جدول جو
جدول جو

معنی اطعمه - جستجوی لغت در جدول جو

اطعمه
طعام ها، چیزهای خوردنی، خوراک ها، خوراکی ها، جمع واژۀ طعام
تصویری از اطعمه
تصویر اطعمه
فرهنگ فارسی عمید
اطعمه
(اَ عِ مَ)
جمع واژۀ طعام، خوردنی و گندم. (آنندراج). جمع واژۀ طعام. (غیاث) (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (دهار). ج، اطعمات. طعامها و خورشها. (ناظم الاطباء). رجوع به طعام و اطعمات شود.
- اطعمه و اشربه، مأکولات و مشروبات. (ناظم الاطباء).
-
لغت نامه دهخدا
اطعمه
خوردنی، طعام
تصویری از اطعمه
تصویر اطعمه
فرهنگ لغت هوشیار
اطعمه
((اَ عِ مِ))
جمع طعام، غذاها
تصویری از اطعمه
تصویر اطعمه
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از طعمه
تصویر طعمه
خوراکی که برای به صید حیوانات و ماهیان استفاده می شود، جانور کوچکی که خوراک جانوران قوی تر می شود، کسی یا چیزی که برای سوءاستفاده مورد توجه قرار می گیرد
فرهنگ فارسی عمید
(اَ عِ مَ)
بسحاق (ابواسحاق) جمال الدین شیرازی. متوفی 814 یا 819 یا 830 هجری قمری از شاعران عصر اسکندربن عمر شیخ نوادۀ امیرتیمور فرمانروای شیراز و اصفهان (812- 817) بود. وی حلاجی میکرد و به حلاج معروف به ود. دیوان او مشتمل بر چند منظومه درباره اطعمه است. رجوع به الذریعه ج 9 قسم 1 و مقدمۀ دیوان وی طبع استانبول و تاریخ ادبیات براون (شرح حال بسحاق) شود
لغت نامه دهخدا
(اَ عِ مَ)
احمد اطعمه شیرازی. از شاعران بود و چنانکه حبیب الله اصفهانی در مقدمۀ دیوان بسحاق اطعمه یادکرده دیوانی داشته است که در میان مردم متداول بوده ولی شعر بسحاق را بر شعر احمد اطعمه ترجیح داده است. صاحب الذریعه نوشته است که اشعار وی در مجمع الفرس بسیار آمده است. رجوع به الذریعه قسم 1 از ج 9 ص 57 و همان جلد ص 135 و مقدمۀ دیوان بسحاق اطعمه شود
لغت نامه دهخدا
(حُ)
یک بار چشیدن. (منتخب اللغات) (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
(طُ مَ)
طعمه. خورش. یقال: جعلت ضیعتی طعمه له. ج، طعم. (منتهی الارب) (آنندراج). خوراک. طعم. غذا. خوردنی، روزی. (زمخشری) (غیاث اللغات) :
ملکان مرغ شکارندو فلک باز سپید
تا جهان بود و بود مرغ بود طعمه باز.
فرخی.
این قوم را چنان صورت بسته است که این ناحیت طعمه ایشان است، غارت باید کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 649).
شکمها را حریص طعمه کردی
شب و روز از پی نعمت دویدن.
ناصرخسرو.
طعمه شیر کی شود راسو
مستۀ چرخ کی شود عصفور.
مسعودسعد.
ملک را فریفته نباید شد بدانچه گوید او (گاو) طعمه من است. (کلیله و دمنه). ما بر درگاه این ملک آسایش داریم و طعمه می یابیم. (کلیله و دمنه). هرکه به ملوک نزدیکی جوید برای طعمه و قوت نباشد. (کلیله و دمنه). هرکه همت اوبرای طعمه است در زمرۀ بهایم معدود. (کلیله و دمنه). طعمه او (شیر) فرونماند. (کلیله و دمنه). شتربه طعمه من است. (کلیله و دمنه).
طمع مدار که از بهر طعمه ارکان
عنان جان خرد را به حرص بسپارم.
خاقانی.
زین سیه کاسه دست کفچه کنیم
طعمه ای بی بهانه بستانیم.
خاقانی.
بی طعمه و طمع بسر آور چو کرم بید
چون کرم پیله سر چه کنی در سر دهان.
خاقانی.
سنگ بر شیشۀ دل چون فکنم
روح را طعمه ارکان چه کنم.
خاقانی.
آتشی کز دل شجر زاید
طعمه او هم از تن شجر است.
خاقانی.
بس کن که هر مرغ ای پسر کی خوش خورد انجیر تر
شد طعمه طوطی شکر وان زاغ را چامین خر.
مولوی.
بر سماع راست هر کس چیر نیست
طعمه هر مرغکی انجیر نیست.
