جدول جو
جدول جو

معنی اطفح - جستجوی لغت در جدول جو

اطفح(اَ فِ)
شهریست از ناحیۀ اوسیم بر ساحل غربی نیل روبروی فسطاط. (از نخبهالدهر دمشقی ص 232). رجوع به اطفیح شود، در تداول فارسی، معلومات. دانستنیها. اخبار.
- ادارۀ اطلاعات، ادارۀ اخبار. سازمان تجسسات.
- روزنامۀ اطلاعات، نام روزنامۀ کثیرالانتشار پایتخت است که عصرها منتشر میشود و میتوان گفت که مهمترین روزنامۀ پرتیراژ ایران است
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اطفا
تصویر اطفا
خاموش کردن، فرونشاندن آتش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از طافح
تصویر طافح
مست، آنکه در اثر خوردن نوشابۀ الکلی از حال طبیعی خارج شده، خمارآلود
فرهنگ فارسی عمید
(اِ)
اطفاء. رجوع به اطفاء شود
لغت نامه دهخدا
(مُ طَفْ فِ)
آن که لبریز میکند. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تطفیح شود
لغت نامه دهخدا
(مُطْ طَ فِ)
آن که کف برمیگیرد از سر دیگ. (ناظم الاطباء) (ازمنتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به طفا شود
لغت نامه دهخدا
(فِ)
مست پر از شراب که از خود خبر ندارد. (منتهی الارب). بدمست که پر شده باشد از شراب. (غیاث اللغات). مست طافح که بیش نتواند آشامید. پر از شراب. (مهذب الاسماء). سیاه مست. مست مست. مستی مست. لول. مست خراب:
هر که از خم ّ می مدح تو جامی نوش کرد
تا نگردد مست طافح کی نهد از دست جام.
سوزنی.
، لبالب. سرشار. فایض. پر پر
لغت نامه دهخدا
(اَ طَ)
گاو بدانجهت که نوک بینی پهن دارد. (منتهی الارب) (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(اَ فَ)
سیاه. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ فَ)
ابن عبداﷲ کلبی. از ولات سیستان بعهد هشام بن عبدالملک مروان بود. یعقوبی در کتاب البلدان در فصل ولات سیستان آرد: هشام بن عبدالملک مروان، عراق، خالد بن عبداﷲ القسری را داد و او یزید بن غریف الهمدانی از مردم اردن را به سیستان گسیل کرد و باز رتبیل بر او ممتنع بماند، پس خالد وی را عزل کرد و سیستان به اصفح بن عبداﷲ کلبی داد و دیری به سیستان ببود. (از حاشیۀ تاریخ سیستان چ بهار ص 123). و در ص 126 تاریخ سیستان آمده است: خالد بن عبداﷲ، یزید را معزول کرد و اصفح بن (عبداﷲ) الشیبانی را به سیستان فرستاد در سنۀ ثمان و مائه (108 هجری قمری) و محمد بن جحش سپهسالار او بود، یکچندی بسیستان بودند. باز به غزو زنبیل رفتند و عمر بن نجیر با ایشان بود، اندر سنۀ تسع و مائه (109) به بست روزی چند ببودند، باز سوی زنبیل رفتند و حربهاء صعب کردند. آخر زنبیل بر مسلمانان راهها فروگرفت و بسیار مسلمانان کشته شد از بزرگان، و سواربن الاشعر اسیر ماند و اصفح را جراحتی بر سر آمده بود بیامد تا به سیستان آمد شهید گشت. و این مقاتلت اندر سنۀ تسع و مائه بود. (از تاریخ سیستان ص 126)
ابراهیم. مؤذن مدینۀ منوره بود. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ فَ)
مرد پهن پیشانی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). فراخ پیشانی
لغت نامه دهخدا
(اَ فَ)
دابّه ای که هر دو شاخ وی بجانب هر دو گوش او برآمده باشد با دوری میان هر دو شاخ. (منتهی الأرب)
لغت نامه دهخدا
(پَ خَ زَ دَ / دِ)
اطفاح دیگ، کف از سر آن گرفتن. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). و نیز: اطفاح کف،گرفتن آن. (از اقرب الموارد). کفک از سر دیگ گرفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کف از دیگ فاگرفتن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). کف دیگ زدن
لغت نامه دهخدا
(پَ رَ / رُو)
پر و لبالب نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). پر کردن. (زوزنی). پر کردن چنانکه لبریز گردد. تطفیح. (ازاقرب الموارد) (از متن اللغه). رجوع به تطفیح شود، خویشتن را بقطران و جز آن مالیدن. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، خویشتن به عطر اندودن. (از متن اللغه) ، دارو بر خویشتن اندودن. (زوزنی) ، موی زهار را به نوره بردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (زوزنی). نوره بر خود مالیدن. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(اَ فَ)
طفیلی تر.
