نازل تر. پست تر. (یادداشت مؤلف) ، مونس و دوست گزیده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). یقال: هذا انسی و حدثی و خلصی و جلسی، این مونس و هم سخن و گزیده و هم نشین من است. (از ناظم الاطباء). - ابن انس، مونس ودوست گزیده. (ناظم الاطباء). صفی. الیف. حلیف. (از اقرب الموارد). گویند فلان ابن انس فلان و کیف ابن انسک و انسک، ای کیف ترانی فی مصاحبتی ایاک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). گویند فلان ابن انس فلان و هذا انسی و حدثی و خلصی و جلسی کلها بالکسر یعنی مونس و هم سخن و گزیده و همنشین من است. (منتهی الارب) ، آدمیان. (غیاث اللغات). مرمدان. (ترجمان القرآن جرجانی). آدمی. بشر. مردم. انسان مقابل جن، پری. (یادداشت مؤلف) : محیی الدین که سلیمان صفت است و خدمش دیو و انس و ملک و جان بخراسان یابم. خاقانی. مگر بساحت گیتی نماند بوی وفا که هیچ انس نیامد ز هیچ انس مرا. خاقانی. اهل خواهی ز اهل عصر ببر انس خواهی میان انس مپوی. خاقانی. انس و پریش چون ملک زله ربای مائده دام و ددش چو مورچه هدیه فزای مملکت. خاقانی. با یکدیگر می گفتند این طایفه نه از جنس انس و زمرۀ بشرند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 412). غنی ملکش از طاعت جن و انس. (بوستان). - انس و جان، مردمان و پریان. انس و جن: بر لوح فرشته نامش ایام جز بانوی انس و جان ندیده ست. خاقانی. در جانی وز انس و جانت پرسم نزدیکی و دور جات جویم. خاقانی. صورت نکنم که صورت داد در گوهر انس و جان ببینم. نظامی. - انس و جن، مردمان و پریان و دیوان. (ناظم الاطباء). مردمان و پریان. آدمیان و پریان. (از فرهنگ فارسی معین). ثقلان. (یادداشت لغت نامه) : قرآن را یکی خازنی هست کایزد حوالت بدو کرد مر انس وجان را. ناصرخسرو
نازل تر. پست تر. (یادداشت مؤلف) ، مونس و دوست گزیده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). یقال: هذا انسی و حدثی و خلصی و جلسی، این مونس و هم سخن و گزیده و هم نشین من است. (از ناظم الاطباء). - ابن انس، مونس ودوست گزیده. (ناظم الاطباء). صفی. الیف. حلیف. (از اقرب الموارد). گویند فلان ابن انس فلان و کیف ابن انسک و انسک، ای کیف ترانی فی مصاحبتی ایاک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). گویند فلان ابن انس فلان و هذا انسی و حدثی و خلصی و جلسی کلها بالکسر یعنی مونس و هم سخن و گزیده و همنشین من است. (منتهی الارب) ، آدمیان. (غیاث اللغات). مرمدان. (ترجمان القرآن جرجانی). آدمی. بشر. مردم. انسان مقابل جن، پری. (یادداشت مؤلف) : محیی الدین که سلیمان صفت است و خدمش دیو و انس و ملک و جان بخراسان یابم. خاقانی. مگر بساحت گیتی نماند بوی وفا که هیچ انس نیامد ز هیچ اِنس مرا. خاقانی. اهل خواهی ز اهل عصر ببر انس خواهی میان اِنس مپوی. خاقانی. انس و پریش چون ملک زله ربای مائده دام و ددش چو مورچه هدیه فزای مملکت. خاقانی. با یکدیگر می گفتند این طایفه نه از جنس انس و زمرۀ بشرند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 412). غنی ملکش از طاعت جن و انس. (بوستان). - انس و جان، مردمان و پریان. انس و جن: بر لوح فرشته نامش ایام جز بانوی انس و جان ندیده ست. خاقانی. در جانی وز انس و جانت پرسم نزدیکی و دور جات جویم. خاقانی. صورت نکنم که صورت داد در گوهر انس و جان ببینم. نظامی. - انس و جن، مردمان و پریان و دیوان. (ناظم الاطباء). مردمان و پریان. آدمیان و پریان. (از فرهنگ فارسی معین). ثقلان. (یادداشت لغت نامه) : قرآن را یکی خازنی هست کایزد حوالت بدو کرد مر انس وجان را. ناصرخسرو
