جدول جو
جدول جو

معنی اغزونی - جستجوی لغت در جدول جو

اغزونی(اَ)
منسوب است به اغزون که قریه ای است از قرای بخارا. (از لباب الانساب) (معجم البلدان) ، تاریک گردیدن شب یا پوشانیدن شب همه را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تاریک شدن شب و گفته اند: فراگرفتن تاریکی شب همه چیز را. (از اقرب الموارد). یقال: ’اغضی علینا اللیل’. فهو غاض علی غیر قیاس و مغض علی الاصل لکنه قلیل. (از اقرب الموارد). تاریک شدن شب. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی) ، خاموش شدن و ظاهر نکردن: اغضی علی الشی ٔ اغضاءً. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). خاموش شدن و ظاهر نکردن. (آنندراج). سکوت کردن. و از این معنی سپس در بردباری بکار رفته است چنانکه گفته می شود: اغضی علی القذی، اذا صبر و امسک. عفواً عنه. (از اقرب الموارد) ، طرفه بستن و بازگردانیدن ازکسی: اغضی عنه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). چشم بستن و باز گردانیدن. (آنندراج). بازداشتن یا برگردانیدن از چیزی: اغضی عنه طرفه، سده او صده. (از اقرب الموارد) ، چشم پوشی. (غیاث اللغات). آسان فراگرفتن (کذا). (این کلمه و معنیی که برای آن ذکر گردیده در نسخۀ دیگر از ترجمان ذکر نشده. در سایر کتب لغت عرب اغضاء آمده ولی بمعانی دیگر). (ترجمان علامه جرجانی ص 16) : از جانب سلطان بر آن هفوات اغضا میرفت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 241). سلطان مدتی بر آن اقاویل اغضا می نمود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 435). امروز که کفران نعمت آغاز کرد و در رعایت لوازم حقوق و صیانت رونق سریر اغضا و اغماض نمود، بعزل او مثال باید داد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 39). منکوقاآن خواست که چنانک عادت محمود او بود اغضا و اغماضی واجب دارد. (جهانگشای جوینی). سلطان نیز از آنجا که شمول عفو و اغضاء او بود از زلات او بار سوم عفو کرد. (جهانگشای جوینی). سلطان عفو و اغضا کرد و از عثرات او تجاوز و اغماض واجب داشت. (جهانگشای جوینی). معلوم شد که پسر دروغی فرستاده است الا آنک حضرت پادشاه وقت کشف آن تلبیس نفرمودند و اغضا و مواراتی رفت. (جهانگشای جوینی). چند منشور که باقی بود مشتمل بر استمالت و اظماد ایشان دیدم و از آن بوفور اغضا و اغماض و سلامت طلبی سلطان استدلال گرفت. (جهانگشای جوینی)
لغت نامه دهخدا
اغزونی(اَ)
عبدالواحد بن محمد بن عبدالله بن ایمن بن عبدالله بن مره بن الاحنف بن قیس التمیمی مکنی به ابوعبداﷲ. از روات است. وی جد حاشدبن عبدالله بن عبدالواحد است. او در قریۀ اغزون سکونت کرد و در حدود سال دویست درگذشت. (از لباب الانساب). برخی اغذون با ذال معجمه ضبط کرده و در صحت هر دو صورت تردید است هرچند ابوسعد هر دو را آورده است. (از معجم البلدان). و رجوع به احوال و اشعار رودکی ص 449 شود، بیرون انداختن آنچه در چشم است: اغضبت العین، قذفت ما فیها. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ارزانی
تصویر ارزانی
ارزان بودن، کم بهایی
عطا، بخشش، پیشکش
درخور، شایسته، سزاوار، لایق، شایگان، مستحقّ، مناسب، سازوار، محقوق، خورا، خورند، باب، فرزام، فراخور، اندرخور، صالح، شایان، بابت
