جدول جو
جدول جو

معنی اطنف - جستجوی لغت در جدول جو

اطنف
(اَ نَ)
بصورت صیغۀ تعجب بدین سان آید: ما اطنفه، چه کم خوار و ناخواهان و کم مال است. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). چقدر زاهد است. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) ، انواع و اصناف گویند. الناس اطوار، ای اصناف مختلفون. (از منتهی الارب) ، یعنی مختلف اند بر حالات گوناگون و در تاج: ای اصناف. (از اقرب الموارد). و رجوع به طور شود، جمع واژۀ طور. حالتها و کیفیتها. (فرهنگ نظام). حالات و هیئتها. (از اقرب الموارد). و رجوع به طور شود:
شمس وجود احمد و خود زهرا
ماه ولایت است ز اطوارش.
ناصرخسرو.
آنگاه پروردگار قدرت در اطوار امشاج قد و قامت و عرض وطول و هیئت او ترتیب فرماید. (قصص الانبیاء ص 11). یکی آن که پادشاه که تا ابد باقی باد، چون در احوال و اطوار اسلاف ملوک و سلاطین و بسطت ملک و نفاذ حکم و جلالت قدر و کامکاری و فرمانروایی ایشان نگرد... بصیرت او در امضاء این معنی باقی تر گردد. (ترجمه تاریخ یمینی چاپی ص 7).
بنما در بساط فرش رخوت
سالکان مسالک اطوار.
نظام قاری (دیوان البسه ص 23).
، ادوار و ازمنه، طریقه ها و روشها، طرق و راهها، امثال و اعمال. (ناظم الاطباء).
- اطوار حمیده، کردارها و اعمال ستوده. (ناظم الاطباء).
- اطوار سیاه، کردارهای زشت. (ناظم الاطباء).
- اطوار ناهموار، کردارهای بد و نامناسب. (ناظم الاطباء).
- اطوار نکوهیده، کردارهای زشت و ناستوده. (یادداشت مؤلف).
، رسمها و عادتها. (ناظم الاطباء) ، مأخوذ از تازی، در پارسی بمعنی حرکات و اداهای رقص. مثال: اطوار درنیاور. (از فرهنگ نظام). و رجوع به اطفار شود. در تداول عامه، اطفار گویند، قدرها. حدها. (از اقرب الموارد).
- اطوار سبعه، کنایه از مراتب هفتگانه. (انجمن آرای ناصری). و صاحب کشاف گوید: در اصطلاح اهل تصوف عبارت از: طبع. نفس. قلب. روح. سرّ خفی و اخفی. کما فی شرح المثنوی. (از کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از انف
تصویر انف
بینی، عضو بدن انسان و حیوان که بالای دهان قرار دارد و به وسیلۀ آن تنفس و بوها را استشمام می کنند و از داخل به وسیلۀ پردۀ غضرونی دو قسمت می شود
فرهنگ فارسی عمید
(اَ نَ)
اسب سپیدگردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). رجوع به صبح الاعشی ج 2 ص 21 شود.
لغت نامه دهخدا
(طَ / طُ / طَ نَ / طُ نُ)
تندی از کوه بیرون برآمده، آنچه بر آید از کوه. (منتهی الارب) ، گردن. (منتخب اللغات). آنچه از گردن بلندی و برآمدگی داشته باشد. (منتخب اللغات). سر کوه. ج، اطناف، طنوف. (منتهی الارب) (منتخب اللغات) ، هرچه بلند و بیرون آمده باشد از بنا. (منتهی الارب) ، کرانه های دیوار به خشت فروگرفته. (منتهی الارب) (منتخب اللغات) ، پوشش در سرا. (منتهی الارب). پوشش در سرای که از بنا پیش آمده باشد و از بالا درگذشته باشد. (منتخب اللغات)
لغت نامه دهخدا
(طَ نَ / طَ)
دوال. (منتهی الارب). دوالها. پوستها. پوست پارۀ سرخ که بر جامه دانها باشد. (منتهی الارب) ، تهمت. (منتهی الارب) (منتخب اللغات) (مهذب الاسماء). بهتان. (منتخب اللغات)
لغت نامه دهخدا
(طَ نِ)
کم خوار، متهم، بدنیت. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(طُ)
رجوع به طنف شود
لغت نامه دهخدا
(طُ نُ)
رجوع به طنف شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
بینی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (ترجمان القرآن جرجانی) (مهذب الاسماء) (غیاث اللغات). منخر. (از اقرب الموارد). معطس. دماغ. (یادداشت مؤلف). ج، آناف، انوف، آنف (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء) (آنندراج) (از اقرب الموارد).
