جدول جو
جدول جو

معنی اعقف - جستجوی لغت در جدول جو

اعقف
(اَ قَ)
فقیر محتاج. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آنکه بی چیز و محتاج باشد. (از اقرب الموارد) ، مال نفیس یافتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مال پربها یافتن. (از اقرب الموارد) ، بلا و سختی آوردن، یقال: اعلقت و افلقت، ای جئت بعلق فلق. (منتهی الارب). بلا و سختی آوردن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). بلا و گرفتاری پدید آوردن: اعلقت و افلقت، ای جئت بعلق فلق. (از اقرب الموارد) ، فراگرفتن دو شتر را به رسن دلو. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). با کنار رسن دلو دو شتر را بهم بستن. (از اقرب الموارد). یقال: اعلق بالغرب بعیرین، ای قرنهما بطرف رشائه. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، علاقه ساختن برای تازیانه و کمان و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). علاقه قرار دادن برای کمان و جز آن که به آن تعلق گیرد. (ازاقرب الموارد). چیزی را علاقه کردن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی) ، در دام افکندن شکار را، یقال للصائد: اعلقت فادرک، ای علق الصید بحبالتک. (منتهی الارب). در دام افکندن شکار را. (آنندراج) (ناظم الاطباء). بدام افکندن صیاد صید را. (از اقرب الموارد) ، چنگال درزدن بچیزی. و منه الحدیث: اللدود احب الی من الاعلاق. (منتهی الارب). چنگال درزدن بچیزی. (آنندراج) (ناظم الاطباء). ناخن یا چیزی که بدو ماند بجایی فروبردن. (مصادر زوزنی). چنگ درزدن بچیزی. (یادداشت بخط مؤلف) ، برداشتن بچه را از حاجتگاه. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). برداشتن زن بچه را از حاجتگاه. (از اقرب الموارد). کودک برگرفتن. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اعقل
تصویر اعقل
عاقل تر، خردمندتر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اعرف
تصویر اعرف
آگاه تر، معروف تر، شناخته شده تر، شناساتر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اسقف
تصویر اسقف
پیشوا، خطیب و واعظ عیسوی، بالاتر از کشیش
اسقف اعظم: اسقفی که بر سایر اسقف های یک ناحیه ریاست دارد
فرهنگ فارسی عمید
(اَ قُ)
موضعی است. (منتهی الارب). موضعی در بادیه و در آن یکی از جنگهای عرب وقوع یافت. عنتره راست:
فان یک عزّ فی قضاعه ثابت
فان لنا برحرحان و اسقف.
ای لنا فی هذین الموضعین مجد. و ابن مقبل راست:
و اذا رأی الورّاد ظل باسقف
یوماً کیوم عروبه المتطاول.
(معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اَ قَ)
آنکه زبانش گره بندد وقت سخن. (منتهی الارب) (آنندراج). گرفته سخن. (مهذب الاسماء نسخۀ خطی) (تاج المصادر بیهقی) ، اعلاطالکواکب، ستاره های روشن که نام ندارند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ستاره های روشن که نام ندارند. تقول العرب: ’لوکنت من العرب لکنت من انباطهااو من النجوم لکنت من اعلاطها. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ قُ)
جمع واژۀ عقاب. (منتهی الارب). رجوع به عقاب شود، اعلاث الشجر، پاره های آمیخته ازچوب آتش زنه و خشک بهم آمیخته. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَطَ)
مهربانتر. (یادداشت بخط مؤلف).