منسوب به ارزان
فقیر، درویش برای مثال به ارزانیان بخش هرچت هواست / که گنج تو ارزانیان را سزاست (فردوسی - ۶/۲۶۰)، چو بخشی به ارزانیان بخش چیز / که ایدر نمانی تو بسیار نیز (فردوسی - ۴/۳۳۷)
ارزانی داشتن (کردن): پیشکش کردن چیزی به کسی، عطا کردن، بذل کردن، بخشیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از افزونی
تصویر افزونی
فراوانی، بسیاری، بیشی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از افیونی
تصویر افیونی
کسی که عادت به خوردن یا کشیدن تریاک دارد، تریاکی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حلزونی
تصویر حلزونی
به شکل صدف حلزون، مارپیچی
فرهنگ فارسی عمید
(اَ)
منسوب به ارزونا. رجوع به ارزونا شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
منسوب به اغذون که قریه ای از قرای بخارا است و جمعی بدان جا منسوبند. (از معجم البلدان) (از لباب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
حاشدبن عبدالله قصیر مکنی به ابو عبدالرحمان. و او پسر عبدالله بن عبدالواحد بن محمد بن عبدالله بن ایمن اغذونی است. وی از اولاد احنف بن قیس بوده و به سال 250 هجری قمری درگذشت. ولی مدائنی گوید: احنف جز بحر پسری نداشت و او هم بلاعقب بوده. (از لباب الانساب) (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
زیادتی. کثرت. فراوانی. (ناظم الاطباء). فراوانی و زیادتی. (آنندراج). زیادی. تزاید. مزید.زیادت. فضل. فضاله. مزیت. فزونی. فضیلت. زاید. اضافه. فاضل. زیادتی. فراوانی. برکت. بیشی. ریع. زائد. فضله. مقابل کمی. (یادداشت دهخدا). رماء. مفثه. فزه. میط. مداد. مزز. مز. وذم. فناء. (منتهی الارب). نمو. نما. فضل. (دهار). بسطت. (مهذب الاسماء) :
خداوند پیروزی و برتری
خداوند افزونی و کمتری.
فردوسی.
ز گیتی نبیند جز از راستی
بدو باشد افزونی و کاستی.
فردوسی.
از تمامی دان که پنج انگشت باشد مرد را
باز چون شش گردد آن افزونی از نقصان بود.
عنصری.
افزونیی که خاک شود فردا
آن بی گمان کمیست نه افزونی.
ناصرخسرو.
همیشه تا بجهان در کمی و افزونی
حسود جاه تو کم باد و عمرت افزون باد.
انوری.
- افزونی آب، مد. (منتهی الارب).
- افزونی اندر روشنائی و تنومندی، زائد فی التنور والعظم: و ازآن افزونی است اندر روشنائی و تنومندی گروهی او را زائد فی النور والعظم خوانند. (از التفهیم بیرونی).
- افزونی بتعدیل، زائد فی التعدیل: و از آن
[زیادت و نقصان] افزونی است به تعدیل. او را ’زائد فی التعدیل’ خوانند. (از التفهیم بیرونی).
- افزونی بحساب، زائد فی الحساب: و از آن [زیادت و نقصان] افزونی است به حساب... و از ’زائد فی الحساب’ باشد. (از التفهیم بیرونی).
- افزونی بعدد، زائد فی العدد: و از آن [زیادت و نقصان کواکب] افزونی است به عدد... و او را ’زائد فی العدد’ نام کنند. (ازالتفهیم بیرونی).
- افزونی جستن، افزایش طلبی. فزونی جوئی. تعدی. (یادداشت دهخدا). تعدی. (تاج المصادر بیهقی).
- افزونی خواستن، افزونی طلبی. افزایش و بیش خواستن. (از یادداشتهای دهخدا). استمجاد. (منتهی الارب).
- افزونی خواه، افزونی طلب. بیش طلب. (از یادداشتهای دهخدا).
- افزونی خواهی، افزونی طلبی. بیش و افزونی جوئی. (از یادداشتهای دهخدا).