- امثال:
انف فی السماء و است فی الماء، در حق کسی گویند که لاف بسیار زند و برطبق آن کاری بجای نیارد.
، تبر گرفتن جهت بریدن قتاد شتر را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَنِ)
بعیر انف، شتر دردمندبینی از چوبک مهار. (ناظم الاطباء). اشتری که بینیش درد کند از برس. (مهذب الاسماء). آنکه بینی او درد کند. (یادداشت مؤلف) ، کم دادن کسی را از مال وی. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اُ نُ)
رفتار نیکو.
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ رَ)
ننگ داشتن از چیزی. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ننگ داشتن. (تاج المصادربیهقی) (مصادر زوزنی). استنکاف. (از اقرب الموارد). ننگ و عار داشتن. (آنندراج) : ما رأیت احمی انفاً من فلان، یعنی با ننگ تر از فلان ندیدم.
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ ضَ)
زدن بینی کسی را. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). بر بینی زدن.
لغت نامه دهخدا
(مُ طَنْ نَ)
رجل مطنف،مرد متهم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ نِ)
صاحب طنف. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط). کسی که در خانه وی دارای سقف و سر در باشد. (ناظم الاطباء) ، بر آینده بر کوه. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). آنکه بر سرکوه بالا می رود. (ناظم الاطباء). بالا رونده بر طنف. و رجوع به طنف شود
لغت نامه دهخدا
(اِءْ)
آگاه گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، انتظار کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از قطر المحیط) ، پوشیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، آمدن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ نَ)
ابن قیس معاویه بن حصین بن عباده بن نزال بن منقربن عبید بن الحارث بن عمرو بن کعب بن سعد بن زید مناه بن تمیم التمیمی. نام او ضحاک و بقولی صخر و کنیت او ابوبحر است و بردباری و حلم را در عرب و فارس بدو مثل زنند و احلم من الأحنف گویند و عبدالواسع جبلی راست:
بحلم ارچند مذکور است احنف هرکه حلمت را
بداندزو غریب آید که وهم اندر خبر بندد.
و هم او گوید:
آن مهتر عالی محل رایش چو شمس اندر حمل
در حلم چون احنف مثل در جود از حاتم بدل.
و سوزنی گوید:
احنف قیس بحلم و بسخا حاتم طی
بی شریک و تو به از حاتمی و از احنف.
و ابوالفضل بیهقی گوید: نصر احمد، احنف قیس دیگر شده بود.
