جدول جو
جدول جو

معنی اغلوخن - جستجوی لغت در جدول جو

اغلوخن(اَ خِ)
عودالبخور. عود. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از الوان
تصویر الوان
لون ها، رنگ ها، گونه ها، نوع ها، جمع واژۀ لون
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اغلوطه
تصویر اغلوطه
سخنی که با آن کسی را به غلط و اشتباه بیندازند
فرهنگ فارسی عمید
(اَ)
جمع واژۀ اهل. (ناظم الاطباء). و رجوع به اهل شود، با ساز و آلات بسیار. با کبر و عجبی نامطبوع. با اسباب و اشیائی زائد و فضول. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- پراهن و تلپ، پرتکبر. پرتبختر.
- ، بسیارساز و برگ
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
جمع واژۀ اولی ̍. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به اولی شود
لغت نامه دهخدا
(اَ ووَ)
جمع واژۀ اول. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(اَلْ)
دهی است از دهستان دیزمار باختری بخش ورزقان شهرستان اهر، در 26 هزارگزی شمال باختری ورزقان و 28هزارگزی راه ارابه رو ورزقان اهر. کوهستانی و معتدل مایل بگرمی است. سکنۀ آن 191 تن شیعه اند و بترکی سخن میگویند. آب آن از قنات و محصول آن غلات، سیب زمینی، حبوب و ینجه و شغل مردم زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان جاجیم بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4). حمدالله مستوفی در نزهه القلوب (چ لیدن ص 182) گوید: الوان محلی است که از برزند (میان قراباغ و تبریز از راه اهر) شش فرسنگ فاصله دارد. رجوع به کتاب مذکور شود
لغت نامه دهخدا
(اَلْ)
جمع واژۀ لون. رنگها. (آنندراج). رجوع به لون شود:
ز بهر دیدن جانت همی چشم دگر باید
که بی لونست چشم سر نبیند جز همه الوان.
ناصرخسرو.
آنرا به انواع الوان و اصباغ چون عرصۀ باغ بیاراستند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 421).
- به الوان، رنگارنگ:
زاید دلم مدیح به الوان از آنکه تن
پوشیده ام بکسوت خوب ملونش.
سوزنی.
- مختلف الالوان، رنگارنگ.
- مختلف الوان، رنگارنگ. مختلف الالوان:
مهندسان طبیعت ز جامه خانه غیب
هزار سلّه برآرند مختلف الوان.
سعدی.
لغت نامه دهخدا
(اَ بُ)
الوپیاس. اسم نباتی است کمتر از یک زرع و مایل بسرخی و زردی، شاخهایی باریک و صلب و پوستی سیاه و برگی ریز و گلی نرم مایل بسرخی و زردی دارد. بیخ آن شبیه چغندر و با رطوبت و تندطعم و تخم آن شبیه بتخم افتیمون است و در ریگزارها و کنار آبها میروید. در سیم گرم و خشک و جالی و غسال و مقطع و مفتح است. یک درهم از تخم آن تا دو مثقال با یک درهم نمک و چهار اوقیه آب و یک اوقیه سرکه مسهلی قوی است و برای رفع جنون سخت و غیر قابل علاج بسیار مؤثر و پوست بیخ آن در این فعل قویتر و جهت یرقان اسود نافع است و مورث سجح میباشد و مصلح آن کتیراو عناب و قدر شربتش تا سه درهم و از پوست بیخ آن تادو درهم است. (از تحفۀ حکیم مؤمن ص 31 و 32). و رجوع به تذکرۀ داود ضریر انطاکی ج 1 ص 58 و مفردات ابن البیطار ص 53 و ترجمه فرانسوی ’مفردات’ ص 127 شود
لغت نامه دهخدا
(اَیْ یَ)
در طب قدیم، هر چیز که تأثیر دوا یا غذایی را تسریع کند. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(اُ)
شاخ درخت نازک و نرم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). شاخ نرم درخت. (از اقرب الموارد). ج، اغالیج. (از اقرب الموارد) (المنجد)
لغت نامه دهخدا
اشی، بترکی حبذ را گویند. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
از قرای بخارا بوده است. (معجم البلدان) (از لباب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
قریه ای از قرای بخارا. (معجم البلدان) (لباب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
جمع واژۀ اعلی. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی). رجوع به اعلی شود، ثابت شدن بجایی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). پیوسته در جایی اقامت کردن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ مِ)
نشاسته. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(غُلْ)
اول جوانی و سرعت آن. کذا غلوان الامر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج). غلواء. غلواء. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
فیلسوف و طبیب معاصر جالینوس است. جالینوس با این دانشمند مناظراتی داشته و بوسیلۀ مکاتبه از وی استفادت میبرده است. (از تاریخ الحکماء قفطی ص 125). و رجوع به عیون الانباء و فهرست آن شود، واداشتن و بازداشتن کسی را. (المصادر زوزنی) دور داشتن و بازداشتن کسی را. به این معنی با ’عن’ متعدی شود: اغنی عنه کذا، نحاه و بعده. (از اقرب الموارد) ، فائده دادن. (یادداشت مؤلف). مایغنی عنک هذا، ای مایجدی عنک. (اقرب الموارد). و ما اغنی فلان شیئاً،ای لم ینفع فی فهم و لم یکف مؤنه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ بِلْ لی خُ)
ابلّیخون. رجوع به ابالیخن شود، و فردوسی گاهی ابلیس گفته و از آن اهرمن دین زردشتی اراده کرده است:
شنیدی همانا که کاوس شاه
بفرمان ابلیس گم کرد راه.
