جدول جو
جدول جو

معنی اظنان - جستجوی لغت در جدول جو

اظنان
(هََ جْوْ)
تهمت کردن کسی را. و از این معنی است قول ابن سیرین: لم یکن علی یظّن ﱡ فی قتل عثمان، ای یتهم. و هم گفتار شاعر:
و لا کل من یظننی انا معتب.
(منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
ظن. تظنﱡن. اظطنان. تظنیه (علی التحویل). (متن اللغه). اطّنان. (اقرب الموارد). و رجوع به مصادر مذکور شود. اصل کلمه اظتنان بود (از باب افتعال) ، تاء به طاء بدل شد و ادغام گشت بدینسان: اظطنان، سپس طا به ظا بدل گشت و ادغام شد و بصورت اظّنان درآمد. (اقرب الموارد). متهم ساختن کسی را. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
اظنان
(هََ اَ)
پیش آوردن کسی را برای تهمت و تهمت کردن وی را. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). تهمت زدن. (مؤید الفضلاء). تهمت نهادن. (آنندراج). اظنان کسی به چیزی، متهم ساختن وی را بدان. (از اقرب الموارد). اظنان کسی را و اظنان مردم به چیزی، وی را در معرض گمان تهمت قرار دادن. (از متن اللغه).
لغت نامه دهخدا
اظنان
دروغ بستن، گماناندن، بد گمان کردن
تصویری از اظنان
تصویر اظنان
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اشنان
تصویر اشنان
گیاهی از خانوادۀ اسفناج با شاخه های باریک، برگ های ریز و طعم شور که معمولاً در شوره زارها می روید، خرند، آذربویه، اشنیان، خلخان، آذربو، شنانبرای مثال اشنانش بر نکرده سر از بادبان خاک / کز شعله سموم شدی در زمان شخار (اثیرالدین اخسیکتی - ۱۳۱)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اسنان
تصویر اسنان
سن ها، صحنه های نمایش تئاتر، جمع واژۀ سن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از افنان
تصویر افنان
فنن ها، شاخۀ درخت ها، جمع واژۀ فنن
فرهنگ فارسی عمید
(نَ / نِ فَ)
اشنان غارت بر کسان، پریشان و از هر طرف ریختن غارت را بر آنان. (منتهی الارب). از هر سوی غارت را بسوی کسان متوجه کردن. (از المنجد) ، در تداول فارسی زبانان گاه بمعانی آمادۀ مرگ شدن و سخت ترسیدن هم بکار رود، چنانکه گویند: پلنگ که نزدیک من شد اشهدم را گفتم.
، گاه همچون سوگندی بکار رود: زبانم به اشهد برنگردد اگر...، یعنی گاه مردن شهادتین نگویم اگر... یا بی ایمان از دنیابروم اگر..
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ طن ّ. (اقرب الموارد) (متن اللغه). جمع واژۀ طن ّ و طن ّ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جمع واژۀ طن، اندام. (آنندراج). رجوع به طن و طن شود
لغت نامه دهخدا
(وَ یِ نِ)
اطنان ساق و ذراع به شمشیر، بریدن آنها بسرعت. (از متن اللغه). اطنان ساق، بریدن آن و مقصود آوای بریدن است. و گویند:ضربه فاطن ّ ذراعه و اطنت ذراعه اذا ندرت لانها تطن عن ذلک. (از اقرب الموارد). بریدن. گویند: ضربه بالسیف فاطن ساقه، ای قطعها. قال بعضهم یراد بذلک صوت القطع. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بریدن. (آنندراج) (تاج المصادر بیهقی).
لغت نامه دهخدا
(وَ / وِ)
مظنون قرار دادن کسی را. گمان بردن به کسی. (از متن اللغه) (از تاج العروس). اطّنان. متهم کردن کسی را. (از اقرب الموارد). و اصل آن اظتنان است که تاء به طاء ابدال و ادغام شده است:
و لا کل من یظّنﱡنی انا معتب
و لا کل ما یروی علی اقول.
(منتهی الارب) (اقرب الموارد).
