مردم پست، فرومایه، بی سر و پا، ولگرد، عامی و بی تربیت که موجب آزار دیگران می شوند، هر کدام از این گونه افراد. مفرد آن در عربی است که در فارسی استعمال نمی شود، کلمۀ اوباش را گاهی در فارسی به طور مفرد استعمال می کنند
مردم پست، فرومایه، بی سر و پا، ولگرد، عامی و بی تربیت که موجب آزار دیگران می شوند، هر کدام از این گونه افراد. مفرد آن در عربی است که در فارسی استعمال نمی شود، کلمۀ اوباش را گاهی در فارسی به طور مفرد استعمال می کنند
ناکسان. (از مهذب الاسماء). جمع واژۀ وبش مثل اوشاب و گویند جمع قلب شده از بوش است. (از منتهی الارب). مردم عامی هیچ نفهمیدۀ بی سر و پا و جلف و به سرخود و متعصب. (برهان) (از هفت قلزم). مردم مختلف (مختلط) درهم آمیخته ومردم فرومایه و ناکس و در عرف عام به معنی مرد بی باک رند و این جمع بوش است که بطریق قلب حروف واقع شده ’واو’ را بر ’باء’ مقدم کردند. فارسیان بجای مفرد استعمال کنند. (غیاث اللغات از صراح و لطایف و منتخب و شرح گلستان) (آنندراج). جمع واژۀ وشب و کلمه اوباش قلب اوشاب است و اوشاب بقول جوالیقی از کلمه آشوب فارسی آمده است. (یادداشت مرحوم دهخدا). مردم عامی و نافهم و بی سروپا و جلف و سرخود و متعصب. بعضی از علما این لغت را تازی میدانند. (ناظم الاطباء) : بر سر منبر سخن گویند مر اوباش را از بهشت و خوردن و حوران همی زینسان کند. ناصرخسرو. چون گشت بعالم این سخن فاش افتاد ورق بدست اوباش. نظامی. ز دونان نگه دار پرخاش را دلیری مده بر خود اوباش را. نظامی. حرام از بهر آن کردند می را که با اوباش میخوردند وی را. مکن مستی میان بزم اوباش که مستی میکند اسرارها فاش. عطار (از بلبل نامه). بار دگر پیر ما مفلس و قلاش شد در بن دیر مغان می خور و اوباش شد. عطار. عقل را با عشق خود کاری تواند بود نی نزد شاهنشه چکار اوباش لشکرگاه را. مولوی. اذکروا اﷲ کار هر اوباش نیست ارجعی بر پای هر قلاش نیست. مولوی. در اوباش پاکان شوریده رنگ همان جای تاریک و لعل است و سنگ. سعدی. چو گل لطیف و لیکن حریف اوباشی چو زر عزیز ولیکن بدست اغیاری. سعدی.
ناکسان. (از مهذب الاسماء). جَمعِ واژۀ وَبش مثل اوشاب و گویند جمع قلب شده از بوش است. (از منتهی الارب). مردم عامی هیچ نفهمیدۀ بی سر و پا و جلف و به سرخود و متعصب. (برهان) (از هفت قلزم). مردم مختلف (مختلط) درهم آمیخته ومردم فرومایه و ناکس و در عرف عام به معنی مرد بی باک رند و این جمع بَوش است که بطریق قلب حروف واقع شده ’واو’ را بر ’باء’ مقدم کردند. فارسیان بجای مفرد استعمال کنند. (غیاث اللغات از صراح و لطایف و منتخب و شرح گلستان) (آنندراج). جَمعِ واژۀ وشب و کلمه اوباش قلب اوشاب است و اوشاب بقول جوالیقی از کلمه آشوب فارسی آمده است. (یادداشت مرحوم دهخدا). مردم عامی و نافهم و بی سروپا و جلف و سرخود و متعصب. بعضی از علما این لغت را تازی میدانند. (ناظم الاطباء) : بر سر منبر سخن گویند مر اوباش را از بهشت و خوردن و حوران همی زینسان کند. ناصرخسرو. چون گشت بعالم این سخن فاش افتاد ورق بدست اوباش. نظامی. ز دونان نگه دار پرخاش را دلیری مده بر خود اوباش را. نظامی. حرام از بهر آن کردند می را که با اوباش میخوردند وی را. مکن مستی میان بزم اوباش که مستی میکند اسرارها فاش. عطار (از بلبل نامه). بار دگر پیر ما مفلس و قلاش شد در بن دیر مغان می خور و اوباش شد. عطار. عقل را با عشق خود کاری تواند بود نی نزد شاهنشه چکار اوباش لشکرگاه را. مولوی. اذکروا اﷲ کار هر اوباش نیست ارجعی بر پای هر قلاش نیست. مولوی. در اوباش پاکان شوریده رنگ همان جای تاریک و لعل است و سنگ. سعدی. چو گل لطیف و لیکن حریف اوباشی چو زر عزیز ولیکن بدست اغیاری. سعدی.
