جدول جو
جدول جو

معنی اطفائیه - جستجوی لغت در جدول جو

اطفائیه
آتش نشانی، فرونشاندن آتش، نهادی با نیروی متخصص که متصدی خاموش کردن آتش است، اطفائیه، آتش نشان
تصویری از اطفائیه
تصویر اطفائیه
فرهنگ فارسی عمید
اطفائیه
(اِ ئی یَ / یِ)
ادارۀ آتش نشانی. تشکیلات فروکشتن حریق. دستگاه خاموش کردن حریق.
- کارگران اطفائیه، آنانکه در خاموش کردن حریق با دستگاه ها و وسایل لازم در ادارۀ آتش نشانی کار میکنند، میل کردن بسوی خواهش نفس، یقال: مااطلی نبی قطّ، هرگز به هوای نفس هیچ پیغمبری میل نکرد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مااطلی نبی قطّ، یعنی به هوای خود نگرایید. مأخوذ است از میل عنق. (از اقرب الموارد). و حدیث مااطلی نبی قطّ، از این معنی است، یعنی بهوای خود نگرایید. (از متن اللغه) ، کج گردیدن بمردن و جز آن. (ناظم الاطباء). کژ گردیدن گردن بمرگ و نحو آن. (منتهی الارب) (آنندراج). اطلاء کسی، کج شدن گردن وی از مرگ یا جز آن: ترکت اباک قد اطلی و مالت. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). چسبیدن گردن از مرگ و جز آن. (تاج المصادر بیهقی) ، اطلاء جانور دشتی ماده، داشتن بچه ای که بدنبال وی رود. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
اطفائیه
آتش نشانی
تصویری از اطفائیه
تصویر اطفائیه
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از افاویه
تصویر افاویه
افواه، فم ها، دهان ها، جمع فم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از احصائیه
تصویر احصائیه
ادارۀ آمار
فرهنگ فارسی عمید
(طَیَ)
دشنام است مرد و زن را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ یَ)
اقلیمی از بیلوبونیسۀ قدیمه که در طول ساحل خلیج قرنثیه امتداد داشته. طول آن از مشرق بمغرب قریب 65 میل و عرض آن از 12 تا 20 میل، از سمت شمال ببحر کریسا یا آبهای جون و از سمت جنوب به ألیذه و ارکادیا محدود است و ساحل آن دارای صخره های بسیار است که ورود سفائن را مشکل و گاه غیرممکن میسازد. این ناحیه دارای کوههای عدیده است. رجوع بضمیمۀ معجم البلدان ص 160 شود، حوض، زمینی که شخص برای خود یا برای پادشاه جدا کند، زمینی که امام بکسی دهد و ملک نباشد. ج، اخذ
لغت نامه دهخدا
(اَ یَ)
گیاهی است. ج، افانی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نباتی است. (مهذب الاسماء). رجوع به افانی شود، واقعشده. (مؤید).
- کارافتاده، در کار واقعشده. آزموده:
ز کارافتاده بشنو تا بدانی.
سعدی.
، کم رو. (فرهنگ فارسی معین). محجوب. (یادداشت مؤلف) ، ساقطشده. (ناظم الاطباء). ساقط. محذوف بیاض. (یادداشت مؤلف) : در وسط این کتاب یکی صفحه افتاده دارد. (یادداشت مؤلف).
- افتاده داشتن، خرم در کتاب و مانند آن. (یادداشت مؤلف).
، زبون گردیده. (برهان) (ناظم الاطباء). زبون. (فرهنگ فارسی معین). بیچاره. عاجز. (یادداشت مؤلف) :
چو خورد شیر شرزه در بن غار
باز افتاده را چه قوت بود.
سعدی.
افتادۀ تو شددلم ای دوست دست گیر
در پای مفکنش که چنین دل کم اوفتد.
سعدی.
، گسترده. پهن شده. انداخته شده.
- امثال:
سفرۀ نیفتاده یک عیب دارد، افتاده هزار عیب، این کنایه است از اینکه کاری را که مرد بکمال نتواند کرد بهتر آنکه آن کار نکند. (از امثال و حکم دهخدا).
، ضدخاسته. (مؤید). پرت شده. زمین خورده. (فرهنگ فارسی معین) :
فقیهی بر افتاده مستی گذشت
بمستوری خویش مغرور گشت.
سعدی.
گرفتم کزافتادگان نیستی
چو افتاده بینی چرا ایستی.
سعدی.
خبرت نیست که قومی ز غمت بیخبرند
حال افتاده نداند که نیفتد باری.