اظنان. (متن اللغه). تظنن. تظنیه. رجوع به کلمه های مذکور شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ ظعینه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جمع واژۀ ظعن و ظعن و ظعائن. جج ظعینه. (اقرب الموارد). ظعنات. (اقرب الموارد) (متن اللغه). جمع واژۀ ظعینه، بمعنی هودج و زن مادام که در هودج باشد. (آنندراج). رجوع به ظعینه و کلمه های مرادف آن شود، اظلاف کسی از فلان، دور کردن وی را. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) ، اظلاف کسی را، نهان کردن نشانۀ پای خویش را از وی، پیروی کردن نشانۀ پای کسی را. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(یُ لُنْ زَ)
سوار گردیدن زن هوده را. گویند: هذا بعیر تظعنه المراءه، ای ترکبه. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج). اظعان هودج، سوار شدن بر آن. (از اقرب الموارد). اظعان زن شتر را، سوار شدن وی بر آن یا سوار شدن زن بر شتر بویژه در رفتن به بادیه برای جستن آب و علف و مانند اینها. (از متن اللغه) ، در تداول حکمت اشراق، کلمه اظلال را در بحث از مثل افلاطونی، مرادف اصنام آورده اند. شیخ اشراق گوید: هر یک از انواع جرمی در عالم حسی دارای مثالی در عالم عقل اند که صورتی است بسیط، نوری و قائم بذات خود... و همچون ارواح برای صور نوعی جسمانی است و مثالهای مذکور بمنزلۀ اصنام آن، یعنی اظلال یا سایه ها و رشحاتی از آن اند، چه ارواح لطیف، و این دسته کثیف اند. رجوع به حکمهالاشراق چ کربن حاشیۀ ص 92 و 93 شود، جمع واژۀ اظل ّ. (مهذب الاسماء). رجوع به اظل شود
لغت نامه دهخدا
سیر دادن کسی را. حرکت دادن کسی را. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). روان گردانیدن. (تاج المصادر بیهقی). کوچ کنانیدن.
لغت نامه دهخدا
(اَ ظِنْ نا)
جمع واژۀ ظنین. (از اقرب الموارد) (دستوراللغه). رجوع به ظنین شود
لغت نامه دهخدا
(اُ)
نامی از نامهای مردان عرب است و از جمله نام پدر سلیمان محدث، زرده های تخم مرغ، پیمانه های خاص اهل یمن. ج، اذاهب، اذاهیب
لغت نامه دهخدا
(اُ ذُ / اُ)
تثنیۀ اذن. دو گوش. (مهذب الاسماء) ، دور گردانیدن او را. (منتهی الارب) ، ببر کردن. (؟) (زوزنی) ، زراندود کردن. (تاج المصادر بیهقی). زراندود کردن از بیرون. (غیاث) ، روان کردن. (غیاث)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ من ّ (واحد وزن). (از اقرب الموارد). رجوع به من ّ شود
لغت نامه دهخدا
(اَرر)
سست و مانده کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). ناتوان ساختن کسی و نیروی او را بردن. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(اُ / اِ)