مولوی.
خزینۀ بیت المال لقمۀ مساکین است نه طعمه اخوان الشیاطین. (گلستان). عابد از طعمه های لطیف خوردن گرفت و کسوتهای نظیف پوشیدن. (گلستان).
نشد خاموش کبک کوهساری
از آن شد طعمه باز شکاری.
وحشی.
- امثال:
به گنجشکان نشاید طعمه باز.
هر کجا طعمه ای بود مگسی است.
، وجه کسب. (منتهی الارب) (آنندراج). یقال: فلان عفیف الطعمه و خبیث الطعمه، ای الکسب. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء)، ضیعه ای که حکومت واگذار کند به کسی تا آن را آبادان کند و عشر محصول را بپردازد و به مرگ آنکس ضیعه به حکومت بازگردد و وارث را حقی بر آن نباشد، (اصطلاح فقه) سدسی که به غیر وارث داده میشود. با بودن ابوین اجداد ارث نمیبرند، ولی در صورتی که سهم هر یک از ابوین ثلث یا بیشتر شد مستحب است که به اجداد طعمه بدهند
لغت نامه دهخدا
(طِ مَ)
روش خوردن. یقال: فلان حسن الطعمه، ای حسن السیره فی الاکل. (منتهی الارب) (آنندراج). روش و سیرت در خوردن:
ز جغد و بوم به دیدار شوم تر صد ره
ولی به طعمه و خیتال جخج گوی همای.
سوزنی.
، حرص در خوردن. (منتخب اللغات)
لغت نامه دهخدا
(اَ عِمْ مَ)
جمع واژۀ عم ّ، برادر پدر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اعمام. عمومه. اعم ّ. (منتهی الارب) ، در کاری دشوار افکندن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). خود را بکار سخت و دشوار افکندن. (آنندراج) (غیاث اللغات). در کاری افکندن که از آن بیرون نتوان آمدن. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی) (مؤید). در کاری دشوار انداختن. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی) ، پیوند گرفته را باز شکستن، یقال: ’اعنت المجبور فصار معنتاً’. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). شکستن استخوان. (تاج المصادر بیهقی). شکستن جراح استخوان پیوندیافته رابر اثر تباهی. یقال: ’اعنت الجابر الکسیر، اذا لم یرفق به فزاد الکسر فساداً’. (از اقرب الموارد) ، حمل کردن بزور بر مرکب باری را که نتواند حمل کردن آنرا تا لنگان شود: اعنت الراکب الدابه، حملها علی ما لاتحتمله من العنف حتی تظلع. (از اقرب الموارد) ، در اصطلاح بدیع، نام صنعتی که آنرا التزام مالایلزم نیز گویند. (غیاث اللغات). شمس قیس آرد: اعنات، آن است که شاعر حرفی یا کلمه ای که التزام آن واجب نباشد التزام کند و در هر بیت یا مصراع مکرر گرداند و شعراء عجم آنرا لزوم مالایلزم خوانند. (المعجم فی معاییر اشعار العجم ص 284). آنرا لزوم مالایلزم نیز خوانند و این چنان بود که دبیر یا شاعر از بهر آرایش سخن چیزی تکلف کند که بر او لازم نبود و سخن بی آن درست و تمام بود چنانکه در آخر اسجاع یا در آخر ابیات پیش از حروف روی یا ردیف حرفی را التزام کنند که اگر نکنند هیچ زیان ندارد و غرض او از آن جز آرایش سخن نباشد چون تاء کتاب و عتاب و قاف بقم و رقم که اگر در قوافی با کتاب صواب آرد هم روا بود و با رقم علم همچنین، اما نگاه داشتن این تا و آن قاف سخن را آراسته تر دارد و زیباتر گرداند. (حدائق السحر فی دقائق الشعر). در بدیع عبارت از صنعت تضمین باشد که آنرا التزام و لزوم مالایلزم و تشدید نیز گویند و شرح آن ضمن صنعت تضمین گفته شد. (کشاف اصطلاحات الفنون). در علم بدیع آن است که شاعر یا دبیر در سخن خود رعایت چیزی را التزام کند که آن ضروری و واجب نباشد، مثل اینکه در قافیه قبل از روی یا حرف دیگر قافیه، خود را ملزم برعایت آوردن حرفی کند که اگر آن حرف هم رعایت نشود قافیه را نقصانی نباشد و شاعر در رعایت آن تنها آرایش کلام خویش و نمود قدرت قریحۀ خود خواهد:
چشم بدت دور ای بدیعشمائل
ماه من و شمع جمع و میر قبائل
ذکر تو میرفت و...
