جدول جو
جدول جو

معنی اغذی - جستجوی لغت در جدول جو

اغذی(اَ ذا)
غذادهنده تر. مغذی تر. (یادداشت بخط مؤلف) : قال الجالینوس: هو (ای البلوط) اغذی من جمیعالحبوب. (قانون ابن سینا مقالۀ ثانیه از کتاب ثانی چ طهران ص 171). و الذی لیس بشدید الحموضه (من الحماض) اغذی. (ابن البیطار). و لبن النساء اجلی و اغذی من سائرالالبان. (ابن البیطار). و الطبیخ الذی یکون فی قدور الذهب اغذی و امر واضح فی الجواب و اطیب. (میدانی)
لغت نامه دهخدا
اغذی
غذا دهنده تر
تصویری از اغذی
تصویر اغذی
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اغری
تصویر اغری
دزد به زبان ترکی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اغذیه
تصویر اغذیه
غذاها، چیزهایی که خورده شود و به نمو جسم کمک کند و انرژی لازم برای بدن به وجود بیاورد، خوراک ها، خوردنی ها، خورش ها، جمع واژۀ غذا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کاغذی
تصویر کاغذی
از جنس کاغذ، گل گل کاغذی، کنایه از نازک مثلاً بادام کاغذی، کاغذساز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مغذی
تصویر مغذی
چیزی که دارای ارزش غذایی باشد، تغذیه کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تغذی
تصویر تغذی
خوردن، غذا خوردن، خورش و پرورش یافتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غاذی
تصویر غاذی
غذادهنده، خورش دهنده
فرهنگ فارسی عمید
(اَ یَ)
جمع واژۀ غذاء. (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). جمع واژۀ غذاء، بمعنی خورش و پرورش که بالیدگی و آراستگی جسم است. (آنندراج) (منتهی الارب). جمع واژۀ غذاء، یعنی آنچه نماء و قوام جسم بدان است و آنچه بدان تغذیه میشود از خوردنی و نوشیدنی. (از اقرب الموارد).
- اغذیه سازی، کارخانه ای که مواد غذائی می سازد.
- اغذیه فروشی، فروختن مواد غذائی.
-
لغت نامه دهخدا
(غَ نَ / نِ)
دهی است از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان کاشان. واقع در 32هزارگزی جنوب خاور کاشان، و 2 هزارگزی ابوزیدآباد. جلگه ای وشنزار، هوایش معتدل است و 300 تن سکنه دارد. آبش ازقنات، محصولش غلات و پنبه و پیاز و شغل اهالی آن زراعت است. از صنایع دستی محلی قالی بافی در آن معمول است. راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
مرکّب از: کاغذ + ی، (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، منسوب به کاغذ. آنچه از کاغذ ساخته شده باشد. کاغذین: لیرۀ کاغذی. کلاه کاغذی، خرده فروش. (ناظم الاطباء)، جعبه و تپنگوئی که در آن کاغذ می گذارند. (ناظم الاطباء) ، کاغذگر. (برهان)، کاغذساز. کاغذگر. کاغذساز. (انساب سمعانی) ، کاغذفروش. (برهان) (مهذب الاسماء) (انساب سمعانی) ، هر چیز که پوست آن بغایت نازک باشد. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : بادام کاغذی. جوز کاغذی. لیموی کاغذی:
تا کی شوی ترش رو شیرین شمایل من
مکتوب عاشق است این لیموی کاغذی نیست.
سراج المحققین (از آنندراج)،
، در عرف هند اطلاق کاغذی بر شخصی کنند که براتهای تنخواه داران از دفاتر گذرانده زرها را از خزاین بوصول آورده به آنها رساند. (آنندراج) ، قسمی شفتالو مقابل کاردی. و شفتالوی کاغذی استخوانش به گوشت پیوسته نبود
گل کاغذی، درختچه ای است زینتی که اطراف گلهای کرم رنگ آن را برگکهای سرخ رنگ زیبایی فرا گرفته است
لغت نامه دهخدا
(غَ)
منصور بن نصر بن عبدالرحیم بن مت بن نحیر کاغذی مکنی به ابوالفضل از مردم سمرقند و کاغذ منصوری معروف در شهرهای خراسان به او منسوب است وی نزیل هرات بود و به سال 423 ه. ق. در سمرقند درگذشت. رجوع به الانساب سمعانی شود
حامد بن جعفر صوفی کاغذی مکنی به ابواحمد از مردم نیشابور است. وی به سال 353 به سجستان رفت و خطیب آن ناحیه شدو به سال 356 درگذشت. رجوع به الانساب سمعانی شود
سعید بن هاشم کاغذی سمرقندی مکنی به ابونوبه از محدثان است و به سال 9 ه. ق. درگذشت. رجوع به الانساب سمعانی شود
محمد بن خشنام بن سعد کاغذی مکنی به ابوعمر و از مردم نیشابور و از محدثان است. رجوع به الانساب سمعانی شود
لغت نامه دهخدا
(غَ)
نوعی از کبوتران نقش است. (معیرالممالک مجلۀ یغما سال دهم ص 561)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مغذی
تصویر مغذی
غذا دهنده، دارای مواد غذایی، خوراکی، خور شرسان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غاذی
تصویر غاذی
نگهبان، خوراننده غذا دهنده قوت دهنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تغذی
تصویر تغذی
خوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از الذی
تصویر الذی
کسی که مردی که
فرهنگ لغت هوشیار
بیشتر، چیره تر، ستبرتر گران بهاتر بیش بهاتر گرانتر. ترکی پسر بچه پسرک ریتک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اغنی
تصویر اغنی
بی نیاز، غنی تر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اغذیه
تصویر اغذیه
جمع غذا، طعام و چاشت
فرهنگ لغت هوشیار
نفجی، تنک نازک منسوب به کاغذ کاغذین:، کاغذ گر کاغذ ساز، کاغذ فروش، هر چیز که پوست آن تنک و نازک بود: بادام کاغذی جوز کاغذی: (تاکی شوی تر شر و شیرین شمایل من مکتوب عاشق است این لیموی کاغذی نیست) (سراج المحققین)، (در هند) شخصی که براتهای تنخواه داران را از دفاتر گذرانده و جوه را از خزینه ها وصول کند و بدانان رساند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مغذی
تصویر مغذی
((مُ تَ نَ))
چیزی که دارای مواد غذایی باشد، غذا دهنده، دارای ارزش غذایی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غاذی
تصویر غاذی
غذادهنده، قوت دهنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تغذی
تصویر تغذی
((تَ غَ ذِّ))
غذا خوردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اغلی
تصویر اغلی
((اَ لا))
گران بهاءتر، گرانتر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اغنی
تصویر اغنی
بی نیازتر، توانگرتر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اغذیه
تصویر اغذیه
((اَ یِ))
جمع غذاء، خوردنی ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مغذی
تصویر مغذی
پرنیرو
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مغذی
تصویر مغذی
Nutritious, Nutrient
دیکشنری فارسی به انگلیسی
گردویی که پوستش به راحتی جدا شود
فرهنگ گویش مازندرانی
تصویری از مغذی
تصویر مغذی
nutriente, nutritivo
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از مغذی
تصویر مغذی
Nährstoff, nahrhaft
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از مغذی
تصویر مغذی
składnik odżywczy, pożywny
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از مغذی
تصویر مغذی
питательное вещество , питательный
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از مغذی
تصویر مغذی
поживна речовина , поживний
دیکشنری فارسی به اوکراینی