- امثال:
اعطف من ام احدی و عشرین (یعنی مرغ). (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اُ قُ / اُ قُف ف)
از یونانی اپیسکپس، رئیس ابرشیه. رئیس اسقفیه. حاکم ترسایان. (مهذب الاسماء). مقامی دینی مسیحی پس از مطران که در هر شهری بوده است. (مفاتیح) (محمود بن عمر). خطیب و واعظ نصاری که انجیل بخواند و عالم دین و پیشوای ایشان. (غیاث). قاضی ترسایان و مهتر ایشان و زاهد زنجیرپوش و فی التاج کلانتر ترسایان و فی زفان گویا انجیل خوان و در دستور مذکور است دانشمند ترسایان که خوش آواز باشد. (مؤید الفضلاء). قاضی ترسایان را گویند و شخصی را نیز گویند از ایشان که بجهت ریاضت خود را بزنجیر بندد. گویند این لغت عربی است. (برهان قاطع). صاحب منصبی از مناصب دینی نصاری و او برتر از قسیس و فروتر از مطران باشد. مهتر ترسایان در بلاد اسلام اول بطریق است و پس از آن جاثلیق و پس از آن مطران و پس از آن اسقف و پس از آن قسیس و پس از آن شماس. پیشوای ترسایان در دین یا پادشاه فروتنی کننده در روش و رفتار خود یا دانشمند ترسایان یا بالاتر از قسیس و کمتر از مطران. سقف. سقف. ج، اساقفه، اساقف. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). جوالیقی گوید: و اسقف النصاری، اعجمی معرّب و قالوا اسقف بالتخفیف و التشدید و یجمع اساقفه و اساقف و قد تکلمت به العرب. (المعرب جوالیقی چ احمد محمد شاکر ص 35).
در قاموس کتاب مقدس آمده: اسقف، ناظر (رسالۀ اول تیموتاوس 3: 2) و آن معرّب لفظ یونانی است و بمعنی وکیل میباشد، بطوری که یوسف در خانه فوطیفار وکیل بود. (سفر پیدایش 39:4). و یا مثل آن سه هزار تنی که در هیکل وکیل و مباشر امور خلق بودند. (رسالۀ دوّم تیموتاوس 2: 18). و در عهد جدید لفظ شیخ بدین معنی آمده، نهایت آنکه لفظ اسقف از یونانی استعاره شده دلالت بر خود منصب دارد و لکن مقصود از قسیس یا شیخ شخصی است موقر که مباشر تکالیف مجمع یهودی باشد. (اعمال رسولان 20: 17 و 28. رسالۀ فلیمون 1: 1 و رسالۀ اول تیموتاوس 3: 1و رسالۀ تیطس 1: 5). لهذا کشیشان و اسقفان در عصر رسولان تعلیم و بشارت داده پیشوائی جماعت را بر خود قبول کردند چنانکه پطرس مسیح را شبان و اسقف خطاب کرده میگوید: ’و لکن الحال بسوی شبان و اسقف جانهای خود برگشته اید’. (رسالۀ اول پطرس 2: 25). و پولس حواری نیز (در رسالۀ اول تیموتاوس 3: 2 و رسالۀ تیطس 1: 5 و 7) صفات و خصایل اسقف را ذکر کرده مسیح رانمونۀ اعلی و اعظم ایشان قرار میدهد - انتهی. سکوبا:
همه اسقف و موبد و رای زن
بیکسو شدند اندر آن انجمن.
فردوسی.
که با اسقف نیکدل پاک رای
زدیم از بد و نیک هر گونه رای.
فردوسی.
چو در شهر آباد چندی بگشت
از ایوان بدیوان قیصر گذشت
به اسقف چنین گفت کای دستگیر
از ایران یکی نام جویم، دبیر.
فردوسی.
ز اسقف بپرسید کز نوشزاد
وز اندرزهایش چه داری بیاد.
فردوسی.
ببانگ و زاری مولوزن از دیر
ببند آهن اسقف بر اعضا.
خاقانی.
مرا اسقف محقق تر شناسد
ز یعقوب و زنسطور و ز ملکا.
خاقانی.
نالنده اسقفی ز بر بستر پلاس
رومی لحاف زرد بپهنا برافکند.
خاقانی.
اسقف ثناش گفتا جز تو بصدر عیسی
بر دیر چارمین فلک من رهبری ندارم.
خاقانی.
- اسقف شدن، تسقف. (منتهی الارب).
- اسقف گردانیدن، تسقیف. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اُ قَ)
دراز با کژی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ قَ)
تکه که شاخ او از پس گرد گوش درآمده. و یقال: کبش اعقص و قرن اعقص ایضاً. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تکه که شاخ او از پس گرد گوش درآمده. (آنندراج). آهو یا بز کوهی که شاخ آن از پشت به گوش پیچیده باشد. (از اقرب الموارد). کنار سرو در پیش آمده. (یادداشت بخط مؤلف). حیوانی که سرویش به پس گوش پیچیده باشد، علفه برآوردن درخت طلح. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). بار بیاوردن طلح. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(اَ قَ)
دراز با کژی. (منتهی الارب). دراز خمیده. دراز کج. (تاج المصادر بیهقی).