- افزونی دادن، ترجیح. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). تفضیل. رجحان دادن. برتری نهادن.
- افزونی در رفتن، زائد فی المسیر: یکی از آن [زیادت و نقصان] فزونی است در رفتن. او را ’زائد فی المسیر’ خوانند. (از التفهیم بیرونی).
- افزونی طلبی، بیش جوئی. بسیارخواهی. بکثرت طلب کردن.
- افزونی گرفتن، استمجاد. افزونی خواستن. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی) :
دامهاشان مرغ گردونی گرفت
نقصهاشان جمله افزونی گرفت.
مولوی.
- افزونی نمودن در سخن، تلهع. (منتهی الارب).
- افزونی نهادن، رجحان دادن. ترجیح دادن. فزونی نهادن.
- انگشت افزونی، انگشت زائد.
- پستان افزونی، پستان زیادی.
- دندان افزونی، دندان زائد.
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جزیرۀ...، یکی از جزایر کوره اردشیر خوره. ابن البلخی آرد: جزایری کی به این کوره اردشیر خوره میرود، جزیره لار، جزیره افزونی، جزیره قیس. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 141) ، کنایه از جلوگیری کردن از بی مبالاتی و گستاخی:
گر خودپرست بر خرعیسی شود سوار
دجال دیو بر سرش افسار میزند.
ملاشانی تکلو (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
از قرای بخارا بوده است. (معجم البلدان) (از لباب الانساب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مغبونی
تصویر مغبونی
مغبون شدن فریب خوردن (در معامله و غیره)
فرهنگ لغت هوشیار
نام دارویی که به دستور غازان خان ساخته شده منسوب به غازان. یا تریاق غازانی. معجونی مرکب که به دستور غازان خان ساخته شده و آن عبارت بود از 24 داروی مفرد که هر یک علی حده تریاق مطلق بود به علاوه تریاق فاروق و آن به غایت نافع آمد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حلزونی
تصویر حلزونی
مارپیچی، پیچاپیچ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اکنونی
تصویر اکنونی
منسوب به اکنون متعلق بزمان حاضر کنونی فعلی
فرهنگ لغت هوشیار
اپیونی دودی شیره ای کسی که عادت بخوردن یا کشیدن تریاک دارد تریاکی عملی
فرهنگ لغت هوشیار
ارزنده، درخور یق سزاوار مستحق، درویش بی نوا نادر، صالح (مقابل طالح) سزا (مقابل ناسزا) اهل، پیشکش، کم بهایی کم قیمتی مقابل گرانی، آسانی سهولت، فراخی فراوانی. یا سال ارزانی. سالی که زندگی فراخ و خواربار و کا کم بها و فراوانست، دستوری اجازه اذن رخصت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افزونی
تصویر افزونی
بسیاری فراوانی بیشی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افزونی
تصویر افزونی
بسیاری، فراوانی، فزونی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ارزانی
تصویر ارزانی
ارزنده، درخور، لایق، پیشکش، کم بهایی، کم قیمتی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از افیونی
تصویر افیونی
تریاکی، بنگی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از افزونه
تصویر افزونه
مازاد، اضافی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از افزودنی
تصویر افزودنی
اضافی
فرهنگ واژه فارسی سره
بیشی، زیادت، فراوانی، فزونی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از ارزانی
تصویر ارزانی
Inexpensiveness
دیکشنری فارسی به انگلیسی
ارزانی، ارزان بودن
فرهنگ گویش مازندرانی
تصویری از ارزانی
تصویر ارزانی
дешевизна
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از ارزانی
تصویر ارزانی
Billigkeit
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از ارزانی
تصویر ارزانی
дешевизна
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از ارزانی
تصویر ارزانی
taniość
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از ارزانی
تصویر ارزانی
低成本
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از ارزانی
تصویر ارزانی
baixo custo
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از ارزانی
تصویر ارزانی
economicità
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از ارزانی
تصویر ارزانی
bajo costo
دیکشنری فارسی به اسپانیایی