جدول جو
جدول جو

معنی اعجمی - جستجوی لغت در جدول جو

اعجمی
غیرعرب، کسی که نتواند درست و فصیح سخن بگوید
تصویری از اعجمی
تصویر اعجمی
فرهنگ فارسی عمید
اعجمی(اَ جَ می ی)
یکی اعجم. (منتهی الارب). یک تن اعجم. یک اعجم. (یادداشت بخط مؤلف).
لغت نامه دهخدا
اعجمی
منسوب به اعجم، ایرانی، فارسی، غیر عرب
تصویری از اعجمی
تصویر اعجمی
فرهنگ لغت هوشیار
اعجمی
غیر عرب، کسی که نتواند به شیوایی سخن گوید، ایرانی، فارسی
تصویری از اعجمی
تصویر اعجمی
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اعمی
تصویر اعمی
کور، نابینا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عجمی
تصویر عجمی
کسی که عرب نباشد، کنایه از نادان، غافل
فرهنگ فارسی عمید
(اَ جَ)
اعجمی زاده. آنکه فرزند غیر عرب باشد.
لغت نامه دهخدا
(اَ جَ دَ / دِ)
آنکه از نژاد عرب نباشد.
لغت نامه دهخدا
(اَ جَ زَ)
آنکه سخن فصیح نتواند گفت.
لغت نامه دهخدا
(اَ جَ)
اعجمی زاد. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به اعجمی زاد شود
لغت نامه دهخدا
(اَ جَ نَ سَ)
اعجمی زاد. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به اعجمی زاد شود
لغت نامه دهخدا
(اَ جَ)
شعبه ای از اتراک قنقلی. (از تاریخ جهانگشای جوینی ص 35). و مصحح ذیل همان صفحه از کتاب فوق آورده که این کلمه ثانیاً در ورق 110a ذکر خواهد شد. در آنجا گوید: ’اصل او (یعنی ترکان خاتون والدۀ محمد بن تکش خوارزمشاه) قبائل اتراک اند که ایشان را قنقلی خوانند و ترکان خاتون بسبب انتمای نسبت، جانب ترکان رعایت نمودی و در عهد او مستولی بودند و ایشان را اعجمیان (و در برخی نسخ اعجمان) خواندندی. از دلهای ایشان رأفت و رحمت دور بودی و ممر ایشان بهر کجا افتادی آن ولایت خراب شدی و رعایا بحصنها تحصن کردندی الخ’. (جهانگشای جوینی چ لیدن ج 2 از حاشیۀ ص 35)
لغت نامه دهخدا
(اَ جَ می یَ تُلْ اَ دُ لُ)
لهجۀ لاتینی شکسته ای است که در قدیم زبان محاورۀ مردم اسپانیا بوده است. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(عَ جَ)
باشندۀ عجم هرچند که از عرب باشد. (منتهی الارب). منسوب به عجم. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). نسبت است به عجم و بلاد فارس. (لباب) ، آنکه سخن پیدا گفتن نتواند. (منتهی الارب). من جنسه العجم و ان أفصح. (اقرب الموارد) :
راهروان عربی را تو ماه
تاجوران عجمی را تو شاه.
نظامی.
بردی دل من ای جان چون با تو کنم دعوی
خود را عجمی سازی انکار کنی حالی.
عطار.
پادشاهی با غلام عجمی در کشتی نشسته بود. (گلستان)
لغت نامه دهخدا
(عَ جَ کُ لَ)
دهی است از بخش سراسکند شهرستان تبریز. دارای 497 تن سکنه. آب آن از رودخانه. محصول آن غلات و حبوبات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(اَ ما)
سلیمان بن ولید انصاری. از شاعرانی است که بخاندان برمکی پیوست و در مدح و رثاء آنان اشعار بسیار گفت و در حدود سال 217 هجری قمری درگذشت.
لغت نامه دهخدا
(اَ ما)
نابینا. ج، عمی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). نابینا و انثی عمیاء. (مهذب الاسماء نسخۀ خطی). نابینا. (مصادر زوزنی) (غیاث اللغات). کور. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی). آنکه نابینایی دارد. مؤنث: عمیاء. ج، عمی، عمیان، اعماء، عماه. (از اقرب الموارد). بی دیده. ضریر. مضعوف. (یادداشت بخط مؤلف) :
ای خداوندی که گر روی تو اعمی بنگرد
از فروغ روی تو بیناتر از زرقا شود.
قطران.
دو چشم دولت بی تیغ توبود اعمی
زبان دولت بی مدح تو بود الکن.
مسعودسعد.
ز کنه رتبت تو قاصر است قوت عقل
بلی ز روز خبر نیست چشم اعمی را.
انوری.
روز اعمی است شب انده من
که نه چشم سحری خواهم داشت.
خاقانی.
گر ناکسی فروخت مرا هم روا بود
کاعمی و زشت را نبود درخور آینه.
خاقانی.
به کشتی ماند این ایام و بادش چرخ سرگردان
به اعمی ماند این کشتی و قائد باد آبانی.
خاقانی.
