پایتخت، شهری که مرکز سیاسی یک کشور و محل اقامت پادشاه یا رئیس جمهوری و هیئت دولت باشد، تختگاه، دارالسّلطنه، دارالخلافه، سواد اعظم، دارالملک
پایتَخت، شهری که مرکز سیاسی یک کشور و محل اقامت پادشاه یا رئیس جمهوری و هیئت دولت باشد، تَختگاه، دارُالسَّلطَنِه، دارُالخِلافَه، سَوادِ اَعظَم، دارُالمُلک
ابن جشم بن معاویۀ هوازنی عدنانی. جدّی است جاهلی، و فرزندان او بطنی از جشم را تشکیل می دهند. ابوالاحوص عوف بن مالک تابعی از نسل او بوده است. (از الاعلام زرکلی از نهایه الارب و السبائک و جمهرهالانساب) ابن حی بن السید بن مالک ضبی. از شاعران جاهلیت. وی ارقم بن جون را بقتل رسانده است و درباره او شعری دارد. (از الاعلام زرکلی از المرزبانی)
ابن جشم بن معاویۀ هوازنی عدنانی. جدّی است جاهلی، و فرزندان او بطنی از جشم را تشکیل می دهند. ابوالاحوص عوف بن مالک تابعی از نسل او بوده است. (از الاعلام زرکلی از نهایه الارب و السبائک و جمهرهالانساب) ابن حی بن السید بن مالک ضبی. از شاعران جاهلیت. وی ارقم بن جون را بقتل رسانده است و درباره او شعری دارد. (از الاعلام زرکلی از المرزبانی)
گردن بند و حمیل. (منتهی الارب). قلاده و گردن بند و حمایل. (ناظم الاطباء). قلاده. (اقرب الموارد). رسن. (دهار) (مهذب الاسماء). عصمه. و رجوع به عصمه شود. ج ، عصم، أعصم، و عصمه، أعصام. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، بازداشتگی از گناه و جز آن. (ناظم الاطباء). منع و خودداری، و گویند آن ملکۀ اجتناب از گناهان است با وجود امکان ارتکاب گناه. (از اقرب الموارد) (از تعریفات جرجانی). عصمت. رجوع به عصمت شود. - عصمه المقوّمه (ال...) ، عصمتی است که بوسیلۀ آن قیمت انسان ثابت گردد، و هر کس آن را هتک کند قصاص یا دیه بر او خواهد بود. (از تعریفات جرجانی و اقرب الموارد). - عصمهالمؤثّمه (ال...) ، عصمتی است که هر کس آن را هتک کند گناهکار و آثم خواهد بود. (از تعریفات جرجانی و اقرب الموارد)
گردن بند و حمیل. (منتهی الارب). قلاده و گردن بند و حمایل. (ناظم الاطباء). قلاده. (اقرب الموارد). رسن. (دهار) (مهذب الاسماء). عُصمه. و رجوع به عُصمه شود. ج ِ، عِصَم، أعصُم، و عِصَمه، أعصام. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، بازداشتگی از گناه و جز آن. (ناظم الاطباء). منع و خودداری، و گویند آن ملکۀ اجتناب از گناهان است با وجود امکان ارتکاب گناه. (از اقرب الموارد) (از تعریفات جرجانی). عصمت. رجوع به عصمت شود. - عصمه المقوِّمه (الَ...) ، عصمتی است که بوسیلۀ آن قیمت انسان ثابت گردد، و هر کس آن را هتک کند قصاص یا دیه بر او خواهد بود. (از تعریفات جرجانی و اقرب الموارد). - عصمهالمؤثِّمه (الَ...) ، عصمتی است که هر کس آن را هتک کند گناهکار و آثم خواهد بود. (از تعریفات جرجانی و اقرب الموارد)
جمع واژۀ عم ّ، برادر پدر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اعمام. عمومه. اعم ّ. (منتهی الارب) ، در کاری دشوار افکندن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). خود را بکار سخت و دشوار افکندن. (آنندراج) (غیاث اللغات). در کاری افکندن که از آن بیرون نتوان آمدن. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی) (مؤید). در کاری دشوار انداختن. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی) ، پیوند گرفته را باز شکستن، یقال: ’اعنت المجبور فصار معنتاً’. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). شکستن استخوان. (تاج المصادر بیهقی). شکستن جراح استخوان پیوندیافته رابر اثر تباهی. یقال: ’اعنت الجابر الکسیر، اذا لم یرفق به فزاد الکسر فساداً’. (از اقرب الموارد) ، حمل کردن بزور بر مرکب باری را که نتواند حمل کردن آنرا تا لنگان شود: اعنت الراکب الدابه، حملها علی ما لاتحتمله من العنف حتی تظلع. (از اقرب الموارد) ، در اصطلاح بدیع، نام صنعتی که آنرا التزام مالایلزم نیز گویند. (غیاث اللغات). شمس قیس آرد: اعنات، آن است که شاعر حرفی یا کلمه ای که التزام آن واجب نباشد التزام کند و در هر بیت یا مصراع مکرر گرداند و شعراء عجم آنرا لزوم مالایلزم خوانند. (المعجم فی معاییر اشعار العجم ص 284). آنرا لزوم مالایلزم نیز خوانند و این چنان بود که دبیر یا شاعر از بهر آرایش سخن چیزی تکلف کند که بر او لازم نبود و سخن بی آن درست و تمام بود چنانکه در آخر اسجاع یا در آخر ابیات پیش از حروف روی یا ردیف حرفی را التزام کنند که اگر نکنند هیچ زیان ندارد و غرض او از آن جز آرایش سخن نباشد چون تاء کتاب و عتاب و قاف بقم و رقم که اگر در قوافی با کتاب صواب آرد هم روا بود و با رقم علم همچنین، اما نگاه داشتن این تا و آن قاف سخن را آراسته تر دارد و زیباتر گرداند. (حدائق السحر فی دقائق الشعر). در بدیع عبارت از صنعت تضمین باشد که آنرا التزام و لزوم مالایلزم و تشدید نیز گویند و شرح آن ضمن صنعت تضمین گفته شد. (کشاف اصطلاحات الفنون). در علم بدیع آن است که شاعر یا دبیر در سخن خود رعایت چیزی را التزام کند که آن ضروری و واجب نباشد، مثل اینکه در قافیه قبل از روی یا حرف دیگر قافیه، خود را ملزم برعایت آوردن حرفی کند که اگر آن حرف هم رعایت نشود قافیه را نقصانی نباشد و شاعر در رعایت آن تنها آرایش کلام خویش و نمود قدرت قریحۀ خود خواهد: چشم بدت دور ای بدیعشمائل ماه من و شمع جمع و میر قبائل ذکر تو میرفت و... که شاعر در آن آوردن همزه را پیش از لام الزام کرده است و هم از اعنات است صنعت حذف و آن چنان است که شاعر یا نویسنده الزام کند که حرفی یا حروفی را در نوشته و گفتۀ خود نیاورد: غمزۀخون ریز تو، ریخت گرم خون چه غم زنده کند دیگرم لعل سخنگوی تو دیده همه دل کنم توسوی من ننگری دل همه دیده کنم من نگرم سوی تو. که شاعر خود را ملزم کرده که حرف الف در شعر نباشد. آنرا تضییق و تشدید و لزوم مالایلزم نیز گویند و آن چنان است که خود را بکلفت اندازد و ردیف یا دخیل یا حرف بخصوصی را پیش از روی یا حرکت خاصی را التزام کند، چنانکه در آیۀ کریمۀ ’فاما الیتیم فلاتقهر و اما السائل فلاتنهر’. (از تعریفات جرجانی)
جَمعِ واژۀ عَم ّ، برادر پدر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اَعمام. عُمومَه. اَعُم ّ. (منتهی الارب) ، در کاری دشوار افکندن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). خود را بکار سخت و دشوار افکندن. (آنندراج) (غیاث اللغات). در کاری افکندن که از آن بیرون نتوان آمدن. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی) (مؤید). در کاری دشوار انداختن. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی) ، پیوند گرفته را باز شکستن، یقال: ’اعنت المجبور فصار معنتاً’. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). شکستن استخوان. (تاج المصادر بیهقی). شکستن جراح استخوان پیوندیافته رابر اثر تباهی. یقال: ’اعنت الجابرُ الکسیر، اذا لم یرفق به فزاد الکسر فساداً’. (از اقرب الموارد) ، حمل کردن بزور بر مرکب باری را که نتواند حمل کردن آنرا تا لنگان شود: اعنت الراکب الدابه، حملها علی ما لاتحتمله من العنف حتی تظلع. (از اقرب الموارد) ، در اصطلاح بدیع، نام صنعتی که آنرا التزام مالایلزم نیز گویند. (غیاث اللغات). شمس قیس آرد: اعنات، آن است که شاعر حرفی یا کلمه ای که التزام آن واجب نباشد التزام کند و در هر بیت یا مصراع مکرر گرداند و شعراء عجم آنرا لزوم مالایلزم خوانند. (المعجم فی معاییر اشعار العجم ص 284). آنرا لزوم مالایلزم نیز خوانند و این چنان بود که دبیر یا شاعر از بهر آرایش سخن چیزی تکلف کند که بر او لازم نبود و سخن بی آن درست و تمام بود چنانکه در آخر اسجاع یا در آخر ابیات پیش از حروف روی یا ردیف حرفی را التزام کنند که اگر نکنند هیچ زیان ندارد و غرض او از آن جز آرایش سخن نباشد چون تاء کتاب و عتاب و قاف بقم و رقم که اگر در قوافی با کتاب صواب آرد هم روا بود و با رقم علم همچنین، اما نگاه داشتن این تا و آن قاف سخن را آراسته تر دارد و زیباتر گرداند. (حدائق السحر فی دقائق الشعر). در بدیع عبارت از صنعت تضمین باشد که آنرا التزام و لزوم مالایلزم و تشدید نیز گویند و شرح آن ضمن صنعت تضمین گفته شد. (کشاف اصطلاحات الفنون). در علم بدیع آن است که شاعر یا دبیر در سخن خود رعایت چیزی را التزام کند که آن ضروری و واجب نباشد، مثل اینکه در قافیه قبل از روی یا حرف دیگر قافیه، خود را ملزم برعایت آوردن حرفی کند که اگر آن حرف هم رعایت نشود قافیه را نقصانی نباشد و شاعر در رعایت آن تنها آرایش کلام خویش و نمود قدرت قریحۀ خود خواهد: چشم بدت دور ای بدیعشمائل ماه من و شمع جمع و میر قبائل ذکر تو میرفت و... که شاعر در آن آوردن همزه را پیش از لام الزام کرده است و هم از اعنات است صنعت حذف و آن چنان است که شاعر یا نویسنده الزام کند که حرفی یا حروفی را در نوشته و گفتۀ خود نیاورد: غمزۀخون ریز تو، ریخت گرم خون چه غم زنده کند دیگرم لعل سخنگوی تو دیده همه دل کنم توسوی من ننگری دل همه دیده کنم من نگرم سوی تو. که شاعر خود را ملزم کرده که حرف الف در شعر نباشد. آنرا تضییق و تشدید و لزوم مالایلزم نیز گویند و آن چنان است که خود را بکلفت اندازد و ردیف یا دخیل یا حرف بخصوصی را پیش از روی یا حرکت خاصی را التزام کند، چنانکه در آیۀ کریمۀ ’فاما الیتیم فلاتقهر و اما السائل فلاتنهر’. (از تعریفات جرجانی)
آهوو بز کوهی که یک دست یا هر دو دستش سفید باشد و تمام اندام سیاه یا سرخ باشد. مؤنث: عصماء. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). آنک یک دست وی سیاه بود و یکی سپید از حیوان. (تاج المصادر بیهقی). آن آهو که دست و پای سپید دارد. (مهذب الاسماء نسخۀ خطی). آن آهو یا بز کوهی که در یک دست یا هر دو دست آن سپیدی باشد و سایر اندام آن سرخ یا سیاه بود. مؤنث:عصماء. (از اقرب الموارد). از رنگهایی است در اسب که مخالف رنگ سایر اندام باشد و از اقسام تحجیل (سپیدی دست و پای اسب) باشد، پس اگر سپیدی تحجیل تنها دردستها باشد آنرا اعصم گویند، خواه مجاور باشد با رسغ (پیوند دست و پا) و خواه مجاور نباشد و تحجیل بر اسپیدی دو دست و یک دست گفته نمی شود مگر آنکه با سپیدی پاها یا سپیدی یک پا جمع گردد. و اگر در یک دست باشد گویند: اعصم الیدالیمنی، یا اعصم الیدالیسری. و اگر سپیدی در هر دو دست باشد، اعصم الیدین گویند. (از صبح الاعشی ج 2 ص 20).