جوالیقی گوید معرب از فارسی است. و ابوعبیده گفته است به دو لغت (لهجه) تلفظ شود (ضم و کسر) و آنراحرض خوانند. همزۀ آن اصلی است زیرا اگر آنرا زاید بگیریم دیگر حروف اصلی بنای آن، کلمه ای تشکیل نمیدهد و نون بمنزلۀ لام آن است لیکن تکرار آن برای ملحق ساختن کلمه به ’قرطاس’ است. (از المعرب جوالیقی ص 24). ابن درید نیز در جمهره بنقل از المزهر گوید: اشنان از کلمه هایی است که عرب آنرا از پارسی گرفته است. گیاهی باشد که بدان رخت شویند و بعد از طعام خوردن دست نیز بدان بشویند و آنرا بعربی غاسول خوانندو چون آنرا بسوزانند، اشخار شود. (برهان). گیاهی است شور که در زمین شور روید، چون بدان جامه شویند مثل صابون سفید گرداند و هرگاه که آنرا میسوزند، شخار میشود یعنی سجی گردد. (غیاث) (آنندراج). گیاهی است که بدان دست شویند و به تازی غاسول خوانند. (جهانگیری). و آنرا اشنه نیز گویند. (سروری). گیاهی است که در شوره زمین روید، نافع است گر و خارش را. چون بسوزند وچند گاه در زمین شور گذارند اشخار شود. لیکن در عربی نیز آورده اند. (رشیدی). گیاهی که بدان رخت و دست شویند و چون بسوزانند اشخار شود. (انجمن آرا). گیاهی است خوشبوی که بعد خوردن طعام بدان دست شویند تا چربش ببرد و آنرا اشنه نیز گویند. (شرفنامۀ منیری). عمل صابون دارد، اگر جامه بدان شویند، سپید گردد و در زفان گویا مذکور است که گیاهی است از جنس شورگیاه که از شخار سازند، بهندی چوکاگویند. (مؤیدالفضلا). بهندی چوک است. (الفاظ الادویه). آنرا چوبه و چوده هم گویند. (فرهنگ خطی). و آن مایۀ قلیاست و قلیا را کلیاب خوانند. (نزهه القلوب). ورجوع به معالم القربه چ کمبریج ص 158 شود. گیاه بلکه ریشه ای است که بدان مانند صابون رخت شویند و آنرا اشنه و اشلم هم گویند و چند قسم است. اعلای آن سبزرنگ است که آنرا بارقی گویند و بارق محلی است نزدیک کوفه. (از شعوری ج 1 ص 148). گیاهی است بی برگ که آنرا غاسول خوانند. (منتهی الارب). هر گیاه شور که بدان دستها را بشویند. (از المنجد). آنرا انواعی است که لطیفترین آنها سپید است و آنرا خروالعصافیر نامند و بهترین آن سبز است. (از مفردات قانون ابن سینا چ تهران ص 160 س 13). شجرۀ ابومالک. عرق الحلاوه. ابوطاهر. (دهار). صابون انفاق. چوبک شویه. (الفاظ الادویه). نظیف. حرض و حرض. چوبه. چوبک اشنان. چوبک. وشنان. وشنان. وشنان. (منتهی الارب). اشلان. بلار. (الفاظ الادویه). چوغان. (ریحانه الادب). ابوحلسا. (تذکرۀ ضریر انطاکی) : عنظوان، بهترین اشنان. (منتهی الارب). اشنه. بلخج. اشنان جامه شوی. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). اشلوم، بلهجۀ کرمان:
ایمن بزی اکنون که بشستم
دست از تو به اشنان و کنشتو.
شهید بلخی.
من فراموش نکردستم و نی خواهم کرد
آن تبوک جو و آن ناوۀ اشنان ترا.
منجیک ترمذی.
مغز است ترا ریم اگرچه شویی
دستار به صابون و تن به اشنان.
ناصرخسرو.
گفت چندان بده که بهای اشنان و صابون باشد. (اسرارالتوحید ص 103). از نواحی آن اشنان خیزد که از ارکان حوائج خلق است که مثل آن نیست در دیگر نواحی و همچنین اشخار. (تاریخ بیهق).
اشنانش برنکرده سر از بادبان خاک
کز تابش سموم شدی درزمان شخار.
اثیرالدین اخسیکتی (از رشیدی و جهانگیری و سروری و شعوری و آنندراج).
نرفته است چو در جامه شان ز ما اشنان
عجب مدار که شویند آن بخواری سر.
نظام قاری (دیوان ص 17).