ازامرای معتصم خلیفۀ عباسی که با گروهی از امراء از او رنجیده دل بر خلافت عباس بن مأمون بستند و معتصم ایشان را مؤاخذ و مقید ساخت و پس از ثبوت گناه همه را بقتل رسانید. (حبیب السیر جزو3 از ج 2 ص 96 و 97)
ازامرای معتصم خلیفۀ عباسی که با گروهی از امراء از او رنجیده دل بر خلافت عباس بن مأمون بستند و معتصم ایشان را مؤاخذ و مقید ساخت و پس از ثبوت گناه همه را بقتل رسانید. (حبیب السیر جزو3 از ج 2 ص 96 و 97)
جمع واژۀ غب، بمعنی زمین پست و ایستادن گاه آب. (آنندراج). جمع واژۀ غب، بمعنی روندۀ از دریا چندان که در دشت دور درآید و زمین پست و ایستادن گاه آب. (منتهی الارب). جمع واژۀ غب، یعنی آنکه بدریا زند چندانکه در خشکی امعان کند و زمین پست. (از اقرب الموارد) ، غافل و بی خبر شدن و بغفلت افتادن. یقال: اغتررت یا رجل. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، بر غفلت کسی آمدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). یقال: ’اغتره، ای اتاه علی غره منه’. (منتهی الارب). بر غفلت آمدن کسی را: اغتر فلانا، اتاه علی غره. (از اقرب الموارد) ، غفلت کسی را خواستن: اغتر الرجل، طلب غرته ای، غفلته. (از اقرب الموارد)
جَمعِ واژۀ غُب، بمعنی زمین پست و ایستادن گاه آب. (آنندراج). جَمعِ واژۀ غُب، بمعنی روندۀ از دریا چندان که در دشت دور درآید و زمین پست و ایستادن گاه آب. (منتهی الارب). جَمعِ واژۀ غب، یعنی آنکه بدریا زند چندانکه در خشکی امعان کند و زمین پست. (از اقرب الموارد) ، غافل و بی خبر شدن و بغفلت افتادن. یقال: اغتررت یا رجل. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، بر غفلت کسی آمدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). یقال: ’اغتره، ای اتاه علی غره منه’. (منتهی الارب). بر غفلت آمدن کسی را: اغتر فلانا، اتاه علی غره. (از اقرب الموارد) ، غفلت کسی را خواستن: اغتر الرجل، طلب غرته ای، غفلته. (از اقرب الموارد)
بنوبت آمدن تب. یقال: اغبته الحمی و علیه اغباباً، بنوبت آمد تب. (ناظم الاطباء). گاه گاه آمدن یا یک روز در میان آمدن تب. (آنندراج). یک روز در میان آمدن تب. (از اقرب الموارد) ، نزدیک آمدن سفر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نزدیک شدن حرکت: اغترز السیر، دنا. (از اقرب الموارد) ، رفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). داخل شدن. (از اقرب الموارد). نزدیک شدن حرکت کسی: اغترز فلان السیر، دنا مسیره. (از اقرب الموارد) ، سوار شدن: اغترز، رکب. (از اقرب الموارد)
بنوبت آمدن تب. یقال: اغبته الحمی و علیه اغباباً، بنوبت آمد تب. (ناظم الاطباء). گاه گاه آمدن یا یک روز در میان آمدن تب. (آنندراج). یک روز در میان آمدن تب. (از اقرب الموارد) ، نزدیک آمدن سفر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نزدیک شدن حرکت: اغترز السیر، دنا. (از اقرب الموارد) ، رفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). داخل شدن. (از اقرب الموارد). نزدیک شدن حرکت کسی: اغترز فلان السیر، دنا مسیره. (از اقرب الموارد) ، سوار شدن: اغترز، رکب. (از اقرب الموارد)
تاریک شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تیره شدن شب: اغبس اللیل، اظلم. (از اقرب الموارد) ، جستن و آهنگ نمودن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). قصد چیزی کردن: اغتزاء اغتزاً، قصده. (از اقرب الموارد) ، گزیده و خاص گردیدن از میان یاران. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). از میان یاران خاص کسی گردیدن: اغتزی ̍بفلان، اختص به من بین اصحابه. (از اقرب الموارد)
تاریک شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تیره شدن شب: اغبس اللیل، اظلم. (از اقرب الموارد) ، جستن و آهنگ نمودن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). قصد چیزی کردن: اغتزاء اغتزاً، قصده. (از اقرب الموارد) ، گزیده و خاص گردیدن از میان یاران. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). از میان یاران خاص کسی گردیدن: اغتزی ̍بفلان، اختص به من بین اصحابه. (از اقرب الموارد)
اباشه. جماعتی آمیخته از هر جنس مردم. و فرهنگ نویسان قطعۀ ذیل را از سعدی شاهد لفظ و معنی فوق می آورند: اگر تو بر دل مسکین من نبخشائی چه لازم است که جور و جفا کشم چندین بصدر صاحب دیوان ایلخان نالم که در اباشۀ او جور نیست بر مسکین. و این شاهد برای معنی و لفظ فوق رسا نیست و چنین مینماید که این کلمه در قطعۀ مزبوره غیر از اباشۀ عرب و به معنی سیرت و روش و آئین و امثال آن است
اُباشه. جماعتی آمیخته از هر جنس مردم. و فرهنگ نویسان قطعۀ ذیل را از سعدی شاهد لفظ و معنی فوق می آورند: اگر تو بر دل مسکین من نبخشائی چه لازم است که جور و جفا کشم چندین بصدر صاحب دیوان ایلخان نالم که در اباشۀ او جور نیست بر مسکین. و این شاهد برای معنی و لفظ فوق رسا نیست و چنین مینماید که این کلمه در قطعۀ مزبوره غیر از اباشۀ عرب و به معنی سیرت و روش و آئین و امثال آن است