سعدی.
صید اوفتاد و پای مسافر بگل بماند
هیچ افتدت که بر سر افتاده بگذری.
سعدی.
ره نیکمردان آزاده گیر
چه استاده ای دست افتاده گیر.
سعدی.
- بارافتاده، آنکه بارش بزمین ماند. آنکس که بار او بر مرکب بسته نشده:
یار بارافتاده را در کاروان بگذاشتند
بیوفا یاران که بربستند بار خویش را.
سعدی.
، متواضع. (مؤید). فروتن و متواضع. (فرهنگ فارسی معین) : اشباع این که اوفتاده است دلالت تمام است بر ضم یکم. یعنی متواضع. (شرفنامۀ منیری). فروتن. خاضع:
کاین دو نفس با چوتو افتاده ای
خوش نبود جز بچنان باده ای.
نظامی.
گر در دولت زنی افتاده شود
از گره کار جهان ساده شود.
نظامی.
اگر زیردستی بیفتد رواست
زبردست افتاده مرد خداست.
سعدی.
، ساکت و آرام. سر بزیر. (یادداشت مؤلف). بی شرارت وشراست. سرافکنده. (یادداشت مؤلف) : بچۀ افتاده ایست. جوان افتاده ایست. (یادداشت بخط مؤلف) :
سعدی افتاده ایست آزاده
کس نیاید بجنگ افتاده.
سعدی.
، سقطشده. (مؤید) (ناظم الاطباء). ازپادرآمده و سقطشده. (فرهنگ فارسی معین). سقط و خراب شده. (برهان) (ناظم الاطباء) :
همان خرد کودک بدان جایگاه
شب و روز افتاده بد بی پناه.
فردوسی.
محمودیان این حدیث ها بشنودند سخت غمناک شدند و در حیلت افتادند تا افتاده برنخیزد. (تاریخ بیهقی ص 235). مردمان زبان فرا بوسهل گشادند که زده و افتاده را توان زد و انداخت، مرد آنست که گفته اند العفو عند القدره، بکار تواند آورد. (تاریخ بیهقی ص 177).
گر این صاحب جهان افتادۀ تست
شکاری بس شگرف افتادۀ تست.
نظامی.
مروت نباشد بر افتاده زور
برد مرغ دون دانه از پیش مور.
سعدی.
افتاده که سیل درربودش
ز افسوس نظارگی چه سودش.
امیرخسرو.
برف افتاده. پس افتاده. پیش افتاده. بدافتاده. دل افتاده. دورافتاده. (آنندراج). و رجوع به افتاده شود. ج، افتادگان. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ افواه، جج فوه، بمعنی دهان و دندان و دیگ افزار و بوی افزار که از آن خوشبوی را نیکو نمایند و رنگ شکوفه وگونۀ آن و صنف هر چیز و گونۀ آن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به افواه و فوه شود.
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ افؤود، یعنی کوماج و جای کوماج در خاکستر گرم. (از اقرب الموارد). رجوع به افؤود شود
لغت نامه دهخدا
(اَ یَ)
ادویۀ حاد و معطر مانند میخک ودارچین. (ناظم الاطباء). عطریات. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اُ یَ)
رودباری است به منی. (منتهی الارب). وادی است از منی بدان جا آب جریان می یابد. و حازمی آن را در راه مکه از طریق کوفه، آورده است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
یا آپامیا. نام قدیمی قصبات زیر است: قرنه، قره حصار، صاحب، مداینه. (از قاموس الاعلام ترکی). مؤلف ذیل معجم البلدان آرد: بستانی گوید: افامیه نام چندین شهر قدیمی است از آن جمله: 1- شهری در سرزمین آشور که گویند در ملتقای دجله و فرات قرار داشته است. 2- شهری در بین النهرین در سمت چپ رود خانه فرات که در جای آن شهری بنام ’روم قلعه’ قرار دارد. 3- شهری در سوریه در کرانۀ شرقی رود خانه عاصی بطرف جنوبی انطاکیه. 4- شهری در بیتلیا که رومی ها در سال 75 قبل از میلاد آنرا متصرف شدند و نام فعلی آن مداینه است. 5- شهری واقع در ملتقای رودخانه های مرسیاس و مایندر. این شهر در زمان قدیم از بزرگترین شهرهای تجاری آسیای صغیر بوده و نام فعلی آن افیون قره حصار است. (از ذیل معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
در تداول عامه، بجای اطواری. رجوع به اطواری شود، اطلاح کسی، مانده کردن و زحمت دادن وی را. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(اِتْ تِ قی یَ)