فردوسی.
بترسیم کو (کیخسرو) همچو کاوس شاه
شود کژّ و دیوش بپیچد ز راه
بگفتند با زال و رستم که شاه
بگفتار ابلیس گم کرده راه.
فردوسی.
، در فارسی گاه همزۀ مکسورۀ ابلیس را در ضرورت سقط کرده اند و بلیس گفته اند:
آن بلیس از خمر خوردن دور بود
مست بود او از تکبر وز جحود.
مولوی.
گفت اگر دیو است من بخشیدمش
ور بلیسی کرد من پوشیدمش.
مولوی.
آن بلیس از ننگ و عار کمتری
خویشتن افکند در صد ابتری.
مولوی.
پرهنر را هم اگر چه شد نفیس
کم پرست و عبرتی گیر از بلیس.
مولوی.
آن بلیس از جان از آن در پرده بود
یک نشد با جان که عضو مرده بود.
مولوی.
آن امیر از حال بنده بی خبر
که نبودش جز بلیسانه نظر.
مولوی.
- مثل ابلیس از لاحول گریختن، سخت از چیزی احتراز کردن.
- امثال:
مکر زن ابلیس دید و بر زمین بینی کشید، فسون و نیرنگ زنان بسیار باشد
لغت نامه دهخدا
(اُ قَ)
قفل. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اُ طَ)
سخن غلط. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سخنی که در آن غلط باشد. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(اِ لُ وِنْ)
اسلاوهای ساکن کارنیل بخشی از استیری، کارنتی و ایستری. قسمت اعظم آنها متعلق بیوگوسلاوی است
لغت نامه دهخدا
رجوع به الغو شود، کنایه از هر چیز خمیده. (انجمن آرا). کنایه از چیز کج، زیرا الف خط کوفی کج است. (از غیاث اللغات). کنایه از هر چیز کج. (برهان قاطع) :
آنچه از آن مال در این صوفی است
میم مطوق الف کوفی است.
نظامی.
رجوع به الف کوفیان شود، کنایه از قضیب و آلت تناسلی. (برهان قاطع) (غیاث اللغات) (آنندراج) (انجمن آرا). ذکر. (مؤیدالفضلاء). الفیه. الفینه. رجوع به مجموعۀ مترادفات ص 17 شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از غلوان
تصویر غلوان
شور جوانی آغاز جوانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اغلوطه
تصویر اغلوطه
سخن اشتباه و غلط گفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اغلوج
تصویر اغلوج
ترشاخه ترکه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اغلان
تصویر اغلان
پسر پسر بچه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از الوان
تصویر الوان
رنگها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از الاخن
تصویر الاخن
بی سر و سامان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از املون
تصویر املون
نشاسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اولون
تصویر اولون
جمع اول نخستینها اولین اوایل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غلیخن
تصویر غلیخن
پودنه پونه از گیاهان پونه. توضیح این کلمه به صورت غلیخن هم آمده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از الوان
تصویر الوان
جمع لون، رنگ ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اغلوطه
تصویر اغلوطه
((اُ طِ))
سخن نادرست، سخنی که با آن کسی را گمراه سازند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اغلان
تصویر اغلان
((اُ))
پسر، پسربچه
فرهنگ فارسی معین