاب دادن (آفتاب کردن) جامه را، گستردن آن در آفتاب برای بشدن بوی یا تباه شدن پت (بید) آن. تشمیس.
- آفتاب را بجائی بردن، پیش از غروب بدانجای رسیدن: آفتاب را به ده بردیم.
- آفتاب را بسایه نگذاشتن، شتاب کردن.
- آفتاب سر دیوار، آفتاب لب بام. خورشید سر دیوار. کنایه از پیری نزدیک به مرگ:
هرکه را سایۀ عدل تو نباشد بر سر
آفتاب املش بر سر دیوار بود.
معزی.
من کیستم ز هجر تو ازکاررفته ای
خورشید عمر بر سر دیوار رفته ای.
امیرخسرو.
هرکه چون خورشید بر بامت دوید
آفتابش بر سر دیوار شد.
امیرخسرو.
- آفتاب کسی بکوه فرورفتن (شدن) ، عمر او نزدیک به پایان رسیدن:
یکی سلطنت ران صاحب شکوه
فروخواست رفت آفتابش بکوه.
سعدی.
- آفتاب کش، ماه مقنع. ماه سیام. ماه نخشب. ماه کش:
روی به نخشب نهاد خواهم زینسان
چهره بزردی چو آفتاب چه کش.
سوزنی.
- آفتاب لب بام، پیری نزدیک به مرگ. آفتاب سر دیوار.
- آفتاب و ماه، نیّرین. قمران. شمسین. ازهران.
- سر آفتاب، اوّل روز.
- مثل آفتاب، سخت جمیل.
- مثل آفتاب در وسط نهار (در رابعۀ نهار) ، سخت هویدا.قوی پیدا. نیک پدید و آشکار. عظیم روشن.
- امثال:
آفتاب آمد دلیل آفتاب
گر دلیلت باید از وی رخ متاب.
مولوی.
آفتاب بزردی افتاد تنبل بجلدی، کاهل کار را بوقت انجام نکند و در تنگی از سرعت و شتاب ناگزیر گردد.
ز آفتاب نتیجه شگفت نیست ضیا.
نه آفتاب از این گرمتر می شود نه قنبر از این سیاه تر، زیان و ضرر که ممکن بود دست دهد دست داد، دیگر از دنبال کردن کار و بپایان رسانیدن آن هراسیدن جای ندارد
لغت نامه دهخدا
(اُ)
مقابل خیزان. (آنندراج). در حال افتادن. که افتد. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
رضا دادن، دارای اعتبار. قابل اعتبار. سزاوار اعتماد. آنچه میتوان آنرا باور کرد و هر چیز معتبر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
پراکنده و پاشیده و شکافته و دریده باشد. (برهان). دریده و شکافته و پراکنده و پاشیده باشد. (هفت قلزم). بمعنی پراکنده و شکافته و دریده و برافشانده و افتالیدن مصدر آن است. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). پراکنده و پاشیده. شکافته و دریده و افشان. (ناظم الاطباء). فتار. فتال. (فرهنگ فارسی معین) :
دو نوبهار پدید آمده زاول سال
ز فصل سال و ز وصل شه ستوده خصال
از این بهار شده دست جود درافشان
وزان بهار شده چشم ابر درافتال.
قطران (از فرهنگ ضیا) (از آنندراج).
و در ابیات زیر بحذف همزه ’فتال’ آمده است. (آنندراج) :
جز از گشاد تو در چنبر فلک که برد
فروغ خنجر الماس فعل مغزفتال.
ازرقی هروی (از آنندراج).
آتش و دود چو دنبال یکی طاوسی
که براندوده بطرف دم او قار بود
وان شررگوی (کذا) طاوس بگرد دم خویش
لؤلؤی خرد فتالیده بمنقار بود.
منوچهری (از آنندراج).
نافه را و مشک را و سیم را وجام را
برفراز و برفتال و برفشان و برگرای.