وی از سادات تابعین است و درک زمان رسول الله علیه و علی آله و اصحابه کرد، لکن توفیق صحابت نیافت. و در بعض فتوحات از جمله فتح قاسان و تیمره حاضر بود. و در فتوح طبس و هرات و مرو شاهجان و بعض حدود طخارستان نیز حضور داشت. حافظ ابونعیم ذکر او آورده و ابن قتیبه در کتاب المعارف گوید: آنگاه که پیامبر صلی الله علیه و سلم بنوتمیم را بدین دعوت فرمود و آنان از قبول مسلمانی سرباز میزدند احنف گفت: او شما را بمکارم اخلاق میخواند و از ذمائم و ملائم آن نهی میکند از گرویدن بدو شما را چه زیان باشد و بنوتمیم اسلام آوردند و احنف نیز مسلمانی گرفت و چون زمان عمر ببود نزد خلیفه آمد. احنف از اجلۀ تابعین و اکابر آنان و سید قوم خویش و موصوف بعقل و دهاء و علم و حلم است. و از عمر و عثمان و علی روایت کند و حسن بصری و روات بصره از وی روایت آرند و در وقعۀ صفین در رکاب امیرالمؤمنین علی علیه السلام بود و بجنگ جمل بهیچیک از دو فریق نپیوست و هم بروزگار آن حضرت ریاست تمیم بصره با وی بود. و بروزگار عمر و عثمان در پاره ای از حروب خراسان انبازی کرد و چون کار خلافت بر معاویه قرارگرفت روزی بمجلس معاویه درآمد و معاویه بدو گفت: ای ابوبحر هیچگاه یاد روز صفین نکنم که سوزشی در دل خویش نیابم. احنف گفت: ای معاویه سوگند با خدای آن دلها که دشمنانگی تو در آن بود هنوز در سینه های ما و آن شمشیرها که با تو بمقاتله درآمدیم در نیامهای خویش است و اگر تو به مقدار میان انگشت ابهام و سبابه به جنگ نزدیک شوی بدستی پیش شویم و اگر تو روان بسوی حرب گرائی ما دوان و شتابان بدانجانب گرائیم و برخاست و بیرون شد و در این وقت خواهر معاویه از پس پرده گفتار احنف گوش میداشت و پرسید: ای امیرمؤمنان این چه کس بود که تهدید و توعید کرد؟ معاویه گفت: این آنکس است که چون خشم آرد صد هزار تن از بنی تمیم بی آنکه سبب خشم او دانند خشم آرند. و در روایت آمده است: بدانروز که معاویه پسر خویش یزید را بولایت عهد منصوب داشت او را بقبۀ سرخ بنشانده بودند و مردمان می آمدند وپس از سلام گفتن بمعاویه بجانب یزید متوجه گردیدند. از جمله مردی بیامد و بمعاویه سلام گفت و بسوی یزید رفت و تهنیت کرد و باز زی معاویه شد و گفت: یا امیرالمؤمنین اگر او را متولی امور مسلمین نکردتی کار بر مسلمانان تباه کرده بودی و احنف بن قیس نشسته بود و معاویه روی با وی کرد و گفت: یا ابوبحر چون است که توهیچ نگوئی ؟ گفت: دروغ نیارم گفتن ترس خدای تعالی را و راست ندانم گفتن بیم شما را. و چون بیرون شدند آن چاپلوس احنف را گفت: من دانم که او و پسرش بدترین خلق خدایند لیکن آنان این اموال در خانه ها کرده و بر آن قفل و بند نهاده اند و کلید آن جز این سخنان که گفتم نباشد. احنف گفت: خاموش ! سزد که مرد دوروی و منافق نزد خدای تعالی وجیه نبود. هشام بن عقبه برادر ذوالرمۀ شاعر مشهور گوید: وقتی نزد احنف بودم و قومی در امر قتلی حکومت بدو برداشته بودند او باولیاء دم گفت:چه خواهید؟ گفتند: قصاص یا دو دیه. و او گفت: فرمان شما راست و چون ایشان بیارامیدند گفت: من به حکومت شما رضا دادم جز اینکه گویم خدای عزوجل یک دیت فرمودو پیامبر او صلی الله علیه و آله نیز بدیۀ واحده قضا راند و شمایان اکنون دو دیت طلبید و امروز شما خونخواهانید و توانید دو دیت خواستن لیکن بیندیشید از روزی که شما بخون گرفتگان باشید و خواهند با سنت نهادۀشما با شما معاملت کنند و آنان چون سخن او بشنیدند بیک دیت بسنده کردند. و او میگفت: من حلم از قیس بن عاصم منقری آموختم چنانکه روزی بمجلس وی بودم و او برسر پای نشسته و دستها بر دو زانو گرده کرده بود و سخن میراند ناگاهان پسر او را کشته و قاتل را که برادرزادۀ وی بود بسته پیش آوردند و گفتند: او پسر تو را بکشت. قیس دستهای گره کردۀ خویش نگشود و دنبال سخن طرح شده رها نکرد و آنرا بپایان برد و سپس گفت: پسر دیگر من فلان را بخوانید و او حاضر آمد. گفت: برخیزدست پسرعم خود بگشای و برادر خویش بخاک سپار و صد ناقه مادر کشته را بر، چه او از خاندان ما نیست و باشد که این دیت او را تسلیتی بخشد و پس برپای چپ تکیه کرد و گفت:
انی امرؤ لایعتری خلقی
دنس یفنده ولا افن
من منقر فی بیت مکرمه
والغصن ینبت حوله الغصن
خطباء حین یقول قائلهم
بیض الوجوه مصاقع لسن
لایفطنون لعیب جارهم
و هم لحسن جواره فطن.
