خورانیدن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). طعام دادن. (ترجمان تهذیب عادل بن علی ص 14) (تاج المصادر بیهقی). خوراندن. سور دادن. سور. اطعام کسی را، به غذا واداشتن وی را. طعمه دادن به کسی. (از اقرب الموارد) : او اطعام فی یوم ذی مسغبه، یا خورانیدن در روزی که صاحب گرسنگی است. (قرآن /90 14). - اطعام کردن، غذا دادن بدیگران. مهمان کردن. طعام دادن. و رجوع به اطعام شود. - اطعام کفاره، در تداول فقه، غذا دادن به شصت مسکین است که در ماه رمضان هرگاه کفاره بر کسی واجب شود باید رقبه ای آزاد کند یا دو ماه پی درپی روزه بگیرد یا شصت مسکین اطعام کند: فمن لم یستطع فاطعام ستین مسکیناً. (قرآن 58 / 4). رجوع به شرایع ص 48 شود. - اطعام مساکین، اطعام مساکین و فقرا کردن، مهمانی کردن و طعام دادن به مساکین در راه خدا. و این صفت از صفات مخصوص اهالی مشرق است. (ناظم الاطباء). غذا دادن به فقیران بسبب تعلق گرفتن کفارۀ روزه یا سوگند یا بموجب نذر یا نیاز دیگر در تداول شرع: لایؤاخذکم اﷲ باللغو فی ایمانکم ولکن یؤاخذکم بما عقدتم الایمان فکفارته اطعام عشره مساکین، خداوند شما را به لغو در سوگندهاتان مؤاخذه نمی کند و لیکن شما را بسبب بستنتان سوگندها را مؤاخذه می کند، پس کفارۀ آن طعام دادن ده مسکین است. (قرآن 5 / 89).
خورانیدن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). طعام دادن. (ترجمان تهذیب عادل بن علی ص 14) (تاج المصادر بیهقی). خوراندن. سور دادن. سور. اطعام کسی را، به غذا واداشتن وی را. طعمه دادن به کسی. (از اقرب الموارد) : او اطعام فی یوم ذی مسغبه، یا خورانیدن در روزی که صاحب گرسنگی است. (قرآن /90 14). - اطعام کردن، غذا دادن بدیگران. مهمان کردن. طعام دادن. و رجوع به اطعام شود. - اطعام کفاره، در تداول فقه، غذا دادن به شصت مسکین است که در ماه رمضان هرگاه کفاره بر کسی واجب شود باید رقبه ای آزاد کند یا دو ماه پی درپی روزه بگیرد یا شصت مسکین اطعام کند: فمن لم یستطع فاطعام ستین مسکیناً. (قرآن 58 / 4). رجوع به شرایع ص 48 شود. - اطعام مساکین، اطعام مساکین و فقرا کردن، مهمانی کردن و طعام دادن به مساکین در راه خدا. و این صفت از صفات مخصوص اهالی مشرق است. (ناظم الاطباء). غذا دادن به فقیران بسبب تعلق گرفتن کفارۀ روزه یا سوگند یا بموجب نذر یا نیاز دیگر در تداول شرع: لایؤاخذکم اﷲ باللغو فی ایمانکم ولکن یؤاخذکم بما عقدتم الایمان فکفارته اطعام عشره مساکین، خداوند شما را به لغو در سوگندهاتان مؤاخذه نمی کند و لیکن شما را بسبب بستنتان سوگندها را مؤاخذه می کند، پس کفارۀ آن طعام دادن ده مسکین است. (قرآن 5 / 89).
