جدول جو
جدول جو

معنی اطریفال - جستجوی لغت در جدول جو

اطریفال
(اِ)
رجوع به اطریفل شود، جمع واژۀ اطّاط. (متن اللغه). رجوع به اطاط شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اطریلال
تصویر اطریلال
غازایاقی، گیاهی بیابانی با برگ هایی دراز و بریده شبیه پای کلاغ با گل هایی سفید، ارتفاعی درحدود ۳۰سانتی متر و تخم هایی ریز و تلخ مزه، به عنوان سبزی خوردن مصرف می شود
پای کلاغ، کلاغ پا، زغارچه، آطریلال، پاکلاغی، رجل الغراب
فرهنگ فارسی عمید
معجونی که از هلیله و بعضی داروهای دیگر درست کنند و در طب قدیم برای تقویت مغز، اعصاب و معده به کار می رفته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از طریفل
تصویر طریفل
اطریفل، معجونی که از هلیله و بعضی داروهای دیگر درست کنند و در طب قدیم برای تقویت مغز، اعصاب و معده به کار می رفته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اطفال
تصویر اطفال
طفل ها، کودک ها، بچه ها، کوچک ها، جمع واژۀ طفل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آطریلال
تصویر آطریلال
غازایاقی، گیاهی بیابانی با برگ هایی دراز و بریده شبیه پای کلاغ با گل هایی سفید، ارتفاعی درحدود ۳۰سانتی متر و تخم هایی ریز و تلخ مزه، به عنوان سبزی خوردن مصرف می شود
پای کلاغ، کلاغ پا، زغارچه، اطریلال، پاکلاغی، رجل الغراب
فرهنگ فارسی عمید
(طِ فِ)
مخفف اطریفل است. رجوع به اطریفل و طرافل شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
خرامیدن. دامن کشان رفتن. (منتهی الأرب).
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ طفل. (ناظم الاطباء). جمع واژۀ طفل، یعنی بچه. (مؤیدالفضلا). بچگان انسان: تا اطفال ایران علوم معاشیه نیاموزند ایران آباد نمی شود. (فرهنگ نظام). نوزادگان. (از منتهی الارب). کودکان. خردسالان. نوزادان. نوباوگان. کودکهای خرد و بچه ها بخصوص بچه های انسان. (ناظم الاطباء) :
حنجره و حلقشان ببرند ایشان
نادره باشد گلو بریدن اطفال.
منوچهری.
گفتم که نماز از چه بر اطفال و مجانین
واجب نشود تا نشود عقل مخیر.
ناصرخسرو.
نذرکردم که در مدت این فتنه و ایام این محنت جز در بیاض روز از خانه بیرون نیایم و پیش از طفل آفتاب بر سراطفال روم. (ترجمه تاریخ یمینی ص 298).
همیشه در کرمش بوده ایم و در نعمت
ز آستان مربی کجاروند اطفال ؟
سعدی.
اطفال عزیز نازپرورد
از دست تو دست بر خدایند.
سعدی (صاحبیه).
