جدول جو
جدول جو

معنی اعیاس - جستجوی لغت در جدول جو

اعیاس(اِ)
خشک گردیدن کشت. (ناظم الاطباء). تر نبودن در کشت: اعیس الزرع اعیاسا، لم یکن فیه رطب. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از الیاس
تصویر الیاس
(پسرانه)
خدای من یهوه است، نام یکی از پیامبران بنی اسرائیل و در اسلام یکی از چهار پیامبر جاویدان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از اعیاد
تصویر اعیاد
عیدها، روزهای جشن، جشن ها، جمع واژۀ عید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اکیاس
تصویر اکیاس
کیس ها، کیسه ها، توبره ها، جمع واژۀ کیس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اعیان
تصویر اعیان
ثروتمندان، اشراف، بزرگان، کسی که اخلاقی مانند اشراف و بزرگان دارد، اعیانی، بناها، ساختمان ها، اعیانی، مصالح ساختمان از قبیل سنگ، آجر، چوب، آهن، در، پنجره و امثال آن ها، عین
فرهنگ فارسی عمید
(اَ)
نام موضعی است که ذکر آن در بیت زیر از گفته های عتیبه بن الحارث بن شهاب یربوعی آمده است:
تروحنا من الاعیان عصراً
فاعجلنا الالاههأن تؤوبا.
این بیت را بدین صورت ابوالحسن عمرانی آورده ولیکن ازهری آنرا بصورت زیر روایت کرده:
تروحنا من اللعباء... (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
پنهان کردن و پوشیدن. ناپدید کردن. (آنندراج). ناپدید کردن وپوشیدن چیزی را. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). پنهان کردن چیزی را از کسی که او به آن دانا باشد: اعمس الشی ٔ، اخفاه عنه و هو به عالم. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
بچشمه رسیدن درکندن چاه. (تاج المصادر بیهقی). سوراخ کردن چشمۀ آب را، و نقب زدن در قنات. (ناظم الاطباء). حفر کردن تا بچشمه رسیدن: حفرت حتی اعینت، ای بلغت العیون. مااعینه، ای ما اشد اصابته بالعین. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ عین. بزرگان. (آنندراج) (غیاث اللغات) (مؤیدالفضلاء) (کشاف اصطلاحات الفنون). جمع واژۀ عین، بمعنی شریف و گرامی قوم. (منتهی الارب). اشراف. (دستورالعلماء). مأخوذ از تازی، مردمان بزرگ و شریف و اصیل و پاک نژاد که بکیت و یا بکیتا نیز گویند. (ناظم الاطباء). شرفاء. (یادداشت بخط مؤلف). و رجوع به عین شود: همه ارکان و اعیان دولت وی را بپسندند بدان راستی و امانت که کرد. (تاریخ بیهقی). و نزدیک بود که خللی افتادی جامه دار را اما خود پیش رفت و بانگ بر لشکر زد و مبارزان و اعیان یاری دادند. (تاریخ بیهقی ص 244). سلطان در نهان نامه ها می فرمود سوی اعیان که موکلان او بودند که نیک احتیاط باید کرد در نگاهداشت یوسف. (تاریخ بیهقی ص 250). این اعیان و مقدمان را بر مقدار محل و مراتب بباید داشت که پدریان و از آن ما اند. (تاریخ بیهقی ص 283). بر اثر سلطان خواجۀ بزرگ و خواجگان و اعیان درگاه. (تاریخ بیهقی ص 292).
نه در صدد عیون اعمالم
نه از عدد وجوه اعیانم.
مسعودسعد.
اما غرض این بود که حکمت همیشه عزیز بوده است خاصه بنزدیک ملوک و اعیان. (کلیله و دمنه).
مصطفی ساکن خاک و من و تو در غم خسف
این چه نقل است کز اعیان به خراسان یابم.
خاقانی.
اعیان و اقارب و زبدۀ مواکب خویش را بخدمت برسالت سلطان فرستاد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 293). و اعیان این مملکت بدیدار او مفتقرند و جواب این حروف را منتظر. (گلستان). فکیف در نظر اعیان خداوندی عز نصره که مجمعاهل دلست. (گلستان).
- اعیان حضرت، بزرگان و اشراف پایتخت. اشراف حاضر در دربار: اعیان حضرت حق وی بتمامی بگزارند. (تاریخ بیهقی ص 410). چون بخانه فرود آمد همه اولیاءحشم و اعیان حضرت به تهنیت وی رفتند. (تاریخ بیهقی ص 381). اعیان حضرت و لشکر و مقدمان حقی گزاردند نیکو. (تاریخ بیهقی ص 342). ارکان دولت و اعیان حضرت وصیت ملک بجای آوردند. (گلستان). و ارکان دولت و اعیان حضرت و زورآوران اقالیم جمع آمدند. (گلستان).
- اعیان درگاه، اشراف حاضر در بارگاه. درباریان. بزرگان دربار: اعیان درگاه را این حدیث سخیف نمود. (تاریخ بیهقی ص 413).
- اعیان دولت، وزرای دولت. (ناظم الاطباء). اشراف و بزرگان و امراء حکومت.
- اعیان شهر، بزرگان و اشراف شهر: اعیان شهر جمله بخدمت آمدند. (تاریخ بیهقی ص 468).
- اعیان قوم، اشراف آنان. (یادداشت مؤلف).
- اعیان ممکنات، شریفترین مخلوقات. (ناظم الاطباء).
- اعیان مملکت، بزرگان و اشراف کشور: ارکان دولت و اعیان مملکت وصیت ملک را بجای آوردند. (گلستان).