وجود او که جهان را در ابتدای ظهور
بجای نور بصر بود چشم اعمی را.
ظهیر فاریابی.
هرکه اول بین بود اعمی بود
هرکه آخربین چه بامعنی بود.
مولوی.
مردم چشمش بدرد پردۀ اعمی ز شوق
گر درآید در خیال چشم اعمی روی تو.
سعدی.
بینش اعمی بمقدار عصایی (کذا) بیش نیست.
وحید قزوینی.
، عنان کردن اسب را. (آنندراج). عنان ساختن: اعننت اللجام. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). عنان ساختن برای لجام: اعن اللجام، جعل له عناناً. (از اقرب الموارد) ، بازداشتن اسب را بعنان. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اسب رابه لگام بازداشتن: اعن الفرس، حبسه باللجام. (از اقرب الموارد) ، پیش آمدن چیزی را. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). پیش آمدن کسی چیزی را که آنرا نشناسد: اعننت (مجهولاً) بعنه لاادری ما هی، ای تعرضت لشی ٔ لااعرفه. (از اقرب الموارد) ، عرضه کردن کتاب را بکسی. (ناظم الاطباء). عرضه کردن کتاب برای امری و بسوی آن برگرداندن: اعن الکتاب لکذا، عرضه له و صرفه الیه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). فرا چیزی داشتن. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(اَ جَ)
زیاد اعجم. لقب زیاد بن سلیمان از موالی بنی عبدالقیس است که او را زیاد اعجم گویند. وی شاعری فصیح و جزیل الشعر بود و بدان جهت که لکنتی در زبان داشت ملقب به اعجم شد. او در اصفهان بدنیا آمد و سپس بخراسان رفت و در حدود سال 85 هجری قمری در همانجا درگذشت. وی از معاصران مهلب بن ابی صفره بودو در حق او مدایح و مراثی دارد. اعجم شاعری هجاگو بود که مهلب ممدوح وی از ترس خشمش با او مدارا میکرد. بیشتر اشعار او در مدح فرمانروایان عصر مهلب و هجو بخلاء آن قوم بود. فرزدق شاعر از ترس زبان وی از هجو کردن قوم عبدالقیس احتراز میکرد.
لغت نامه دهخدا
(اَ جَ)
آنکه کلام پیدا و فصیح گفتن نتواند، گو از عرب باشد. (منتهی الارب). آنکه سخن فصیح نگوید اگرچه از عرب باشد. (آنندراج). آنکه سخن فصیح گفتن نتواند. (از منتخب و غیره از غیاث اللغات). آنکه فصیح نباشد و کلام پیدا گفتن نتواند اگرچه عرب باشد. (از اقرب الموارد). بدزبان. (دستوراللغه). رجل اعجم و قوم اعجم، مرد یا قومی که فصیح گفتن نتواند، از عرب باشند یا غیر آن. (ناظم الاطباء). اعجمی یکی آن. (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
نام یکی از امرا و قلعگیان امیر تیمور در قزوین. رجوع به حافظابرو ص 242 و رشیدی ص 236، 242، 251، 252، 255 شود
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
منسوب به اعلم که ناحیه ای بوده بین همدان و زنجان. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
عبدالغفار بن محمد بن عبدالواحد قومسانی مکنی به ابوسعد. فقیهی بود بموصل واحادیثی از او روایت شده است. (از معجم البلدان)
وزیر سلطان محمد بن ملکشاه ومعروف به اعلمی درگزینی بوده. (از معجم البلدان) ، دور اندیشیدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از اعجمی زاد
تصویر اعجمی زاد
آنکه فرزند غیر عرب باشد، ایرانی نژاد
فرهنگ لغت هوشیار
گنگ، کندزبان، جزتازی کسی که نتواند فصیح سخن گوید زبان بسته بسته زبان، کسی که نتواند بزبان عربی تکلم کند، کسی که عرب نباشد،جمع اعاجم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعجمی زبان
تصویر اعجمی زبان
آنکه سخن فصیح نتواند گفت، آنکه بزبان غیر عربی متکلم باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعجمی سار
تصویر اعجمی سار
آنکه فرزند غیر عرب باشد، ایرانی نژاد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعجمی نسب
تصویر اعجمی نسب
آنکه فرزند غیر عرب باشد، ایرانی نژاد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعمی
تصویر اعمی
کور و نابینا
فرهنگ لغت هوشیار
دانا جزتازی هرچند که کند زبان نباشد، کاهیده (اعجمی) کند زبان منسوب به عجم غیر عرب (مطلقا)، ایرانی (خصوصا)، بیخبر غافل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عجمی
تصویر عجمی
((عَ جَ))
منسوب به عجم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اعجم
تصویر اعجم
((اَ جَ))
کسی که نتواند فصیح سخن گوید، کسی که نتواند به زبانی غیرعربی سخن بگوید، غیرعرب، جمع اعاجم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اعمی
تصویر اعمی
((اَ ما))
کور، نابینا
فرهنگ فارسی معین
بی چشم، روشندل، کور، نابینا
متضاد: بینا
فرهنگ واژه مترادف متضاد