، قی کردن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). اطلاع مرد، قی کردن وی. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). قی کردن آدمی. (آنندراج) ، اطلاع معروف به کسی، نیکویی کردن با وی. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). نیکوئی کردن با کسی. (ناظم الاطباء) ، اطلاع رامی، از بالای هدف گذرانیدن تیر را. (از منتهی الارب). از بالای نشانه گذرانیدن تیر را. (ناظم الاطباء). از سر آماج گذرانیدن تیر را. (آنندراج). گذشتن تیر تیرانداز از بالای نشانه. و عبارت اساس چنین است: گذشتن تیر تیراندازاز سر نشانه. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) ، اطلاع فلان، شتابانیدن او را. (منتهی الارب). شتابانیدن کسی را. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) ، اطلاع کسی را بر رازش، آگاهانیدن او را. (از منتهی الارب). وقوف دادن کسی رابر سرّ خود. (آنندراج). آگاهانیدن کسی را بر راز خویشتن. (ناظم الاطباء). اطلاع فلان بر رازش، آشکار کردن آن را برای وی. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) ، شکوفه برآوردن درخت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اطلاع نخل، بیرون آمدن شکوفۀ نخستین آن. (از اقرب الموارد) ، پدید آمدن طلع آن. (ازمتن اللغه) ، برآوردن چیزی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، بیرون آمدن گیاه. (از اقرب الموارد). بیرون آمدن کشت. (از متن اللغه) ، دیده ور گردانیدن. (ترجمان تهذیب عادل بن علی ص 14) (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) ، دیده ور شدن. (تاج المصادر بیهقی) (مقدمۀ لغت میرسیدشریف جرجانی) (زوزنی) ، بربالای چیزی برآمدن. (مقدمۀ لغت میرسیدشریف جرجانی) ، بر چیزی مشرف شدن. (از اقرب الموارد). اطلاع سر کسی، مشرف شدن بر چیزی، بر بالای کوه برآمدن. (از متن اللغه) ، اطلاع فلان بر کسی، آمدن وی بناگاه. (از اقرب الموارد). هجوم کسی. (از متن اللغه) ، اطلاع به فجر، نگریستن بدان هنگام برآمدن. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) ، اطلاع خرمابن، مشرف شدن آن بر گرداگردش. (از متن اللغه). رجوع به مطلعه شود، اطلاع کسی را بر چیزی، دانا کردن وی را، اطلاع خرمابن، دراز شدن نخیل. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(نَ وَ)
بابچه شدن. (تاج المصادر بیهقی). دارای بچۀ خرد شدن. (از اقرب الموارد). اطفال زن و جانور ماده، کودک نوزاد نهادن. (از متن اللغه) ، اطلاع به زمینی، رسیدن آن را. (از منتهی الارب). رسیدن زمینی را. (ناظم الاطباء). اطلاع به زمین پست و هموار، رسیدن بدان. (از متن اللغه) ، اطلاع بر کسی،آمدن نزد وی و متوجه شدن. (از منتهی الارب). آمدن نزد کسی. (ناظم الاطباء). بناگاه نزد کسی آمدن. (از اقرب الموارد) ، اطلاع از کسی، پنهان گردیدن. از لغات اضداد است. (ازمنتهی الارب). پنهان گردیدن. (ناظم الاطباء) ، برآمدن آفتاب و جز آن، واقف گردیدن بر کاری. و یعدی بعلی ̍. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، بر بالای چیزی برآمدن. (آنندراج) ، شکوفه برآوردن خرمابن. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب) ، آگاه شدن خواستن و آموختن. منه قوله تعالی: هل انتم مطلعون فاطلع، ای هل انتم تحبون ان تطلعوا فتعلموا این منزلتکم من منزلهالجهنمیین فاطّلع المسلم فرأی قرینه فی سواءالجحیم. و در قرائت بعض مطلعون کمحسنون فاطلع آمده. (منتهی الارب) ، در تداول فارسی زبانان، خبر و آگاهی. باالفاظ دادن و نمودن و شدن و یافتن منضم شده مصادر مرکب میسازد و با لفظ ’اطلاع کردن’ غلط است. (فرهنگ نظام). علم و وقوف و آگاهی و هش و دانایی. (ناظم الاطباء). با لفظ بودن و دادن و یافتن مستعمل:
گوش رابندد طمع در استماع
چشم را بندد غرض از اطلاع.
مولوی.
طمع لوت و طمع آن ذوق و سماع
مانع آمد عقل او را ز اطلاع.
مولوی.
کسی را بر نیک و بد من اطلاع نباشد. (گلستان).
واعظ نادان چه گوید از جمال روی دوست
چون به سرّ این سخن هرگز نبودش اطلاع.
اسیر لاهیجی (از آنندراج).
- بااطلاع، مطلع. آگاه. باخبر. رجوع به اطلاع شود.
- بی اطلاع، بیخبر. ناآگاه. رجوع به اطلاع شود.