قضیۀ شرطیۀ متصله. و آن قضیه ای است که دراو حکم شود به صدق تالی بر فرض صدق مقدم و علاقه ای بین آنها موجود نیست بلکه بمجرّد صدق آن دو این قضیه اتفاق می افتد، مثلاً: ان کان الانسان ناطق فالحمار ناهق. بعضی گفته اند اتفاقیه فقط عبارت است از صدق تالی خواه مقدم راست باشد یا دروغ، و این را اتفاقیۀ عامه و اولی را اتفاقیۀ خاصه گویند و (میان آن دو از نسب) عموم و خصوص است زیرا هر وقت مقدم راست آمد تالی راست است و عکس این درست نیست. (تعریفات جرجانی)
لغت نامه دهخدا
(اِ ری یَ / یِ)
عطیۀ پادشاهی در ایام رمضان به بعض فقها و طلاب و غیره. افطارانه. (یادداشت مؤلف). و رجوع به افطارانه شود
لغت نامه دهخدا
(اِ ئی یَ / یِ)
آمار. شمار. دانشی که موضوع آن دسته بندی منظم امور اجتماعی است با شماره، مانند آمار مالی و سربازگیری و امور جنائی و محصول صنعتی و فلاحتی و غیره، نگاه داشتن. نگه داشتن، پارسا گردانیدن تزوج کسی را. (منتهی الارب) ، پارسا گردیدن زن، شوی کردن زن. شوهر کردن، باردار شدن زن، مستور شدن. نهفته گردیدن. نهفتگی کردن. (تاج المصادر). احصان زوج زوجه را، نهفتن او را، زن کردن. زن خواستن مرد، بالغ و عاقل بودن، عفت داشتن. محصن بودن (اصطلاح فقه). در تعریفات جرجانی آمده است: احصان حالت مردی را گویند که بالغ و عاقل و آزاد و مسلم باشد و با زنی بالغه و عاقله و آزاد و مسلمه بنکاح صحیح پیوسته باشد. مؤلف کشاف اصطلاحات الفنون آرد: احصان، بالصّاد المهمله لغه یقع علی معان کلها ترجع الی معنی ً واحد. و هو ان یحمی الشی ٔ و یمنع منه. و هو الحریه و العفاف و الاسلام و ذوات الازواج فان الحرّیه تحصن عن قید العبودیّه و العفه عن الزنی و الاسلام عن الفواحش و الزوج یحصن الزوجه عن الزنی و غیره. کذافی بعض کتب اللغه. و فی فتح القدیر: الاحصان فی اللغهالمنع. قال اﷲ تعالی: لتحصنکم من بأسکم. (قرآن 80/21). اطلق فی استعمال الشارع بمعنی الاسلام و بمعنی العقل و بمعنی الحرّیه و بمعنی التزویج و بمعنی الاصابهفی النکاح و بمعنی العفه. و احصان الرجم، ای الاحصان الموجب للرجم و عند الحنفیه ان یکون الشخص حراً عاقلاً بالغاً مسلماً قد تزوّج امراءه نکاحاً صحیحاً و دخل بها و هما علی صفه الاحصان. قال فی المبسوط: المتقدمون یقولون ان شرائط الاحصان سبعه. و عدّ ما ذکر سابقاً. ثم قال فامّا العقل و البلوغ فهما شرطان لاهلیه العقوبه. و الحریّه شرط لتکمیل العقوبه، لاشرط الاحصان علی الخصوص و شرط الدخول ثبت بقوله علیه السلام: الثیب بالثیب لایکون الا بالدّخول - انتهی. و اختلف فی شرط الاسلام و کون کل واحد من الزوجین مساویاً للاّخر فی شرائط الاحصان وقت الاصابه بحکم النکاح فهما شرطان عندنا، خلافاً للشافعی. فلو زنی الذمی الثیب بالحره یجلدعندنا و یرجم عنده و لو تزوج الحر المسلم البالغ العاقل امه او صبیّه او مجنونه او کتابیه و دخل بها لایصیر الزوج محصناً بهذا الدخول حتی لو زنی بعده لایرجم عندنا خلافاً له و قولنا یدخل بها فی نکاح صحیح یعنی تکون الصحه قائمه حال الدخول حتی لو تزوج من علق طلاقها بتزوجها یکون النکاح صحیحاً فلو دخل بها عقیبه لایصیر محصناً لوقوع الطلاق قبله. و اعلم ان الاضافه فی قولنا شرائط الاحصان بیانیه، ای الشرائط التی هی الاحصان و کذا شرط الاحصان. و الحاصل ان الاحصان الذی هو شرط الرجم هی الامور المذکوره فهی اجزاؤه و هیأته تکون باجتماعها فهی اجزاء علیه و کل جزء عله و کل واحد حینئذ شرط وجوب الرجم و المجموع عله لوجود الشرط المسمی بالاحصان. و احصان القذف، ای الاحصان الموجب لحد القذف عندهم و هو ان یکون المقذوف حراً عاقلاً بالغاًمسلماً عفیفاً عن فعل الزناء - انتهی کلام فتح القدیر. و فی البرجندی: لیس المراد بالزنا هیهنا ما یوجب