که شاعر در آن آوردن همزه را پیش از لام الزام کرده است و هم از اعنات است صنعت حذف و آن چنان است که شاعر یا نویسنده الزام کند که حرفی یا حروفی را در نوشته و گفتۀ خود نیاورد:
غمزۀخون ریز تو، ریخت گرم خون چه غم
زنده کند دیگرم لعل سخنگوی تو
دیده همه دل کنم توسوی من ننگری
دل همه دیده کنم من نگرم سوی تو.
که شاعر خود را ملزم کرده که حرف الف در شعر نباشد. آنرا تضییق و تشدید و لزوم مالایلزم نیز گویند و آن چنان است که خود را بکلفت اندازد و ردیف یا دخیل یا حرف بخصوصی را پیش از روی یا حرکت خاصی را التزام کند، چنانکه در آیۀ کریمۀ ’فاما الیتیم فلاتقهر و اما السائل فلاتنهر’. (از تعریفات جرجانی)
لغت نامه دهخدا
(اَ مَهْ)
سرگشته
لغت نامه دهخدا
(اَمَ)
دودشده. بخار. ج، آطام. (از دزی ج 1).
، اطهار از گناه، منزه شدن و دست بازداشتن از آن. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(عِرِ اَ عَ مَ)
کنایه از بسحاق حلاج. (شمس اللغات). مولانا ابواسحاق حلاج شیرازی صاحب دیوان اطعمه
لغت نامه دهخدا
(مُ عَ مَ / مُ عِ مَ)
کمان بدان جهت که صاحب خود را صید میخوراند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کمان. (محیطالمحیط)
لغت نامه دهخدا
(مُ عِ مَ)
سر حلقوم و تندی آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). غلصمه. (اقرب الموارد) (محیطالمحیط). و رجوع به غلصمه شود
لغت نامه دهخدا
(مُطْ طَ عِ مَ)
مؤنث مطعم. رجوع به مطعّم و حواشی آن شود
لغت نامه دهخدا
(ثَ عَ مَ)
چرب زبانی و تفوق در سخن
لغت نامه دهخدا
(اَ عِ مَ)
جمع واژۀ رعام، شتاب رفتن. (منتهی الأرب). بشتاب رفتن. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ)
جای افروختن آتش. ج، اطائم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). موقد نار. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه).
لغت نامه دهخدا
(اُ سُمْ مَ)
میانه و اشرف هر چیز. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اسطمّۀ چیزی. وسط قوم. (از اقرب الموارد) ، اطفاف کسی را دیگری، توانا و قادر گردانیدن وی را بر چیزی. (از اقرب الموارد). در منتهی الارب و ناظم الاطباء، معانی: آگاه گردیدن و نزدیک شدن از معنی مذکور در متن اللغه و اقرب الموارد گرفته شده است، اطفاف کیل، با طفاف پر کردن پیمانه را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). پیمانه را به طفاف آن رساندن. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). پر کردن پیمانه. (تاج المصادر بیهقی) ، اطفاف ظرف، پر کردن آن را تا برابر بالای آن باشد. (از متن اللغه) ، اطفاف ناقه، بچۀ ناتمام زادن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) ، اطفاف بر کسی بسنگ، فراگرفتن وی را بدان. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، برداشتن سنگ را برای انداختن به وی. (از اقرب الموارد) ، گرفتن وی را بسنگ. (از متن اللغه) ، اطفاف امر، فهمیدن کار را. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). اطفاف فلان به کار، زیرک شدن ودانا گشتن بدان. (از اقرب الموارد). اطفاف به فلان، دانا شدن به وی و آهنگ کردن فریفتن وی. (از متن اللغه) ، فریفتن. (تاج المصادر بیهقی). اطفاف به کسی، ارادۀ فریب او کردن، اطفاف بر کسی، فروگرفتن وی را. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، وی را فروگرفتن و بردن، اطفاف شمشیر به کسی، فرودآوردن شمشیر بر وی و زدن بدان او را. (از متن اللغه). اطفاف شمشیر و جز آن به کسی، فروآوردن آن را به وی. (از اقرب الموارد) ، اطفاف استره به بینی کسی، نزدیک کردن استره را بدان و بریدن آن را. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
را ه کار راه پیشه، درآمد خورش، به خوردن خواندن مهمانی، روزی، درآمد، چشته، پایدام دانه که برای شکار ریزند، باج، پروه (غنیمت) خوردنی خوراک غذا، جمع طعم، تیولی که از محل خالصه های دیوان می دادند (دوره سلجوقیان)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اطیمه
تصویر اطیمه
آتشدان تون تون گرمابه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طعمه
تصویر طعمه
((طُ مَ))
خوردنی، خوراک
فرهنگ فارسی معین
خوراک، غذا، نواله، خوردنی، رزق، روزی، صید، خوراک جانور
فرهنگ واژه مترادف متضاد