- کم اطلاع، آنکه معلومات اندک دارد. آنکه آگاهی ناچیز دارد. رجوع به اطلاع شود
لغت نامه دهخدا
(طَ)
نباتی است که در بهار روید و گل او مانند خسک بود و زرد و گرد بر گرد گل خارداشته باشد و به شیرازی انگویر و آن قرطم برّی بود و منفعت وی آن است که اگر طبیخ وی بر گزیدگی افعی ریزند درد ساکن کند و اگر بر عضو سلیم ریزند همان درجه زحمت پیدا کند که از گزندگی افعی بهم رسد. (اختیارات بدیعی). طریفولیون است و گویند قرطم بری است. (تحفۀ حکیم مؤمن). طریفولیون است و قرطم بری را نیز نامند و شیخ الرئیس در قانون گفته: نباتی است ربیعی، تخم آن شبیه به عصفر، طبیخ آن را چون بر نهش افاعی بریزند تسکین وجع آن دهد و چون بر عضو سلیم بریزند احداث وجعی مانند وجع نهش افعی کند. (فهرست مخزن الادویه). و رجوع به طریفولیون و طریفایون و طریفیلون شود
لغت نامه دهخدا
(طَ فَ)
طرسطوج. طرذیلون. سیسالیوس است. (تحفۀ حکیم مؤمن)
لغت نامه دهخدا
(اَ طِ)
تربلا. نوعی متۀ بزرگ نجار و عرابه ساز. طرابل (نوعی متۀ آهنگری). رجوع به طرابل شود. (از دزی ج 1 ص 27).
لغت نامه دهخدا
(دِهْ)
تمام خلقت گشتن. نیکوخلقت شدن. (از اقرب الموارد در ذیل مطرهف ّ). رجوع به مطرهف ّ شود
لغت نامه دهخدا
(شِ)
پر شدن از خشم و از تکبر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). پر شدن از تکبر یا خشم. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(اِ فَ / فِ / فُ)
جمع واژۀ اطریفل: و للناس فی الاطریفلات ضبط و المعتمد ما ذکر. (تذکرۀ داود ضریر انطاکی ص 52). رجوع به اطریفل شود، نیکوخلق شدن. (از متن اللغه). نیکو شدن خوی کسی، نرمی کردن، آرام گزیدن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ فَ / فِ / فُ)
دوایی است مرکب از سه دوا (آمله و هلیله و بلیله). لفظ مذکور معرب از تری پهل هندی است که بمعنی سه ثمر است، چه سه دوای مذکور (آمله و هلیله و بلیله) هر یک ثمر درختی است. طریفل مخفف لفظ اطریفل است. (فرهنگ نظام). معجونی که جزء اعظم آن هلیله است. (ناظم الاطباء). معرب تری پهل، چه در هندی تری بمعنی سه باشد و پهل بمعنی ثمر. (از رسالۀ معربات). چون دوای معروف از هلیله و بلیله و آمله است بدین اسم مسمی گردید. (غیاث اللغات) (آنندراج). و بحذف الف و کسر طا نیز آمده. انوری گوید: سازی طریفلی که کند دیو را پری. (آنندراج). اطریفل و اطریفال، میروبلان. بلیله، هلیله، آمله، اهلیلج، هلیلج، حلیله. ترکیب دارویی طبی یامعجونی از چند گونۀ مختلف بلیله و هلیله و آمله: اطریفل دواء مرکب فیه لامحاله بعض الهلیلجات او کلها و یزاد فیه بحسب الحاجه من الافاویه، و صوابه ضم الفاء. (از دزی ج 1 ص 28). و داود ضریر انطاکی در ذیل اطریفال آرد: کلمه یونانی است بمعنی اهلیلجات و نخستین کسی که آن را ساخت اندروماقس بود، و ابن ماسویه گوید:جالینوس آن را نخستین بار بساخت ولی چنین نیست، اسحاق بن یوحنا بنقل از جرجس پدر بختیشوع پزشک عباسیان که صناعت ’طب’ را به قبطیان نقل داد گوید اطریفال بلغت مدینه چیزی است که از اهلیلجات بر دست اندروماقس ترکیب شده و آن از داروهایی است که قوت آن تا دو سال و نیم می ماند و در بیماریهای دماغ و قطع بخارها و تقویت اعصاب و معده سود فراوان دارد و بواسیر را قطع کند و سلس البول را ببرد. اسحاق گوید سپرز را زیان بخشد و مصلح آن شراب بنفشه است و بیشتر پزشکان تصریح کرده اند که مدام خوردن اهلیلجات پیری را کند کند ودماغ را نیرو بخشد و سینه را اصلاح کند ولی گاهی قولنج آورد. (از تذکرۀ داود ضریر انطاکی). رجوع به ص 53 همان کتاب و طرافل و طریفل در همین لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(اَ طِ)