الحد بل اعم منه. فکل وطء امراءه حرام لعینه فهو زنی و لایحد قاذفه. و ان کان حراماً لغیره لایکون زنی و یحد قاذفه. فوطؤ المکاتبه زنا عند ابی یوسف خلافاً لابی حنیفه و محمد. و وطؤ الامه التی هی اخته من الرضاعه زنا علی الصحیح لان الحرمه مؤبده. و ذکر الکرخی انه لایکون زنا. و یشترط ان لایکون المقذوف رجلاً مجبوباً و لا امراءه رتقاء اذ لو کان کذلک لایجب الحد و کذا یشترط ان لایکون فی دارالحرب و عسکر اهل البغی. فانه لایجب الحد هناک کما فی الخزانه و تفصیل الاحکام یطلب من الکتب الفقهیه. و فی رساله السید الجرجانی: الاحصان هو التحقق بالعبودیه علی مشاهده حضره الربوبیه بنور البصیره. ای رؤیه الحق موصوفاً بصفاته بعین صفته. فهو یراه یقیناً و لایراه حقیقه و لهذا رسول اﷲ صلّی اﷲ علیه و آله و سلم قال صل کأنک تراه، فان لم تکن تراه فانه یراک، لانه یراه من وراء حجب صفاته فلایری الحق بالحقیقه لانه تعالی هو الرائی و صفه بوصفه. و هو دون مقام المشاهده فی مقام الروح. و رجوع به محصنه شود
لغت نامه دهخدا
(اِ یَ)
شهرکی است در ساحل جنوبی جزیره اقریطش (کرت، کرید) در 35 هزارگزی جنوب شرقی خانیه لوا و مرکز قضا را نیز بهمین نام خوانند و گرداگرد آن را جبال بلند فراگرفته که ملجاء و مأوای دزدان است. (قاموس الاعلام ترکی).
لغت نامه دهخدا
(اَ فی یَ)
نام فرقه ایست از فرق اسلام. (آنندراج). فرقه ای باشند که اهل اطراف را در آنچه از شریعت نشناسند معذور دارند. و در اصول عقاید با اهل سنت موافقند. (از تعریفات جرجانی). اطرافیه در قول به قدر پیرو حمزیه میباشند، الا آنکه ایشان اطراف را در ترک آنچه از شریعت نمیدانند معذوردارند گاهی که آنچه دانند که بطریق علم لازم میشود به آن اتیان نمایند و گویند بعقل چیزی چند واجب است. (از ضمیمۀ ملل و نحل شهرستانی ترجمه جلالی نایینی ص 15). اطرافیه فرقه ای باشند بر مذهب حمزه در اعتقاد به قدر، جز اینکه ایشان اصحاب اطراف را در ترک آنچه از شریعت نشناسند بشرط اتیان چیزی که از طریق عقل شناختن آن لازم است معذور دارند و همچون قدریان واجبات عقلی اثبات کرده اند و رئیس آنان غالب بن شاذان از مردم سیستان بود و عبداﷲ سرنوی با ایشان مخالفت کرد و از آنان تبرّی جست و محمدیه از اصحاب محمد بن رزق از آن گروه اند، وی از اصحاب حصین بود آنگاه از وی تبرّی جست. (از ملل و نحل ج 3 ص 206). و در حاشیه بنقل از اعتقادات ص 48 و تعریفات ص 19 آمده است: اطرافیه را از اینرو بدین نام خوانده اند که معتقدند: هرکه احکام شریعت را از اصحاب اطراف عالم فرانگیرد معذور است. و آنان با اهل سنت در اصول موافقت کرده اند. اطرافیه اصحاب فرقه ای اند که بر مذهب حمزه اند در قول به قدر، الا آنکه ایشان اصحاب اطراف را در ترک آنچه از شریعت نمی دانند معذور میدارند گاهی که آنچه دانند که بطریق علم لازم میشود به آن اتیان نمایند و گویند بعقل چیزی چند واجب است. و رئیس ومقدم این طایفه غالب بن سادل است از سجستان و مخالفت ایشان کرد عبداﷲ شربوری و تبرّی گزید از ایشان. و از این طایفه اند محمدیه اصحاب محمد بن رزق (و از اصحاب حصین بن رقاد بود) و در از او تبرّی گزید (کذا). (ترجمه ملل و نحل شهرستانی بقلم جلالی نایینی ص 143) .فرقه ای از خوارج عجارده و از اتباع غالب اند و ایشان بر مذهب حمزیه باشند، جز اینکه آنان اهل اطراف را در آنچه از شرع نشناخته اند معذور دارند بشرط آنکه چیزی را که دانستن آن لازمست از جهت عقل بپذیرند. و در اصول و نفی قدر یعنی نسبت دادن افعال به قدرت بنده بااهل سنت موافقت کرده اند، چنین است در شرح مواقف. (از کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به اصحاب اطراف شود
لغت نامه دهخدا
(اِ ئی یَ / یِ)
مؤنث اعطائی.