وقتی نزد مصعب از مردی سعایتی رفت و آن مرد پیش مصعب شد و بی گناهی خویش مینمود. مصعب گفت:سخن تو نتوانم استوار داشتن چه آورندۀ خبر ثقه است. احنف گفت: ای امیر ثقه هرگز خبرچینی نکند. و آنگاه که عبیدالله بن زیاد حکومت عراق داشت از اکرام و احترام منزلت احنف بکاست و آنانرا که مکانت او نداشتند مقدم داشت تا آنگاه که عبیدالله زیاد اعیان عراق و از جمله احنف را برای سلام معاویه با خویشتن بعراق برداشت و نزد معاویه بگفت. معاویه گفت: آنان را پیش آر و هریک را در مرتبت خویش بازدار و عبیدالله چنین کرد و در آخر همه احنف را بداشت و معاویه با ایشان بسخن درآمدو تنها روی سخن با احنف داشت و بدیگران توجهی ننمودو عراقیان زبان بشکر و ثناء عبیدالله گشادند و احنف خاموش بود معاویه او را گفت: یا ابوبحر چون است که توهیچ نگوئی ؟ گفت: اگر من در سخن آیم برخلاف اینان خواهم گفتن، معاویه گفت گواهان باشید که من عبیدالله را از ولایت عراق عزل کردم برخیزید و در امر امیری که خواهید بر شما گمارم نظر کنید و بعد از سه روز نزد من آیید و رای خود بازنمائید. چون رؤسای عراق بیرون شدند بعض آنان امارت خویشتن را خواستند و پاره ای تعیین غیری طلبیدند و بنهانی هریکی در سر بپیشرفت مقصود خویش و بتقویت قصد خود با خواص معاویه سخن کردند و بروز سوم نزد معاویه رفتند. احنف نیز با ایشان بود و عبیدالله آنان را بترتیب مجلس نخستین بنشاند و معاویه چون روز پیشین ساعتی با احنف از هر دری سخن کرد و سپس گفت: در امر امارت بر چه نهادید. و هریک از آنان نام مردی می برد و سخن آنان بطول کشید و بمنازعه و جدال انجامید و هم احنف ساکت بود و در این سه روز با کس درینمعنی حرفی نگفته بود و باز معاویه گفت: ای ابوبحراز چه تو چیزی نگوئی ؟ گفت: اگر تنی از کسان خویش برما گماشتن خواهی عادل تر از عبیدالله نیابی و اگر از غیر کسان خود گزینی فرمان ترا باشد و یک تن از آنان که در مجلس اول ثناء و شکر عبیدالله کرده بودند در این مجلس نام او نبرده و عودت او را نخواسته بود. چون معاویه گفتار احنف بشنید گفت: گواهان باشید که من دیگربار ولایت عراق عبیدالله را دادم و عراقیان جمله بر اینکه بازگشت عبیدالله نخواسته بودند پشیمانی خوردند و معاویه بدانست که شکر آنان عبیدالله را برای رغبت آنان بدو نبود برحسب عادت جاری میان مردمان بود که هر حاکم منصوبی را میستایند. و چون جماعت بپراکند معاویه با عبیدالله خالی کرد و گفت: چگونه مردی چون احنف را مهمل گذاری ندیدی که چگونه او ترا عزل و سپس منصوب داشت و در هر دو حال خاموش بود و این کسان که تو آنان را بر او مقدم داشتی و تکیۀ تو برایشان بود هیچیک بنفع تو چیزی نگفتند و آنگاه که من کار بدیشان ماندم هیچیک زی تو نگرائیدند و چون احنفی را یار گرفتن و ذخیره نهادن سزاوار است و آنگاه که بعراق بازگشتند عبیدالله به احنف اقبال کرد و او را محرم و صاحب سر خود گردانید و چون آن حادثۀ مشهور عبیدالله را روی داد دوستی هیچکس جز احنف او را سود