صورت ملفوظ و مکتوب فارسی کلمه ’اغزاء’ عربی است. بمعنی بجنگ فرستادن. رجوع به اغزاءشود: مکاتبات خلیفه مشتمل بر اغزا و تحریض او بر سلطان و استمداد بلشکر. (جهانگشای جوینی)
صورت ملفوظ و مکتوب فارسی کلمه ’اغزاءِ’ عربی است. بمعنی بجنگ فرستادن. رجوع به اغزاءشود: مکاتبات خلیفه مشتمل بر اغزا و تحریض او بر سلطان و استمداد بلشکر. (جهانگشای جوینی)
آغول گوسپندان. (ناظم الاطباء). رجوع به اغل شود، تیز دادن یا پلیدی کردن با اخراج ریح. (از منتهی الارب) ، یقال: افخ عنا من الظهیره، یعنی باش و سرد بکن گرما را. (منتهی الارب) ، پشیمان شدن مرد، بازداشتن چیزی را از کسی و رد کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
آغول گوسپندان. (ناظم الاطباء). رجوع به اَغِل شود، تیز دادن یا پلیدی کردن با اخراج ریح. (از منتهی الارب) ، یقال: افخ عنا من الظهیره، یعنی باش و سرد بکن گرما را. (منتهی الارب) ، پشیمان شدن مرد، بازداشتن چیزی را از کسی و رد کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
بایدو.... پسر طرغای و نوادۀ هلاکو که بر بغداد و عراق حکومت داشت و بمخالفت با گیخاتو قیام کرد و سرانجام لشکریان گیخاتو را شکست داد و خود او فراری و کشته شد. (از تاریخ مغول عباس اقبال ص 251) ، گردن کج کرده از نزاکت. (منتهی الارب) (آنندراج). اغید در همه معانی. (از اقرب الموارد). رجوع به اغید شود، عیش اغیف، زیست فراخ با ناز و نعمت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). زندگی فراخ. (از اقرب الموارد) ، شجر اغیف، شاخ نرم و نازک. (از اقرب الموارد) : شجر اغیف و غیفانی، یمؤد. (اقرب الموارد)
بایدو.... پسر طرغای و نوادۀ هلاکو که بر بغداد و عراق حکومت داشت و بمخالفت با گیخاتو قیام کرد و سرانجام لشکریان گیخاتو را شکست داد و خود او فراری و کشته شد. (از تاریخ مغول عباس اقبال ص 251) ، گردن کج کرده از نزاکت. (منتهی الارب) (آنندراج). اَغیَد در همه معانی. (از اقرب الموارد). رجوع به اغید شود، عیش اغیف، زیست فراخ با ناز و نعمت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). زندگی فراخ. (از اقرب الموارد) ، شجر اغیف، شاخ نرم و نازک. (از اقرب الموارد) : شجر اغیف و غیفانی، یمؤد. (اقرب الموارد)
بگوشۀ چشم نگریستن. (انجمن آرای ناصری). از روی خشم و غضب بگوشۀ چشم نگریستن باشد. (آنندراج). از روی خشم و قهر بگوشۀ چشم نگریستن باشد. (برهان). نگریستن از روی خشم و قهر بگوشۀ چشم. آغول. (ناظم الاطباء). و رجوع شود به آغول و آغیل و چشم آغول و چشم آغیل
بگوشۀ چشم نگریستن. (انجمن آرای ناصری). از روی خشم و غضب بگوشۀ چشم نگریستن باشد. (آنندراج). از روی خشم و قهر بگوشۀ چشم نگریستن باشد. (برهان). نگریستن از روی خشم و قهر بگوشۀ چشم. آغول. (ناظم الاطباء). و رجوع شود به آغول و آغیل و چشم آغول و چشم آغیل
یکی از دهستانهای بخش حومه شهرستان ارومیه است که در قسمت شمال بخش و در کنار دریاچۀ ارومیه واقع شده و از شمال و مشرق به دریاچه ارومیه محدود است. آب آن از قنوات و چشمه سارها تأمین میشود. از 18 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 8970تن است. محصول عمده دهستان انزل، بادام، غلات، حبوب، روغن و پشم است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
یکی از دهستانهای بخش حومه شهرستان ارومیه است که در قسمت شمال بخش و در کنار دریاچۀ ارومیه واقع شده و از شمال و مشرق به دریاچه ارومیه محدود است. آب آن از قنوات و چشمه سارها تأمین میشود. از 18 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 8970تن است. محصول عمده دهستان انزل، بادام، غلات، حبوب، روغن و پشم است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
