جدول جو
جدول جو

معنی اعجاس - جستجوی لغت در جدول جو

اعجاس
(اَ)
جمع واژۀ عجس، بمعنی سرین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به عجس شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اعجاز
تصویر اعجاز
انجام دادن کاری که دیگران از آن عاجز باشند، معجزه، عاجز ساختن، ناتوان کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اعجام
تصویر اعجام
عجم ها، مردمان غیر عرب، جمع واژۀ عجم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اعجاب
تصویر اعجاب
به شگفت آوردن کسی را، عجیب دانستن و به شگفت آمدن، خودبینی، خودپسندی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از انجاس
تصویر انجاس
نجس ها، چیزهایی که پاک نیست، جمع واژۀ نجس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اعجام
تصویر اعجام
نقطه گذاشتن بر حروف، رفع کردن ابهام نوشته ای به وسیلۀ نقطه گذاری، اعراب گذاشتن یا تفسیر
فرهنگ فارسی عمید
(اَ)
جمع واژۀ نجس و نجس ونجس و نجس و نجس. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). پلیدیها. (غیاث اللغات) (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(کَ پَ سَ)
اندازه کردن آب را به مرجاس. (منتهی الارب). و آن سنگی است که در چاه اندازند تا به آواز آن عمق چاه معلوم شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ رجس
لغت نامه دهخدا
(بَ نِ تَ)
مهمانی عروسی نمودن و سور کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سور کردن. (آنندراج). یقال: اعرس اعراساً، مهمانی عروسی نمود و سور کرد. (منتهی الارب). ولیمه ساختن. (تاج المصادر بیهقی) (زمخشری).
لغت نامه دهخدا
بر ناقۀ فربه سوار شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ماده شتر فربه را سوار شدن. (از اقرب الموارد) ، توانا گردانیدن بر. (منتهی الارب). توانا گردانیدن. (آنندراج). توانا گردانیدن بر چیزی. (ناظم الاطباء). قوی ساختن. (از اقرب الموارد). و بدین معنی با ’علی’ متعدی شود، یقال: اعدی علیه اعداء...، تواناگردانید بر آن. (منتهی الارب) ، درگذرانیدن غیری را بسوی امری. (منتهی الارب). گذشتن چیزی ازیکی بدیگری. (آنندراج). درگذرانیدن غیری را بسوی کاری. (ناظم الاطباء). تجاوز دادن غیر را به کاری. (از اقرب الموارد) ، دوانیدن اسب را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بتک واداشتن اسب را. (از اقرب الموارد) ، دلیری کردن در سخن، ستم کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ظلم کردن بر کسی. بدین معنی با ’علی’ متعدی شود، یقال: اعدی علیه، ظلمه. (از اقرب الموارد) ، نقل کردن. (آنندراج). نقل کردن گر وجز آن از صاحب خود بدیگری. (منتهی الارب). نقل کردن چیزی را از صاحب خود بدیگری. (ناظم الاطباء). گر و آنچه بدان ماند وا کسی گذاشتن. (تاج المصادر بیهقی). گر و مانند آن با کسی گذاشتن. (المصادر زوزنی). آن است که دررسد بکسی دردی که در بیماری وجود دارد. هو ان یصیب مثل ما بصاحب الداء. (بحر الجواهر). بیماری یا جرب و جز آن از کسی گرفتن. و فی المثل: ’قرین السوء یعدی قرینه’. (از اقرب الموارد) ، گذشتن چیزی از یکی به دیگری. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
سخن گفتن بزبان عجم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). اعجام کلام، یعنی به عجمه سخن گفتن مثل آن که گویند: ’یرید ان یعربه فیعجمه’، یعنی بعجمی آورد آنرا و مراد آن است که در آن غلط و نادرست وجود دارد. (از اقرب الموارد). سخن گفتن بزبان عجم.
لغت نامه دهخدا
(اَ)
بمعنی عجم. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ لَنْ لِلْ اَ)
پیشی گرفتن و درگذشتن از کسی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). سبقت گرفتن بر کسی. (از اقرب الموارد) ، نوباوه. (مؤید الفضلاء) ، شگفتی. (مهذب الاسماء نسخۀ خطی). شگفتی کار. عجاب. (یادداشت بخطمؤلف). ج، اعاجیب. (از اقرب الموارد) :
ز جد گرچه هزار اعجوبه سازی
نخندد طبع کودک جز ببازی.
جامی.
- اعجوبۀ دهر، نابغۀ زمان.
- اعجوبۀ دهور، نابغۀ اعصار
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ عجله، بمعنی گردون که بر آن بار کشند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، شگفتی. (ناظم الاطباء) :
یا که باشد زنگی پیری که از اعجوبگی
از زنخ یک دم فتد ریش سفید او بپا.
وحید (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ لَنْ لِ اَ رِ هْ)
صابر داشتن نفس خود را بر تیمار بیمار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). صابر داشتن خود را برتیمار مریض و مرض او، یقال: ’اعجف بنفسه علی المریض’. عجف. عجوف. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ عجف، بمعنی اطراف المقعده. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خُ رَ / رُ)
عاجز کردن. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی). عاجز کردن کسی را. (از منتخب و غیر آن از غیاث اللغات) (مؤید الفضلاء) (آنندراج) (تاج المصادر بیهقی). ناتوان گردانیدن کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). عاجز ساختن کسی را. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) ، گنگ. ناتوان از سخن گفتن بزبانی بیگانه نسبت به زبان موضوعی:
نشنود نغمه ی پری را آدمی
کو بود زاسرار پریان اعجمی.