نداشت و احنف تا زمان مصعب بن زبیر بزیست و با او دوست بود و با وی بکوفه رفت و بسال 69 هجری قمری هم بکوفه درگذشت و بعضی سال وفات او را 71 و برخی 67 و بعضی 68 و پاره ای گفته اند و قول اول اشهر است و بعضی گویند که او عمری بسیار یافت و در ثویّه نزدیک قبر زیاد جسد وی بخاک سپردند و مصعب بی رداء در تشییع جنازه او حاضر شد. و در تاج العروس آمده است: الاحنف لقب له و انما لقب به لحنف کان به... و هو الذی افتتح الروزنات سنه 67 بالکوفه و یقال سنه 73، و السیوف الحنیفیه تنسب الیه لانه اول من امر باتخاذها، والقیاس احنفی -انتهی. و از احنف پرسیدند حلم چه باشد؟ گفت: فروتنی با شکیبائی و آنگاه که مردم از بردباری او بشگفتی اندر میشدند میگفت من نیز آنچه را که شما درمی یابید درمی یابم لکن شکیبائی می ورزم و از سخنان اوست: الاادلکم علی المحمده بلامزریه، الخلق السجیح و الکف عن القبیح. الا اخبرکم بادوءالداء، الخلق الردی و اللسان البذی. و من کلامه: ماخاف شریف و لا کذب عاقل و لااغتاب مؤمن و قال ماادخرت الاّباء للابناء و لاابقت الموتی للأحیاء افضل من اصطناع المعروف عند ذوی الاحساب و الاّداب و قال کثره الضحک تذهب الهیبه و کثره المزاح تذهب المروه و من لزم شیئا عرف به و سمع الاحنف رجلا یقول: ماابالی امتدحت ام ذممت فقال له لقد استرحت من حیث تعب الکرام. و من کلامه: جنّبوا مجلسنا ذکرالطعام والنساء فانی ابغض الرجل ان یکون وصافاً لفرجه و بطنه و ان من المروه ان یترک الرجل الطعام و هو یشتهیه.
سلیمان التمیمی از احنف نقل کند که گفته: ما ذکرت احداً بسوء بعد ان یقوم عندی. و نیز از سخنان اوست: لامروءه لکذوب ولاراحه لحسود و لاحیله لبخیل و لاسؤدد لسیی ءالخلق و لا اخاء لملول. و نیزگفته: وجدت الحلم انصر لی من الرجال. خالد بن صفوان در حق احنف معاویه بن هشام را گفت: کان لایشره و لایحسدو لایمنع حقا و کان موفقاً للخیر معصوماً من الشر و کان اشدالناس علی نفسه سلطانا. مؤلف تاریخ سیستان در عنوان آمدن عبدالله بن عامر کریز بسیستان اندر سنۀ احدی و اربعین (41 هجری قمری) آرد: چون این ولایت بدو مفوض کرده شد، ابتداء بسیستان شد، و بر مقدمۀ او احنف قیس بود و سپاهی انبوه با او بودند از بزرگان و سادات و عرب و عجم، باز چون اینجا روزگاری ببود، از اینجا سوی خراسان شد... رجوع به ابوبحر ضحاک احنف... و ابن خلکان ج 1 ص 250 و طبقات ابن سعد و تاریخ سیستان ص 91 و صفهالصفوه ج 3 ص 123 و الموشح چ مصر ص 326 و حبط ج 1 ص 166، 171، 179، 189، 249، 309 و تاریخ بیهقی چ ادیب ص 102 شود
لغت نامه دهخدا
(حُ مُدْ دی اَ نَ)
قاضی مصر در عهدحسام الدین لاچین بود و در هنگام قتل لاچین بدست امراءحاضر بود. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 260 شود
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
طرفه تر. زیباتر: و الجمهور علی ان ذکر ولد الابن بعصبهن کان فی درجتهن او اطرف منه. (بدایه المجتهد ابن رشید)
لغت نامه دهخدا
(اَ نَ)
