جدول جو
جدول جو

معنی اعضب - جستجوی لغت در جدول جو

اعضب(اَ ضَ)
مرد بی یاری گر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کسی که بی یاور باشد. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
اعضب
دست تنها، برادر مرده، بی کس و کار
تصویری از اعضب
تصویر اعضب
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اعضا
تصویر اعضا
عضوها، بخشهایی از بدن با کارکرد مشخص مانند دست ها، پاها، سرها، قلب ها، ریه و معده ها، اندام ها، افراد از جماعت، کنایه از کارمندان یک اداره، جمع واژۀ عضو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اعجب
تصویر اعجب
عجیب تر، شگفت آورتر، به شگفت آورنده تر
فرهنگ فارسی عمید
(خَ)
بریدن. (منتهی الارب). قطع کردن. (از اقرب الموارد) ، دشنام دادن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، گرفتن و زدن و طعن کردن. (منتهی الارب) : عضبه بالعصا، با چوبدست وی را زد. عضبه بالرمح، با نیزه وی را طعن کرد. (از اقرب الموارد) ، ضعیف کردن. (منتهی الارب) :عضب المرض فلاناً، بیماری او دیرینه شد و وی را از حرکت بازداشت. (از اقرب الموارد) ، بازگشتن. (منتهی الارب). رجوع. (از اقرب الموارد) ، کهنه گردیدن. (منتهی الارب) ، ناقه وگوسپند را عضباء کردن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به عضباء شود، جلوگیری کردن وحبس کردن کسی را از حاجت خود. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خَ زَ)
شکسته گردیدن شاخ و شکافته گوش شدن. (از منتهی الارب). اعضب شدن قوچ و ناقه. (از اقرب الموارد). و رجوع به اعضب شود
لغت نامه دهخدا
(اَ ضَب ب)
شتر بیمارسینه یا بیمارسپل. مؤنث: ضبّاء. ج، ضب ّ. (منتهی الارب) (آنندراج). آن اشتر که سول وی درد کند. (تاج المصادر بیهقی). اشتری که سول او بدرد آمده باشد. (مهذب الاسماء). شتری که به بیماری ضب دچار باشد، و ضب، درد یا بیماریی است در لب که از آن خون جریان یابد. و تأنیث آن ضبّاء است. (از اقرب الموارد) ، روز اضحی یا روز نحر. (از اقرب الموارد). روز عید قربان. روز گوسپندکشان
لغت نامه دهخدا
(اَ ضُب ب)
جمع واژۀ ضب ّ. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به ضب شود، در شگفت آوردن کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، پر کردن حوض را چندان که روان گردد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، برآوردن زمین گیاه را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَ عَب ب)
مرد نیازمند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). فقیر. (متن اللغه) (اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(اَضَ)
نعت تفضیلی از خضب و خضوب. سبزتر
لغت نامه دهخدا
(اَ ضَ)
باریک بازو. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء نسخۀ خطی). آنکه بازوی او باریک باشد. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(اَ قُ)
جمع واژۀ عقاب. (منتهی الارب). رجوع به عقاب شود، اعلاث الشجر، پاره های آمیخته ازچوب آتش زنه و خشک بهم آمیخته. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ کَ)
مرد سطبر لب و دندان. ج، عکب. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(اَ ضَ)
مابین نره تا ران. (منتهی الارب). از مابین نره تا ران. (ناظم الاطباء). مابین شرم تا ران. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اَنَ)
کلان بینی. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آنکه بینی بزرگ دارد. (از اقرب الموارد) ، بازگردنده تر. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اُ یَ)
موضعی است به یمن. و هو فعیل یا افعل. (منتهی الارب) .یاقوت آرد: از ابوالحسین بن زنجی از نحویان بصره نقل است که در زبان عرب کلمه ای بر وزن فعیل نیست بجز ’اعیب’ و آن نام موضعی است به یمن. و بعقیدۀ من (یاقوت) تصحیفی روی داده و بر وی اشتباه شده است و معروف بر این وزن کلمه ’علیب’ است که موضعی است در راه یمن. و ذکر آن در بیت زیر از ابودهبل آمده است:
فما ذرّ قرن الشمس حتی تبیّنت
بعلیب نخلا مشرفاً و مخیّما.
(از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اَ زَ)
مرد بی زن. (ناظم الاطباء). مرد بی زن. هوقلیل. او لاتقل: اعزب، للرجل الذی لا اهل له و یقال: رجل عزب و امراءه عزباء. (منتهی الارب). آنکه او را زن نباشد. و این نادر است و بیشتر عزب و عزیب گویندو مؤنث آن عزباء است. (از اقرب الموارد). و فی الحدیث: ان النبی صلی اﷲ علیه و آله کان یعطی الاّهل حظین و الاعزب حظاً. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(اَ صَ)
مرد بی موی پیش سر، برگشتن گونۀ آدمی. (منتهی الارب). گونۀ روی بگشتن. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(اِ ثَ)
شاخ شکستن گوسپند را. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). شکستن شاخ داخل گوسپند و نیز شکستن یکی از شاخهای گوسپند بطورمطلق. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
فصیح تر. افصح. آن که بیان وی خوشتر باشد: و الصلاه و السلام علی سیدنا محمد افصح الخلق لساناً و اعربهم بیاناً. (دیباچۀ المزهر سیوطی)
لغت نامه دهخدا
(اَ رُ)
اسبان نژاد نجیب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اسبان و شتران جرد و ملس و اصیل. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ ذَ)
شیرین تر. (آنندراج). گواراتر. (ناظم الاطباء). نعت تفضیلی از عذب. خوشگوارتر. گوارنده تر. خوشتر. خوشمزه تر. خوش طعم تر. لذیذتر. (یادداشت بخط مؤلف) : و هذا النهر کأسمه فرات، هو من اعذب المیاه و اخفها. (رحلۀ ابن جبیر). و اعذب المیاه و اخفها ماء جیحون. (صورالاقالیم اصطخری).
- امثال:
اعذب من ماء البارق. چنانکه در وصف شعر گفته اند: اعذبه اکذبه. (از یادداشتهای مؤلف).
لغت نامه دهخدا
تصویری از اعب
تصویر اعب
تنگدست، درشت بینی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعضد
تصویر اعضد
باریک بازو
فرهنگ لغت هوشیار
جمع عضو، اندام ها، هموندان، کارمندان جمع عضو. اندامها آلات، کارمندان، جمع عضو. اندامها آلات، کارمندان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعزب
تصویر اعزب
مرد تنها، بی زن، گواراتر
فرهنگ لغت هوشیار
شمشیر بران، تیز سخن چربزبان: مرد، کودک خرد سر، گوساله شاخ بر آورده، بریدن، دشنام دادن، کوفتن زدن، کهنه گردیدن، گواژه زدن، باز گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعرب
تصویر اعرب
فصیحتر، افصح، آنکه بیانش خوشتر است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعذب
تصویر اعذب
شیرین تر خوشگوارتر می آب دهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعجب
تصویر اعجب
شگفت آورنده تر، عجیبتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعنب
تصویر اعنب
کلان بینی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعجب
تصویر اعجب
((اَ جَ))
عجیب تر، شگفت آورتر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اعضا
تصویر اعضا
هموندان، اندام ها
فرهنگ واژه فارسی سره
اندام، جوارح، پرسنل، کارمندان
فرهنگ واژه مترادف متضاد