لغت نامه دهخدا
(اَ قَ)
ترش تر، خوشۀ خرما. اثکال. اثکول. عرجون
لغت نامه دهخدا
(اَ قَ)
عدوانی. ابن عمرو. صحابی بدری است، شوره گز. (نصاب الصبیان) (غیاث اللغات از منتخب). گز شور. (مهذب الاسماء). گز شوره. (دستورالاخوان). شورگز. اثله، یکی. ج، اثلات، اثول.
- حب الاثل، گزمازک. گزمازه.
. در علوم اسلامی، عنوان صحابی یکی از مهم ترین درجات ارتباط با پیامبر است. این ارتباط شامل دیدار، پذیرش اسلام و ثبات بر ایمان تا مرگ است. صحابه به عنوان حاملان حدیث و سنت، نقشی غیرقابل انکار در ثبت و انتقال معارف اسلامی ایفا کردند.
لغت نامه دهخدا
(بُ)
خمیدن و کج گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). تعوج و انعطاف. (از اقرب الموارد) : تعقف بازگشتن و تشنج (؟) ناخن را گویند و باشد که بطرقد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(قِ)
شاه عاقف، گوسپند عقاف زده که او را مرض عقاف باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ عَقْ قَ)
کج و خمیده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تعقیف شود
لغت نامه دهخدا
(اَ قَ)
عاقرتر. عقیم تر.
- امثال:
اعقر من بغله. (یادداشت بخط مؤلف).
لغت نامه دهخدا
(اَ عِقْ قَ)
اصمعی گوید: نام وادیهایی است در بلاد عرب و آن چهار موضع است بنام عقیق:
دعا قومه لما استحل حرامه
و من دونهم ارض الاعقه و الرمل.
ابوخراش هذلی (از معجم البلدان).
و بعضی این کلمه را ’احفه’ با حاء نقل کرده و گفته اند ریگزارهاییست در بلاد بنی تمیم و آن جمع حفاف است. (از معجم البلدان) ، جمع واژۀ علج، بمعانی گرده و گردۀ درشت کنار. گبر عجمی درشت اندام بی دین و جز آن. (از اقرب الموارد). و رجوع به علج شود
لغت نامه دهخدا
(اَ قَ)
عاقل تر. داناتر. (ناظم الاطباء). خردمندتر. (آنندراج). بخردتر. (یادداشت بخط مؤلف).
- امثال:
اعقل من ابن تقن. (از مجمع الامثال میدانی). و رجوع به همان متن شود.
لغت نامه دهخدا
(اَ قَ)
عقیم تر. نازاتر. (یادداشت بخط مؤلف).
- امثال:
اعقم من بغله، بمعنای اعقر من بغله. (از یادداشتهای مؤلف) ، دوباره آب خوردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). دوباره آب خورانیدن. (از اقرب الموارد) ، بیمار گردانیدن. یقال: اعله اﷲ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کسی را بیمار ساختن. فهو معل ّ و علیل و لاتقل معلول و المتکلمون یقولونها. (از اقرب الموارد). بیمار کردن. (تاج المصادر بیهقی) ، سیرآب ناشده بازگردانیدن شتررا. او هی بالغین. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). از آبشخور بازگردانیدن شتر پیش از سیرابی. (از اقرب الموارد). از ورد بازگردانیدن اشتر از سیرابی. (تاج المصادر بیهقی) ، در اصطلاح علماءعلم صرف، بیان کردن وجه اعلال کلمه و اعلال کردن کلمه باشد. (از اقرب الموارد). بدل ساختن حروف عله بمنظور تخفیف اعلال باشد و بدل ساختن عملی است که در اعلال و تخفیف همزه و ابدال هر سه روی میدهد و با مقید ساختن آن بحرف عله تخفیف همزه و بعض اقسام ابدال خارج میگردد و آن ابدالهایی است که در حروفی غیر از حرف عله روی دهد، چنانکه در اصیلال بدل از اصیلان که نون بجهت قرب مخرج به لام بدل شده است و از قید اینکه بجهت تخفیف باشد امثال عائم که بدل از عالم است خارج گردد. بنابراین نسبت میان اعلال و تخفیف همزه تباین کلی و نسبت میان ابدال و اعلال عموم و خصوص من وجه است زیراهر دو اصطلاح در کلمه ’قال’ صادق می آید و در کلمه ’یقول’ اعلال است نه ابدال و در کلمه ’اصیلان’ ابدال است نه اعلال. (از تعریفات