- مجلس اعیان، مجلس سنا. یکی از دو مجلس که قوه مقننه را تشکیل می دهند واز نمایندگان طبقات اشراف که بر طبق مقررات خاصی انتخاب و انتصاب میشوند، تشکیل میشود.
لغت نامه دهخدا
(اَ)
از قریش، پسران امیه بن عبدشمس اکبر. غیرعنابس چهار کس اند: عاص و ابوالعاص و عیص و ابوالعیص. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اعیاص از قریش پسران امیه بن عبدشمس. (آنندراج). اعیاص از قریش، فرزندان امیه بن عبدشمس اکبر، و آنها: عاص و ابوالعاص و عیس بن ابوالعیص. (از اقرب الموارد). عبدشمس بن عبدمناف را دو پسر بوده بنام امیه یکی را ’امیهالاکبر’ و دیگر را ’امیهالاصغر’ می گفتند. امیهالاکبر را ده فرزند بود که چهار تن آنها را اعیاص می گفتند و نام آنان: عاص و ابوالعاص و العیص و ابوالعیص بوده و شش تن دیگر را ’عنابس’ می گفتند که عبارتند از: حرب، ابوحرب، سفیان، ابوسفیان، عمرو و ابوعمر. (از صبح الاعشی ج 1 ص 357)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ عیص، درخت انبوه بهم پیچیده. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جمع واژۀ عیص، درخت بهم پیچیدۀ انبوه. (از اقرب الموارد). عیصان. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بَ نِ تَ)
مهمانی عروسی نمودن و سور کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سور کردن. (آنندراج). یقال: اعرس اعراساً، مهمانی عروسی نمود و سور کرد. (منتهی الارب). ولیمه ساختن. (تاج المصادر بیهقی) (زمخشری).
لغت نامه دهخدا
(اِ)
عیر قرار دادن برای پیکان: اعیر النصل اعیاراً، عیر قرار داد برای پیکان. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ عیر، خر وحشی باشد یا اهلی که اکثر به گورخر استعمال نمایند. (منتهی الارب) (آنندراج). جمع واژۀ عیر، خر هرچه باشد اهلی و یا وحشی و بیشتر در وحشی بکار رود. (از اقرب الموارد). عیار. عیور. عیوره. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به عیر شود.
لغت نامه دهخدا
(اَ)
هضبه (پشته) هائیست در بلاد ضبه و نیز نام کوهی است ببلاد غضبان و گمان می برم (یاقوت) میان مدینه و فید قرار دارد. و در ابیات زیر ذکر آن آمده است:
لها بین اعیار الی البرک مربع
و دار و منها بالقفا متصیف.
سکری.
رعت منبت الضمران من سبل المعا
الی صلب اعیار ترن ّ مساحله.
جریر (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
مانده کردن. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی) (تاج المصادر بیهقی). مانده کردن. درمانیدن. (مجمل). مانده کردن ازبسیار رفتن یا حرکت. (از منتخب از غیاث اللغات). مانده گردانیدن سیر، شتر را. (منتهی الارب). بتعب و رنج انداختن حرکت، شتر را (لازم و متعدی). (از اقرب الموارد). مانده گردانیدن. (ناظم الاطباء) ، دراز گردن و سر معاً. (منتهی الارب) (آنندراج). دراز گردن و سر با هم. (ناظم الاطباء). سر و گردن دراز. ج، عیط. مؤنث: عیطاء. (اقرب الموارد) ، مرد کاره و سرباززننده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سرباززننده و امتناع کننده. الابی الممتنع و هی عیطاء. ج، عیط. (از اقرب الموارد) ، قصر اعیط، کوشک بلند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). قصر اعیط، مرتفع و بلند، عز اعیط، ارجمندی بزرگ و بلند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ عیی ّ، بمعنی درمانده در کار و سخن. (منتهی الارب) (آنندراج). جمع واژۀ عیایاء. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
دیر ماندن دختر در خانه بی شوی. (منتهی الارب) (آنندراج). دیر ماندن دختر بی شوی در خانه. (ناظم الاطباء). بدرازا کشیدن ماندن دختر در میان خاندان خود پس از بلوغ و هیچگاه ازدواج نکردن آنچنان که از عداد باکره بودن خارج گردد. عناس. عنوس. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ عجس، بمعنی سرین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به عجس شود
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
واژگون کردن. (آنندراج) (غیاث اللغات).
لغت نامه دهخدا
تصویری از اخیاس
تصویر اخیاس
جمع خیس، انبوه درختان بیشه ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اکیاس
تصویر اکیاس
کیسه ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعکاس
تصویر اعکاس
واژگون کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعماس
تصویر اعماس
پنهان کردن ناپدید کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعناس
تصویر اعناس
ورتنیدن (تغییر دادن) پیر دختر شدن
فرهنگ لغت هوشیار
مانده شدن، مانده کردن درمانده کردن مانده کردن خسته کردن، مانده شدن دشوار شدن کاربر کسی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعیاد
تصویر اعیاد
جمع عید، روز جشن اهل اسلام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعیان
تصویر اعیان
جمع عین، بزرگان اشراف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعراس
تصویر اعراس
دامادشدن ویوک گرفتن (ویوک عروس)، همبستری، فرود آمدن، برهم نهادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعیاء
تصویر اعیاء
((اِ))
خسته کردن، دشوار شدن کار بر کسی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اعیاد
تصویر اعیاد
جمع عید، جشن ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اعیان
تصویر اعیان
جمع عین، بزرگان، اشراف، بناها، ساختمان ها، مصالح ساختمانی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ائیاس
تصویر ائیاس
نومید
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از اعیاد
تصویر اعیاد
جشن ها
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از اکیاس
تصویر اکیاس
زیرکان
فرهنگ واژه فارسی سره