علفی است معروف که در شوره زار میروید و در صحراهای سوریه بسیار میباشد و اعراب آنرا سوزانیده و خاکسترش رابه صابون پزان فروشند و این خاکستر دارای سود و پتاس میباشد. (قاموس کتاب مقدس). ابوریحان گوید: لطیفتر انواع آن باشد که به خرو عصافیر نامند و این نوع را کرمک خوانند و ’دیگری’ گوید نوعی ازو هست که آنرا قاقلی گویند و بعربی راثانا نامند و او در غایت شوری بود و ابوحنیفه گوید حرض اشنان را گویند و از جمله انواع سفیدتر است و در زمین حضارم بود و آن موضعی است در بادیۀ یمامه. و ازهری گوید درخت اشنان آن است که او را حرض گویند و او از جنس شوره گیاه است و ازو شخار سازند به آن طریق که او را سوزند و شیره ای که ازوبیرون آید، جمع کنند یا آنکه سوزند و آب برو ریزند، جرم او منعقد شود و شخار گردد و به آن جامه شویند وحرض را برومی اروقیس گویند و در بعضی نواحی روم سعیار خوانند و بلغت سریانی جلامفاصرا گویند و به پارسی اشنان گازران گویند. ارجانی گوید گرم و خشکست در دوم و پاک کننده است و از غایت قوت تنقیه و حدت که دارد چرب و رشی و انواع رشی را پاک کند و انواع آن مختلف است و تیزترین انواع آن است که به طعم تیزتر و به لون سبزتر و بهترین وی آن است که به فضلۀ گنجشک ماند. (ترجمه صیدنه). حرض گویند و آن انواع است و آنرا غاسول خوانند و بهترین آن بارقی است سبزناک و بارق موضعی است نزدیک کوفه و لطیفترین آن سفید بود و طبیعت آن گرم است در دوم و ماسرجویه گوید گرم و خشکست در دوم محرق بود. منفعت وی آن است که مفتح سده بود و مقیی ٔ. گوشت زیاده بخورد و نیم درم از وی عسرالبول بگشاید و یک درم در وی حیض براند و سه درم مسهل مایۀ مستسقی بود و پنج درم از وی بچۀ مرده یا زنده بیندازدو ده درم از وی سم ّ قاتل بود و مضر بود به مثانه و مصلح وی عسل است با گزانگبین و گویند مصلح وی تخم خربزه است و از عقب وی روغن بنفشه. (اختیارات بدیعی). و رجوع به تحفۀ حکیم مؤمن و الفاظالادویه شود. این درختچه تنها در کویرهای نمک و شوره زارها در اطراف خوار و دامغان و کویرهای شمال خراسان و اطراف یزد دیده میشود. (گااوبا). و رجوع به جنگل شناسی کریم ساعی ج 1ص 281 و ج 2 ص 280 شود. دزی درباره کلمه اشنان این منابع را نیز یاد کرده است: لین و اطلاعات گرانبهای رولف از ص 37 ببعد
لغت نامه دهخدا
تصویری از اینان
تصویر اینان
جمع این ضمیر اشاره برای اشخاص نزدیک مقابل آنان: (آورده اند که سپاه دشمن بی قیاس بود و اینان اندک)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اصنان
تصویر اصنان
سرسنگینی، خشمناکی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اثنان
تصویر اثنان
در حال رفعی. دو دو مرد، روز دوشنبه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اجنان
تصویر اجنان
آبچین پیچی، پنهان شدن، بچه انداختن، دیوانه کردن (آبچین کفن حوله)
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته اشنان از گیاهان درختچه ایست از تیره اسفناجیان که خاص نواحی گرم و کویری است و گاه در سواحل دریای شور میروید. دارای برگهای متناوب با گلهای منفرد و یا دوتایی (دوقلو) اشنون اشنوم اشنیان بلار بلال
فرهنگ لغت هوشیار
جمع سن، دندان ها، سال ها بر آمدن دندان نیش زدن دندان، کلانسالگی پیر شدن جمع سن. سالهای زندگی، دندانها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اقنان
تصویر اقنان
جمع فن، برده زادگان
فرهنگ لغت هوشیار
جمع فنن، شاخه ها، جمع فن، گونه ها گونه گون آوردن، جمع فنن شاخه ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اکنان
تصویر اکنان
جمع کن، پوشش ها، پرده ها فرو پوشیدن در دل نهادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از امنان
تصویر امنان
سست گرداندن مانده کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اهنان
تصویر اهنان
نیرومند گرداندن پر مغز گرداندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اثنان
تصویر اثنان
((اِ))
دو، عدد دو. (در حالت رفعی)، دو مرد، روز دوشنبه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اینان
تصویر اینان
((ضم.))
جمع این، ضمیر اشاره برای اشخاص نزدیک، مقابل آنان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از افنان
تصویر افنان
جمع فنن، شاخه ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اسنان
تصویر اسنان
جمع سن، دندان ها، دندانه داس، تیزی مهره پشت، سال های زندگی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اکنان
تصویر اکنان
پرده ها، پوشش ها
فرهنگ واژه فارسی سره