دور اندیشیدن در کاری. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). دور اندیشیدن. (آنندراج). گویند: امعن فی الامر، دور اندیشید در کار. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). تیز کردن نظر و دور رفتن در کاری یعنی در کاری غور کردن. (غیاث اللغات). - امعان نظر، نگاه با زیرکی و فراست و غوررسی و عاقبت اندیشی. (ناظم الاطباء). نیکو نگریستن و دوراندیشی و تحقیق و دقت نظر در مطلبی: زاین همی گوید نگارندۀ فکر که بکن ای بنده امعان نظر. مولوی. امعان نظر در ترتیب کتاب و تهذیب ابواب ایجاز سخن را مصلحت دیدم. (گلستان، مقدمه) ، شراب امقه، شراب کبود آبی رنگ، دور و بعید. (ناظم الاطباء). دور. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، جای بی گیاه و بی درخت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جایی که در آن درخت نمی روید. (از شرح قاموس) (از اقرب الموارد). بیابان بی گیاه. (از اقرب الموارد) ، مردی که کنج چشم و پلکش از کمی مژه سرخ باشد. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، آنکه بدون مقصد جهتی را گیرد و رود. (از تاج العروس) (از اقرب الموارد)
دور اندیشیدن در کاری. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). دور اندیشیدن. (آنندراج). گویند: امعن فی الامر، دور اندیشید در کار. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). تیز کردن نظر و دور رفتن در کاری یعنی در کاری غور کردن. (غیاث اللغات). - امعان نظر، نگاه با زیرکی و فراست و غوررسی و عاقبت اندیشی. (ناظم الاطباء). نیکو نگریستن و دوراندیشی و تحقیق و دقت نظر در مطلبی: زاین همی گوید نگارندۀ فکر که بکن ای بنده امعان نظر. مولوی. امعان نظر در ترتیب کتاب و تهذیب ابواب ایجاز سخن را مصلحت دیدم. (گلستان، مقدمه) ، شراب امقه، شراب کبود آبی رنگ، دور و بعید. (ناظم الاطباء). دور. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، جای بی گیاه و بی درخت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جایی که در آن درخت نمی روید. (از شرح قاموس) (از اقرب الموارد). بیابان بی گیاه. (از اقرب الموارد) ، مردی که کنج چشم و پلکش از کمی مژه سرخ باشد. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، آنکه بدون مقصد جهتی را گیرد و رود. (از تاج العروس) (از اقرب الموارد)
جمع واژۀ ظعینه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جمع واژۀ ظعن و ظعن و ظعائن. جج ظعینه. (اقرب الموارد). ظعنات. (اقرب الموارد) (متن اللغه). جمع واژۀ ظعینه، بمعنی هودج و زن مادام که در هودج باشد. (آنندراج). رجوع به ظعینه و کلمه های مرادف آن شود، اظلاف کسی از فلان، دور کردن وی را. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) ، اظلاف کسی را، نهان کردن نشانۀ پای خویش را از وی، پیروی کردن نشانۀ پای کسی را. (از متن اللغه)
جَمعِ واژۀ ظعینه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جَمعِ واژۀ ظُعُن و ظُعن و ظعائِن. جج ِ ظعینه. (اقرب الموارد). ظعُنات. (اقرب الموارد) (متن اللغه). جَمعِ واژۀ ظعینه، بمعنی هودج و زن مادام که در هودج باشد. (آنندراج). رجوع به ظعینه و کلمه های مرادف آن شود، اظلاف کسی از فلان، دور کردن وی را. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) ، اظلاف کسی را، نهان کردن نشانۀ پای خویش را از وی، پیروی کردن نشانۀ پای کسی را. (از متن اللغه)
سوار گردیدن زن هوده را. گویند: هذا بعیر تظعنه المراءه، ای ترکبه. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج). اظعان هودج، سوار شدن بر آن. (از اقرب الموارد). اظعان زن شتر را، سوار شدن وی بر آن یا سوار شدن زن بر شتر بویژه در رفتن به بادیه برای جستن آب و علف و مانند اینها. (از متن اللغه) ، در تداول حکمت اشراق، کلمه اظلال را در بحث از مثل افلاطونی، مرادف اصنام آورده اند. شیخ اشراق گوید: هر یک از انواع جرمی در عالم حسی دارای مثالی در عالم عقل اند که صورتی است بسیط، نوری و قائم بذات خود... و همچون ارواح برای صور نوعی جسمانی است و مثالهای مذکور بمنزلۀ اصنام آن، یعنی اظلال یا سایه ها و رشحاتی از آن اند، چه ارواح لطیف، و این دسته کثیف اند. رجوع به حکمهالاشراق چ کربن حاشیۀ ص 92 و 93 شود، جمع واژۀ اظل ّ. (مهذب الاسماء). رجوع به اظل شود