مولوی.
چون ز حس بیرون نیاید آدمی
باشد از تصویر غیبی اعجمی.
مولوی.
، منسوب به عجم. خلاف عربی. (از اقرب الموارد). ایرانی. فارسی. هرکس غیر از عرب. (ناظم الاطباء). آنکه تازی زبان نباشد. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی) (آنندراج) : و لو جعلناه قرآناً اعجمیاً، ای منسوباً الیهم بلسانهم. (ناظم الاطباء).
میرود سباح ساکن چون عمد
اعجمی زد دست و پا و غرق شد.
مولوی.
اعجمی چون گشته ای اندر قضا
می گریزانی ز داور مال را.
مولوی.
، آنکه تجاهل کند. کسی که خود را بنادانی میزند و در فارسی با کردن و ساختن بکار میرود: و عجب تر آنکه میدانی و خود را اعجمی میسازی و کیفیت حال از من میپرسی. (ترجمه اعثم کوفی).
خویشتن را اعجمی کرد آن نگار
گفت ای شیخ از چه گشتی بی قرار.
عطار.
ما هم از وی اعجمی سازیم خویش
پاسخش آریم چون بیگانه پیش.
مولوی.
من شما را خود ندیدم ای دو یار
اعجمی سازید خود را زاعتذار.
مولوی.
، مراد از نادان و غیرفصیح. (از شرح تحفهالعراقین از غیاث اللغات) (آنندراج). بی زبان. گنگ. لال. زبان ندان. ناتوان از بیان و جز آن، بی سررشته. ناوارد. بیگانه نسبت به چیزی:
دیلم تازی میان اوست من از چشم و سر
هندوک اعجمی بندۀ فرمان او.
خاقانی.
- اعجمی تن، که تن اعجمی دارد:
تیغ سنان گفت که ما اعجمی تنیم
در معرکه زبان ظفر ترجمان ماست.
خاقانی.
- اعجمی زاد، زادۀ عجم. اعجمی زاده.
- اعجمی زاده، آنکه از نژاد عرب نباشد، یا کسی که از نژاد ایرانی باشد.
- اعجمی زبان، آنکه سخن فصیح نتواند گفت. آنکه بزبان غیر عرب سخن گوید و آنکه بزبان غیر عربی متکلم باشد:
آنت مفسر ظفرخاطب اعجمی زبان
زاعجمیان عجب بود خاطبی و مفسری.
خاقانی.
- اعجمی سار، اعجمی زاد. رجوع به این کلمه شود.
- اعجمی صفت، که صفت عجمان داشته باشد:
بربط اعجمی صفت هشت زبانش در دهن
از سر زخمه ترجمان کرده به تازی و دری.
خاقانی.
- اعجمی نسب، اعجمی زاد. اعجمی نژاد
لغت نامه دهخدا
(اِ)
انجاص. (از دزی ج 1 ص 40). انجاص، آلو. (از مهذب الاسماء). رجوع به انجاص شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
ملاعطا. وی یکی از فصحای شعرای هرات است و اشعار زیر از اوست:
با دو عالم گشته ام بیگانه، الفت را ببین
رفته ام از خاطر ایام، شهرت را ببین
ای که بی تابانه می پوشی لباس عافیت
اول از تقویم چاک سینه ساعت را ببین.
(از قاموس الاعلام ترکی) ، ایرانی نژاد. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(اِ عِ)
پلید ساختن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). پلید کردن. (آنندراج) (تاج المصادر بیهقی). نجس کردن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از اعراس
تصویر اعراس
دامادشدن ویوک گرفتن (ویوک عروس)، همبستری، فرود آمدن، برهم نهادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انجاس
تصویر انجاس
نجس کردن، پلید کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعکاس
تصویر اعکاس
واژگون کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعماس
تصویر اعماس
پنهان کردن ناپدید کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعناس
تصویر اعناس
ورتنیدن (تغییر دادن) پیر دختر شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعجاب
تصویر اعجاب
جمع عجب، شگفتیها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعجاز
تصویر اعجاز
عاجز کردن، عاجز ساختن کسی را، عاجز یافتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعجال
تصویر اعجال
پیشی گرفتن، درگذشتن از، شتابانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعجام
تصویر اعجام
عجم، ایرانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انجاس
تصویر انجاس
((اِ))
نجس کردن، پلید ساختن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اعجاب
تصویر اعجاب
((ا ِ))
به شگفت آوردن، متعجب شدن، شگفتی، خودبینی، خودپسندی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اعجاز
تصویر اعجاز
((اِ))
عاجز ساختن، کار دشوار و خلاف عادت انجام دادن، عجز، ناتوانی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اعجام
تصویر اعجام
((ا ِ))
نقطه نهادن حروف، نقطه گذاری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از انجاس
تصویر انجاس
((اَ))
جمع نجس، پلیدی ها
فرهنگ فارسی معین