جرجانی). مؤلف کشاف اصطلاحات الفنون آرد: تغییری است در حرف عله بقلب کردن یا ساکن و یا حذف ساختن آن بمنظور تخفیف و آنرا تعلیل واعتلال نیز گویند و حروف عله، الف و واو و یاء است وتغییرات همزه از قبیل ابدال و حذف و اسکان آنرا تخفیف همزه گویند نه اعلال. و حذف و ابدال و اسکان حروف صحه را نیز اعلال نگویند بلکه ابدال نامند و همچنین تغییرات حروف عله اگر بجهت تخفیف نبود و برای اعراب باشد آن را نیز اعلال نگویند چنانکه در ’مسلمین’ و ’ابیه’. و مشهور در اصطلاح علماء صرف آن است که هرگاه حذف بر اثر علتی باشد که بطور شایع و مطرد باشد آنرا حذف اعلالی گویند چنانکه در الف عصا و یاء قاض. و هرگاه حذف بموجب علتی نبود و مطرد نباشد چنانکه در کلمات ’ید’ و ’دم’ که لام آنها حذف شده آنرا حذف ترخیمی گویند هرچند حذف بجهت تخفیف بوده است و لفظ ’قلب’ در اصطلاح آنان به ابدال حروف و همزه بعضی به بعض دیگر اختصاص دارد و در غیر از این چهار حرف اگر تغییری روی دهد آنرا ابدال گویند. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
- اعلال کردن، بدل کردن واو و یاء حرف عله به الف و یا حذف آن در کلمه معتل بر طبق قواعد صرفی
لغت نامه دهخدا
(اَ عِقْقَ)
جمع واژۀ عقیق. (منتهی الارب). جمع واژۀ عقیق که مهره ای است سرخ رنگ که در یمن یافته شود. (آنندراج) ، بی آرام ساختن درد کسی. (از اقرب الموارد). یقال: اعلزه الوجع فعلز، یعنی تفته و بی آرام کرد او را درد پس بی آرام شد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ نَ)
عنیف، بمعنی درشت و مقابل رفیق است، چنانکه ’اوجل’ بمعنی وجل است. ’و انت بهز المشرفیه اعنف’. (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ جَ)
لاغر. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی) (المصادر زوزنی) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مؤنث: عجفاء. ج، عجاف. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). و این جمع از شواذ است، زیرا جمع صفت: افعل فعلاء بر وزن فعال بکسر فا نیاید و در این مورد از باب حمل بر ضد سمان (ج سمین) به این وزن آمده است، و این حمل بر ضد، در نزد آنان متداول باشد. (از اقرب الموارد). ج، عجاف بر غیر قیاس. (یادداشت مؤلف).
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
اسب بسیاریال. (منتهی الارب). اسب یال دار. (آنندراج). اسبی درازبش. (تاج المصادر بیهقی). اسبی که بش بزرگ دارد و درازگردن. (المصادر زوزنی). آن که بش بزرگ دارد و گردن دراز. (مهذب الاسماء نسخۀ خطی).
لغت نامه دهخدا
تصویری از احقف
تصویر احقف
شکمباریک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعقد
تصویر اعقد
بندزبان، ناکس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعقل
تصویر اعقل
عاقلتر، خردمندتر، داناتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعقم
تصویر اعقم
عقیمتر، نازاتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعجف
تصویر اعجف
نزار نازک باریک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعرف
تصویر اعرف
شناخته تر، کمیاب تر، درازتر، استوارتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسقف
تصویر اسقف
واعظ وخطیب عیسویان دراز خمیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعرف
تصویر اعرف
((اَ رَ))
شناساتر، داناتر، شناخته تر، معروف تر
فرهنگ فارسی معین
((اُ قُ))
از یونانی گرفته شده به معنای پیشوای عیسوی که مرتبه اش از کشیش بالاتر است
فرهنگ فارسی معین
کشیش، مطران
فرهنگ واژه مترادف متضاد