منوچهری (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
برآمدن غلاف دانۀ سلم و طلع. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). برآمدن دانۀ سلم و سمر. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِتْ تِ)
بکار خواستۀ نفس درآمدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بمعنی فتک. به مراد ودلخواه خود بر امور سوار شدن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِتْ تِ)
جای باران نارسیده را یافتن و درآمدن در آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). یافتن موضعی که باران به آن نرسیده. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(اِتْ تِ)
سست گردانیدن کسی را بیماری، شیر فروهشته و دراز و پهنا کف دست و پا و کذا: رجل افتخ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، مرد سست نگاه. (آنندراج). رجل افتخ الطرف، مرد سست نگاه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ فتر
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ عتبه. (یادداشت مؤلف) ، خراشیدن باد زمین را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). برکندن باد قشر زمین را. (از اقرب الموارد) ، کندن جای ناکنده را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). جای ناکندۀ زمین را کندن. (ازاقرب الموارد) ، دروغ گفتن بی سببی و بهانه ای، دریده و کفته شدن پوست. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، در صحت و تندرستی مردن جوان. (آنندراج) (منتهی الارب). در جوانی بی علتی مرگ دادن. (زوزنی از یادداشت مؤلف) ، پنهان شدن. (از ناظم الاطباء) (آنندراج). کسی را از کسی پنهان داشتن. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(ءِ زَ دَ)
حالت درماندگی. (ناظم الاطباء) ، در فتنه انداختن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بفتنه انداختن. لازم و متعدی است. (از اقرب الموارد). فتنه انگیختن. (از لطائف و کنز بنقل غیاث اللغات) :
دیو چون عاجز شود از افتتان
استعانت جوید او از انسیان.
مولوی.
، از دین برگشتن و به این معنی بصیغه مجهول آید. افتتن فی دینه (مجهولاً) ، مال عنه. (از اقرب الموارد) ، مال و عقل رفتن از کسی. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). عاشق شدن. شیفته گشتن. بشدن عقل از کسی. بی عقل و فریفته شدن
لغت نامه دهخدا
(قَ عَ)
سؤال کردن بعد بی نیازی.
لغت نامه دهخدا
شهریست (ازروس) که چون غریب اندر وی شود بکشند و از وی تیغ وشمشیر خیزد سخت باقیمت که اوی را دوتاه توان کردن وچون دست بازداری بجای خود بازآید. (حدود العالم)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ارتاب
تصویر ارتاب
سوده شدن و ریختن سوده ریزی، گدایی دربی نیازی
فرهنگ لغت هوشیار
فتوی دادن، در مسئله ای، وچردادن، (وچر فتوا) جوان شدن، فتوی دادن، حکم صادر کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افتاد
تصویر افتاد
حالت درماندگی، از پای در آمد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افتار
تصویر افتار
سست گردانیدن کسی را بیماری
فرهنگ لغت هوشیار
در حال افتادن، یا افتان و خیزان راه رفتن، آهسته و بحالت افتادن و برخاستن راه رفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اکتاب
تصویر اکتاب
نویس آموزی: آموختن نوشتن، نویساندن
فرهنگ لغت هوشیار
جمع عتبه، آستانه ها خرسندی نمودن، خوشنوداندن: خشنود کردن، بازایستادن جمع عتبه آستانه ها پاشنه های در. یا اعتاب مقدسه. امکنه مقدسه که زیارتگاه مردم است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آفتاب
تصویر آفتاب
نور شمس، خورشید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشتاب
تصویر اشتاب
شتاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آفتاب
تصویر آفتاب
خورشید، شمس، مهر، نور خورشید، شعاع شمس، از سر دیوار گذشتن، نزدیک شدن غروب، پایان عمر، به گل اندودن سعی بیهوده برای پنهان کردن امری آشکار، لب بام کن) هنگام پیری و مرگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اعتاب
تصویر اعتاب
جمع عتبه، آستانه، درگاه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از افتان
تصویر افتان
((اُ))
در حال افتادن
افتان و خیزان راه رفتن: آهسته و به حالت افتادن و برخاستن راه رفتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اکتاب
تصویر اکتاب
نویساندن
فرهنگ واژه فارسی سره