لغت نامه دهخدا
مونث اتفاقی، قضیه شرطیه متصله و آن قضیه ایست که در او حکم شود بصدق تالی بر فرض صدق مقدم و علاقه بین آنها موجود نیست بلکه بمجرد صدق آن دو این قضیه اتفاق میافتد مثلا: اگر انسان سخنگوست پس خر عرعر کننده است. بعضی گفته اند اتفاقیه فقط عبارتست از صدق تالی خواه مقدم راست باشد یا دروغ و اینرا اتفاقیه عامه و اولی را اتفاقیه خاصه گویند و میان آن دو (از نسب) عموم و خصوص است زیرا هر وقت مقدم راست آمد تالی راست است و عکس آن درست نیست
فرهنگ لغت هوشیار
آمار، دانش آمار آمار اماره شمار، دانشی که موضوع آن دسته بندی منظم امور اجتماعی است با شماره مانند: آمار مالی آمار سرباز گیری و جز آن. یا اداره احصائیه. اداره و سازمانی که وظیفه وی سرشماری و تهیه آمار افراد از لحاظهای مختلف و صدور شناسنامه و ثبت موالید و متوفیات و عقد و طق و مانند آنست. توضیح فرهنگستان بجای این کلمه (آمار) را برگزیده است
فرهنگ لغت هوشیار
پساختان مونث اجرائی یا ورقه اجرائیه. ورقه ایست که بمنظور آگاهی کسی که اجرا علیه اوست از طرف اجرا دادگستری یا ثبت بوی ابلاغ و پس از مهلت مقرر اجرا شروع میشود. یا قدرت اجرائیه نیرویی که در دستگاه حکومت و یا سازمانهای دیگر ماء مور اجرا و بکار بستن قانون ها و دستورهاست. یا کمیته اجرائیه. کمیته و انجمنی که در یک سازمان یا حزب ماء مور اجرا و بکار بستن دستورها و قانونهاست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اطلاعیه
تصویر اطلاعیه
ازد نامه ورقه ای که برای آگاه کردن دیگران از امری توزیع کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اطرافیه
تصویر اطرافیه
نام شاخه از اسلام پیرامون گرایان
فرهنگ لغت هوشیار
دهشی واگذاری مونث اعطائی، آنچه بخشیده باشند دهش بخشش. توضیح این کلمه مستحدث و در ادارات معمول و غیر فصیح است
فرهنگ لغت هوشیار
جمع افواه، دهان ها، دارچین جمع افوه و جمع ال، جمع فوه. دهانها، داروهای خوشبو که در غذا ریزند توابل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اطفاری
تصویر اطفاری
لوس ننر شخصی که اطواردر میاورد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انفادیه
تصویر انفادیه
مونث انفادی، جمع انفادیات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اتفاقیه
تصویر اتفاقیه
((اِ تِّ یُِ))
اتفاق افتاده، واقع شده، گاه به گاه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اطفاییه
تصویر اطفاییه
((اِ یِ یا یَ))
آتش نشانی، اداره ای که مأمور خاموش کردن آتش است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اطلاعیه
تصویر اطلاعیه
((اِ طِّ یُِ))
ورقه ای که برای آگاه کردن دیگران از امری توزیع کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اطلاعیه
تصویر اطلاعیه
آگهی
فرهنگ واژه فارسی سره
آمار، سرشماری، شمار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آگهی، اعلامیه، اعلان، گزارش
فرهنگ واژه مترادف متضاد