آطریلال. اطریلال. طریلال. لغتی است بربری وبه عربی آنرا رجل الطیر گویند و ما امروز آنرا قازایاغی نامیم و نام فارسی آن: پاکلاغی، چنگ کاک، پای کلاغ، زرقون، موچه، موجه، یملک، یملیک، مچی است، و نامهای دیگر آن به عربی: رجل الغراب، جزرالغراب، رجل العقارب، رجل العقاب، رجل الزرزور، رجل العقعق، رجل الراعی، رجل الطیر، حرالشیطان، حشیشهالبرص باشد. شاخ گیاه او به چنگال مرغ ماند و گیاه او به شبت شبیه است و ساقش مربع است و تخم آن چون تخم کرفس است ببزرگی بشکل زیره و بلون کبود بغایت تلخ و با حرافت. گل آن سفید و برگش متفرق و تخم آنرا تخم خلال و تخم خلال خلیل و تخم جاروب و تخم خلیل نامند. و مستعمل در طب تخم آن است بطلا و شرب. و گویند آنچه سبز و تیره و شبیه به رازیانه است قسمی از دوقواست. و قسم کبود رنگ از تخم آنرا اآطریلال مصری گویند برخلاف سبز که اآطریلال عادی است
لغت نامه دهخدا
(اِ)
آطریلال. (فرهنگ نظام). و در ذیل آطریلال آرد: دوایی است که تخمش نافع برص است. لفظ مذکور مفرس از زبان بربری است و در عربی حشیشهالبرص نامیده میشود. (فرهنگ نظام). رجل الغراب. قازی آغی. آطریلال. (ناظم الاطباء). و در ذیل آطریلال آرد: مأخوذ از یونانی، گیاهی معمول در طب که قازی آغی (قازیاغی) گویند یعنی پنجۀ غاز، چه نورستۀ این گیاه شبیه به پنجۀ غاز است و یکی از اجزای سبزی صحرایی می باشد و چون از نورستۀ قازیاغی و گندنا، پلو سازند غذای بسیار نیکو و گوارایی حاصل میشود و نیز آش ماست قازیاغی از آش های بسیار لذیذ است. (ناظم الاطباء). بلغت رومی نام دوایی است که آن را بعربی حرزالشیاطین و حشیشهالبرص خوانند و تخم آن مستعمل است. (برهان) (آنندراج) (هفت قلزم). بلغت بربری نام گیاه زردشکوفه ای است که بعربی غراب نامندش. (منتهی الارب). کلمه بربریست به معنی رجل الغراب و آن مثل شبت باشد در ساق وجمه جز آنکه گلش سفید است. و دانه های آن به مقدونس ماند. (از تاج العروس) ، اطفاء فتنه و جنگ، فرونشاندن آن. تسکین دادن آن. (از اقرب الموارد) ، مداومت دادن بر خوردن ماهی طافی. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ارفال
تصویر ارفال
خرامیدن، دامن کشان گذشتن، فروهشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اطفال
تصویر اطفال
جمع طفل، بچه، نوزادگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آطریلال
تصویر آطریلال
تازی شده پا کلاغی از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
یونانی تازی شده تریفلی: سه میوه از داروها: سازی تریفلی که کند دیو را پری (انوری) شبدرآبی معجون ساخته شده از هلیله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اطفال
تصویر اطفال
((اَ))
کودکان، جمع طفل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اطفال
تصویر اطفال
کودکان
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آطریلال
تصویر آطریلال
پاکلاغی
فرهنگ واژه فارسی سره
بچه ها، خردسالان، کودکان، نوباوگان
فرهنگ واژه مترادف متضاد