مدینهالحکما که پایتخت یونان باشد. (ناظم الاطباء). بیونانی نام شهری است که به عربی آن را مدینهالحکما خوانند. (آنندراج). معرب آتن است. رجوع به آتن و آطن و اطینا و لغات تاریخیه و جغرافیۀ ترکی ص 188 شود
لغت نامه دهخدا
(اَ نَ)
دراز، کلمه دخیل است که در روزگار دولت ممالیک داخل عربی شده است. در آن هنگام رسم بود که در پیشاپیش صاحبان پایگاههای بلند جزو موکب آنان نیزه ای می بردند که بر فرازآن کره ای زرین بود و رتبۀ کسان را نشان می داد چنانکه بر نیزۀ موکب وزیر سه طوخ بود. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ طنف و طنف و طنف و طنف. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). تندی از کوه بیرون برآمده و آنچه برآید از کوه و سر کوه. (آنندراج). رجوع به کلمه های مذکور شود.
لغت نامه دهخدا
(اَ نَ)
عنیف، بمعنی درشت و مقابل رفیق است، چنانکه ’اوجل’ بمعنی وجل است. ’و انت بهز المشرفیه اعنف’. (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ نَ)
از اعلام است و گروهی از محدثین به این لقب ملقب بوده اند. (سمعانی) ، احواذ ثوب، گرد آوردن جامه را، احواذ صانع قدح را، سبک ساختن تیرگر تیر را
لغت نامه دهخدا
(اَ نَ)
شترمرغ نر خراشیده ساق. (منتهی الارب) (آنندراج). الظلیم المتقشرالساقین. (اقرب الموارد). ج، صنف.
لغت نامه دهخدا
(اَ نَ)
آنکه استخوانی از پشت یا سینه شکسته دارد.
- صدر اخنف، سینۀ یک جانب درآمده.
- ظهر اخنف، پشت یک جانب درآمده
لغت نامه دهخدا
(اَ نَ)
نعت تفضیلی از ادناف.
- امثال:
ادنف من المتمنی. رجوع به مجمعالامثال میدانی چ طهران ص 345 و 346 در اصب من المتمنیه شود
لغت نامه دهخدا
(اَ نَ)
مائل از حق، چیز گرم، سختی گرما. (مهذب الاسماء). سوزش گرما. (منتهی الارب) ، اختلاط. گویند: القوم فی اجه. (منتهی الارب). ج، اجاج
لغت نامه دهخدا
(اَ نَ)
بنوال اجنف، قبیله ای است به یمن
لغت نامه دهخدا
(اَ نَ)
کج پای. کژپای. آنکه پای کژ دارد چنانکه نرانگشتهای پا سوی یکدیگر سپرد. آنکه هردو انگشت سترگ او بسوی انسی چسبیده باشد. (زوزنی). آنکه درسینۀ قدم وی کژی بود. کسی که در پای کژی دارد و میل کنان رود. آنکه بر پشت قدم از طرف انگشت خرد راه رود. آنکه بر پشت پای رود. (زوزنی). آنکه بر کنارۀ وحشی پای رود: من الملوک الیونان الاسکندر کان احنف. (صبح الاعشی). مؤنث: حنفاء. (مهذب الاسماء). ج، حنف.
- احنف گردانیدن، تحنیف. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از اقنف
تصویر اقنف
ستبر بینی بینیگنده، خردگوش گوش کوچولو، اسپ سپید گردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اجنف
تصویر اجنف
گوژپشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احنف
تصویر احنف
کج پای
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انف
تصویر انف
بینی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از احنف
تصویر احنف
((اَ نَ))
انسان یا حیوانی که پایش کج باشد
فرهنگ فارسی معین