سوار گردیدن زن هوده را. گویند: هذا بعیر تظعنه المراءه، ای ترکبه. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج). اظعان هودج، سوار شدن بر آن. (از اقرب الموارد). اظعان زن شتر را، سوار شدن وی بر آن یا سوار شدن زن بر شتر بویژه در رفتن به بادیه برای جستن آب و علف و مانند اینها. (از متن اللغه) ، در تداول حکمت اشراق، کلمه اظلال را در بحث از مُثُل ِ افلاطونی، مرادف اصنام آورده اند. شیخ اشراق گوید: هر یک از انواع جرمی در عالم حسی دارای مثالی در عالم عقل اند که صورتی است بسیط، نوری و قائم بذات خود... و همچون ارواح برای صور نوعی جسمانی است و مثالهای مذکور بمنزلۀ اصنام آن، یعنی اظلال یا سایه ها و رشحاتی از آن اند، چه ارواح لطیف، و این دسته کثیف اند. رجوع به حکمهالاشراق چ کُربَن حاشیۀ ص 92 و 93 شود، جَمعِ واژۀ اَظَل ّ. (مهذب الاسماء). رجوع به اظل شود
بند کردن شتران را نزدیک آب و فروخوابانیدن بعد ورد یا بازگردانیدن شتران بسوی خوابگاه بی آنکه آب خورده باشند و انتظار آن کردن و گذاشتن شتران در عطن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). فروخوابانیدن اشتر بر کنار آب. (تاج المصادر بیهقی). فروخوابانیدن اشتر بر کران آب. (المصادر زوزنی). حبس کردن شتران بر کنار آب و فروخوابانیدن آنها بعد ورد تا برگردند و باز آب بنوشند.
بند کردن شتران را نزدیک آب و فروخوابانیدن بعد ورد یا بازگردانیدن شتران بسوی خوابگاه بی آنکه آب خورده باشند و انتظار آن کردن و گذاشتن شتران در عطن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). فروخوابانیدن اشتر بر کنار آب. (تاج المصادر بیهقی). فروخوابانیدن اشتر بر کران آب. (المصادر زوزنی). حبس کردن شتران بر کنار آب و فروخوابانیدن آنها بعد ورد تا برگردند و باز آب بنوشند.
جمع واژۀ قطیع، و آن شاخی است که از آن تیر سازند. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به قطیع شود، جمع واژۀ اقطع، به معنی مردان دست بریده. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
جَمعِ واژۀ قطیع، و آن شاخی است که از آن تیر سازند. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به قطیع شود، جَمعِ واژۀ اقطع، به معنی مردان دست بریده. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
بسیار نیزه زننده بر دشمن یا عام است و طعن کننده. ج، مطاعین. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). نیزه دار. (دهار). نیزه زننده. ج، مطاعین. (مهذب الاسماء). نیزه زن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
بسیار نیزه زننده بر دشمن یا عام است و طعن کننده. ج، مطاعین. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). نیزه دار. (دهار). نیزه زننده. ج، مطاعین. (مهذب الاسماء). نیزه زن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
اطنان ساق و ذراع به شمشیر، بریدن آنها بسرعت. (از متن اللغه). اطنان ساق، بریدن آن و مقصود آوای بریدن است. و گویند:ضربه فاطن ّ ذراعه و اطنت ذراعه اذا ندرت لانها تطن عن ذلک. (از اقرب الموارد). بریدن. گویند: ضربه بالسیف فاطن ساقه، ای قطعها. قال بعضهم یراد بذلک صوت القطع. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بریدن. (آنندراج) (تاج المصادر بیهقی).
اطنان ساق و ذراع به شمشیر، بریدن آنها بسرعت. (از متن اللغه). اطنان ساق، بریدن آن و مقصود آوای بریدن است. و گویند:ضربه فاطن ّ ذراعه و اطنت ذراعه اذا ندرت لانها تطن عن ذلک. (از اقرب الموارد). بریدن. گویند: ضربه بالسیف فاطن ساقه، ای قطعها. قال بعضهم یراد بذلک صوت القطع. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بریدن. (آنندراج) (تاج المصادر بیهقی).