آهوو بز کوهی که یک دست یا هر دو دستش سفید باشد و تمام اندام سیاه یا سرخ باشد. مؤنث: عَصماء. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). آنک یک دست وی سیاه بود و یکی سپید از حیوان. (تاج المصادر بیهقی). آن آهو که دست و پای سپید دارد. (مهذب الاسماء نسخۀ خطی). آن آهو یا بز کوهی که در یک دست یا هر دو دست آن سپیدی باشد و سایر اندام آن سرخ یا سیاه بود. مؤنث:عَصماء. (از اقرب الموارد). از رنگهایی است در اسب که مخالف رنگ سایر اندام باشد و از اقسام تحجیل (سپیدی دست و پای اسب) باشد، پس اگر سپیدی تحجیل تنها دردستها باشد آنرا اعصم گویند، خواه مجاور باشد با رسغ (پیوند دست و پا) و خواه مجاور نباشد و تحجیل بر اسپیدی دو دست و یک دست گفته نمی شود مگر آنکه با سپیدی پاها یا سپیدی یک پا جمع گردد. و اگر در یک دست باشد گویند: اعصم الیدالیمنی، یا اعصم الیدالیسری. و اگر سپیدی در هر دو دست باشد، اعصم الیدین گویند. (از صبح الاعشی ج 2 ص 20).
جمع واژۀ عضم، بمعنی سرآماج و بیل گندم پاک کن که بصورت انگشتان سازندو جز آن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جمع واژۀ عضم، بمعنی چوب که سر آن پنجه دارد. (از اقرب الموارد)
جَمعِ واژۀ عَضم، بمعنی سرآماج و بیل گندم پاک کن که بصورت انگشتان سازندو جز آن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جَمعِ واژۀ عَضم، بمعنی چوب که سر آن پنجه دارد. (از اقرب الموارد)
بی شیر گردانیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اعامۀ خدا کسی را، بی شیر فروگذاشتن وی را. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) ، راستی و درستی. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) ، آبرو. قدر. پایه. منزلت. (ناظم الاطباء). آبرو. ارزش. قدر. منزلت. (فرهنگ فارسی معین). ارج. با اعتبار. ارجمند. (یادداشت مؤلف) : بطول اختبار و اعتبار بمزید قربت و رتبت مخصوص گشت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 436). در اعتبار موازین و مکائل احتساب بلیغ میکرد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 439). قول و فعل عوام را چندان اعتباری نیست. (گلستان). همت بلند دار که نزد خدا و خلق باشد بقدر همت تو اعتبار تو. ابن یمین. باده خور غم مخور و پند مقلد منیوش اعتبار سخن عام چه خواهد بودن. حافظ. از این مطلع که در تشبیه کلکش در خط آوردم بر ابنای زمانم تا قیامت اعتبار افتاد. بدر چاچی. ز رنگ گریۀ من رفته اعتبار بهار فکنده لالۀ اشکم گره بکار بهار. ملامفید بلخی. نباشد مرا گرچه آن اعتبار که عفو ترا جرمم آید بکار. ظهوری ترشیزی. گو شاهم اعتبار کند گرچه گفته اند یارب مباد آن که گدا معتبر شود. قاآنی. ، تدین، احترام و بزرگی، مردانگی. پاداری. بزرگ منشی. (ناظم الاطباء) ، لحاظ عقلی. دید فکر: نقش جنسیت ندارد آب و نان ز اعتبار آخر آنرا جنس دان. مولوی. ، عبرت. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف) : و اگر توبه نکند او را بعبرتی باید کشت کی جهانیان را بدان اعتبار باشد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 65). شاید که از سپهر جهان رنجکی کشد آنکس کش از سپهر و جهان اعتبار نیست. مسعودسعد. تا چند به هر حادثه سپهرم نظاره گه اعتبار دارد. مسعودسعد (دیوان چ رشید یاسمی ص 101). دلم از مرگ اعتبار گرفت که از این محنت اعتبار نداشت. مسعودسعد. باری از این سپید و سیه اعتبار گیر یا در سیه سپید شب و روز کن نگاه. خاقانی. زیرا بخاک و خاره دهد خرقه آفتاب هر کآفتاب دید چنین اعتبار کرد. خاقانی. بفرمود تا آن غلام را پوست از سر تا پای بیرون کشیدندتا دیگران اعتبار گیرند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 288). تا جهانیان از شومی شقاق و نقض میثاق ایشان اعتبار گیرند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 265). چندین هزار منظر زیبا بیافرید تا کیست کو نظر ز سر اعتبار کرد. سعدی. نگه کرد شیخ از سر اعتبار که ای پای بند طمع پای دار. سعدی. در اجراء حکم سیاست بر وی از زبان بریدن و میل کشیدن چنانچه اعتبار تمامت غمازان و مفسدان و مستخرجان گردد. (ترجمه محاسن اصفهان ص 194). هر گل نو ز گلرخی یاد همی کند ولی گوش سخن شنو کجا دیدۀ اعتبار کو. حافظ. چون نقطۀ محیط زمین و زمان شود از جاه وانگیرد اگر اعتبار چشم. باقر کاشی. براق برق جه کز کام زخمش گنه کاران دین را اعتباراست. ؟ - بی اعتبار، غافل. بی خبر. آن که عبرت نگیرد: هان مخسب ای غافل بی اعتبار. مولوی. ، اعتمادی که بانکی بشخصی میکند تا مقدار معینی بدو وام دهد. (از فرهنگ فارسی معین). اعتمادی است که بانک یا مؤسسه یا شخص دیگری به افراد پیدا میکند و به آنها اجازه میدهد که از سرمایۀ بانک یا مؤسسه یا شخص اعتباردهنده تا مبلغ معین استفاده کنند
بی شیر گردانیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اعامۀ خدا کسی را، بی شیر فروگذاشتن وی را. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) ، راستی و درستی. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) ، آبرو. قدر. پایه. منزلت. (ناظم الاطباء). آبرو. ارزش. قدر. منزلت. (فرهنگ فارسی معین). ارج. با اعتبار. ارجمند. (یادداشت مؤلف) : بطول اختبار و اعتبار بمزید قربت و رتبت مخصوص گشت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 436). در اعتبار موازین و مکائل احتساب بلیغ میکرد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 439). قول و فعل عوام را چندان اعتباری نیست. (گلستان). همت بلند دار که نزد خدا و خلق باشد بقدر همت تو اعتبار تو. ابن یمین. باده خور غم مخور و پند مقلد منیوش اعتبار سخن عام چه خواهد بودن. حافظ. از این مطلع که در تشبیه کلکش در خط آوردم بر ابنای زمانم تا قیامت اعتبار افتاد. بدر چاچی. ز رنگ گریۀ من رفته اعتبار بهار فکنده لالۀ اشکم گره بکار بهار. ملامفید بلخی. نباشد مرا گرچه آن اعتبار که عفو ترا جرمم آید بکار. ظهوری ترشیزی. گو شاهم اعتبار کند گرچه گفته اند یارب مباد آن که گدا معتبر شود. قاآنی. ، تدین، احترام و بزرگی، مردانگی. پاداری. بزرگ منشی. (ناظم الاطباء) ، لحاظ عقلی. دید فکر: نقش جنسیت ندارد آب و نان ز اعتبار آخر آنرا جنس دان. مولوی. ، عبرت. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف) : و اگر توبه نکند او را بعبرتی باید کشت کی جهانیان را بدان اعتبار باشد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 65). شاید که از سپهر جهان رنجکی کشد آنکس کش از سپهر و جهان اعتبار نیست. مسعودسعد. تا چند به هر حادثه سپهرم نظاره گه اعتبار دارد. مسعودسعد (دیوان چ رشید یاسمی ص 101). دلم از مرگ اعتبار گرفت که از این محنت اعتبار نداشت. مسعودسعد. باری از این سپید و سیه اعتبار گیر یا در سیه سپید شب و روز کن نگاه. خاقانی. زیرا بخاک و خاره دهد خرقه آفتاب هر کآفتاب دید چنین اعتبار کرد. خاقانی. بفرمود تا آن غلام را پوست از سر تا پای بیرون کشیدندتا دیگران اعتبار گیرند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 288). تا جهانیان از شومی شقاق و نقض میثاق ایشان اعتبار گیرند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 265). چندین هزار منظر زیبا بیافرید تا کیست کو نظر ز سر اعتبار کرد. سعدی. نگه کرد شیخ از سر اعتبار که ای پای بند طمع پای دار. سعدی. در اجراء حکم سیاست بر وی از زبان بریدن و میل کشیدن چنانچه اعتبار تمامت غمازان و مفسدان و مستخرجان گردد. (ترجمه محاسن اصفهان ص 194). هر گل نو ز گلرخی یاد همی کند ولی گوش سخن شنو کجا دیدۀ اعتبار کو. حافظ. چون نقطۀ محیط زمین و زمان شود از جاه وانگیرد اگر اعتبار چشم. باقر کاشی. براق برق جه کز کام زخمش گنه کاران دین را اعتباراست. ؟ - بی اعتبار، غافل. بی خبر. آن که عبرت نگیرد: هان مخسب ای غافل بی اعتبار. مولوی. ، اعتمادی که بانکی بشخصی میکند تا مقدار معینی بدو وام دهد. (از فرهنگ فارسی معین). اعتمادی است که بانک یا مؤسسه یا شخص دیگری به افراد پیدا میکند و به آنها اجازه میدهد که از سرمایۀ بانک یا مؤسسه یا شخص اعتباردهنده تا مبلغ معین استفاده کنند