- امثال:
اطفل من ذباب.
اطفل من شیب علی الشباب.
اطفل من لیل علی نهار، ناچیز گردانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). هدر کردن و باطل ساختن چیزی. (از متن اللغه) ، باطل شدن خون دشمن. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) (منتهی الارب) (آنندراج). باطل کردن خون دشمن. (ناظم الاطباء). و گویند: ذهب دمه طلفاً و طلفاً و طلیفاً، ای هدر باطلاً. و ظاء هم لغتی است در این معنی. (از متن اللغه). رجوع به ظلف شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
شهری است در صعید ادنی از سرزمین مصر بر ساحل نیل در جانب شرقی آن و در جنوب آن مقام موسی بن عمران است که جایگاه قدم وی در آن است. وبرخی از عالمان بدان شهر منسوبند. (از معجم البلدان). و صاحب قاموس الاعلام آرد: اطفیح یا تفیح مرکز قضائی است در ایالت جیزه در ساحل راست نیل که در 40 میلی جنوب مصر واقع است و 4000 تن سکنه دارد. این شهر برروی خرابه های شهر باستانی معروف به آفرودیتوپولیس بنا شده است. در روزگار قدیم در این شهر برای پرستش الهۀ عشق (آفرودیتی) یا زهره پرستشگاه بزرگی بنیان نهاده بودند و از اینرو یونانیان این نام را که به معنی مدینۀ زهره است بر آن نهادند. زهره را در این شهر بشکل گاو سپیدی تصویر می کردند. در گرداگرد اطفیح آثار قدیم هنوز دیده میشود. (از قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
پر و لبالب گردیدن آوند و پر کردن آن (لازم و متعدی). (منتهی الارب). سرریز شدن. لبریز شدن. لبالب و پر شدن ظرف. (منتخب اللغات) ، پر شدن از شراب، بر تمامی ایام بچه آوردن زن، برداشتن باد پنبه را و بردن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از اصفح
تصویر اصفح
مرد پهن پیشانی
فرهنگ لغت هوشیار
سیامست خرست کرست، دهان لغ آن که راز نگاه ندارد مست شرابخواره که از خود خبر ندارد. یا مست طافح. سیاه مست مست مست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اکفح
تصویر اکفح
سبیاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افطح
تصویر افطح
مرد بینی پهن
فرهنگ لغت هوشیار
اطفا آتش، فرو نشاندن آن تا سرد شود، فرو نشاندن، خاموش کردن، فرو نشاندن خاموش کردن، فروکشتن آتش و چراغ: اطفا نایره شهوت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اطفاح
تصویر اطفاح
لبالبی لبریز شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طافح
تصویر طافح
((فِ))
مست شرابخواره که از خود خبر ندارد
فرهنگ فارسی معین
خاموش کردن، خاموشی، فروکشی، فرونشاندن، فرونشانی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بیخود، شراب خواره، مدهوش، مست، سیاه مست، کچول، شراب باره، دائم الخمر
فرهنگ واژه مترادف متضاد