جزیل تر، در صناعت کیمیا عبارت از زر و سیم و آهن و مس و سرب و رصاص (قلعی) و خارصینی است و از آن رو آنها را اجساد گویند که چون آتش آنها را دریابد ثابت و مقاوم باشند، برخلاف ارواح. (مفاتیح خوارزمی)
جزیل تر، در صناعت کیمیا عبارت از زر و سیم و آهن و مس و سُرب و رصاص (قلعی) و خارصینی است و از آن رو آنها را اجساد گویند که چون آتش آنها را دریابد ثابت و مقاوم باشند، برخلاف ارواح. (مفاتیح خوارزمی)
شتری که دوشش ریش بود. (منتهی الارب). که سردوشش ریش بود. (تاج المصادر). شتری که کوهانش ریش شود و از آن موضع استخوانش بیرون آید و آن موضع مغاک ماند. مؤنث: جزلاء. ج، جزل، بتن ملصق گردانیدن جامه را. (منتهی الارب)
شتری که دوشش ریش بود. (منتهی الارب). که سردوشش ریش بود. (تاج المصادر). شتری که کوهانش ریش شود و از آن موضع استخوانش بیرون آید و آن موضع مغاک ماند. مؤنث: جَزْلاء. ج، جُزْل، بتن ملصق گردانیدن جامه را. (منتهی الارب)
گردانیدن دوک را. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). گردانیدن زن دوک نخ بافی را: اغزلت المراءه، ادارت الغزل. (از اقرب الموارد). گردانیدن دوک. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) ، به کنایه در فرزندان و اعقاب بکار رود: و اغصان که از اصول آن هر دو سر برآمده بودند اعقاب و فرزندان ایشانند. (تاریخ قم ص 252)
گردانیدن دوک را. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). گردانیدن زن دوک نخ بافی را: اغزلت المراءه، ادارت الغزل. (از اقرب الموارد). گردانیدن دوک. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) ، به کنایه در فرزندان و اعقاب بکار رود: و اغصان که از اصول آن هر دو سر برآمده بودند اعقاب و فرزندان ایشانند. (تاریخ قم ص 252)
نام آبی است در وادیی از دیار بنی کلب. (از معجم البلدان) : لمن الدیار کأنها لم تحلل بین الکناس و بین طلح الاعزل. جریر (از معجم البلدان). و برای تفصیل بیشتر به همان کتاب رجوع شود، بگیاه تر رسیدن قوم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). رسیدن قوم بگیاه تر. یقال: اعشبت فانزل، ای اصبت العشب فانزل. (از اقرب الموارد). گیاه یافتن. (تاج المصادر بیهقی) ، گیاه تر چریدن شتر و فربه شدن از آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، توانگر گردیدن. (یادداشت بخط مؤلف) ، شتر کلانسال دادن. یقال: سئلته فاعشبنی، ای اعطانی ناقه مسنه. (منتهی الارب) (از آنندراج). شتر کلانسال دادن بکسی. یقال: سئلته فاعشبنی، از آن سؤال کردم پس شتری پیر بمن عطا کرد. (ناظم الاطباء). عطا کردن عشبه، یعنی ناقۀ پیر به کسی. (از اقرب الموارد)
نام آبی است در وادیی از دیار بنی کلب. (از معجم البلدان) : لمن الدیار کأنها لم تحلل بین الکناس و بین طلح الاعزل. جریر (از معجم البلدان). و برای تفصیل بیشتر به همان کتاب رجوع شود، بگیاه تر رسیدن قوم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). رسیدن قوم بگیاه تر. یقال: اعشبت فانزل، ای اصبت العشب فانزل. (از اقرب الموارد). گیاه یافتن. (تاج المصادر بیهقی) ، گیاه تر چریدن شتر و فربه شدن از آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، توانگر گردیدن. (یادداشت بخط مؤلف) ، شتر کلانسال دادن. یقال: سئلته فاعشبنی، ای اعطانی ناقه مسنه. (منتهی الارب) (از آنندراج). شتر کلانسال دادن بکسی. یقال: سئلته فاعشبنی، از آن سؤال کردم پس شتری پیر بمن عطا کرد. (ناظم الاطباء). عطا کردن عشبه، یعنی ناقۀ پیر به کسی. (از اقرب الموارد)