جدول جو
جدول جو

معنی اضز - جستجوی لغت در جدول جو

اضز(اَ ضَزز)
مرد تنگ دهان که دندان بالایین و دندان زیرین او با هم قرین باشد بروشی که تبیین کلام را نتواند، یا آنکه کام او بر هم چفسیده باشد و وقت حرف زدن نتواند آن واگرداند، یا آنکه مخرج کلام بر وی تنگ باشد و در تکلم ضاد استعانت کند. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). مردتنگ کام که دندانهای زبرین و زیرین وی بهم برخورد و سخن وی آشکار نباشد، یا آنکه هنگام سخن گفتن بخلقت چانۀ وی از هم گشوده نشود، و یا کسی که مخرج سخن بر وی تنگ باشد و به ضاد یاری جوید، یعنی لکنت وار حرف ضاد را تکرار کند تا از آن بسخن گفتن درآید. ج، ضزّ، سست و ضعیف کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ضعیف و سست ساختن. (آنندراج). ضعیف کردن. (زوزنی) (تاج المصادر) (ترجمان تهذیب عادل). اضعاف بیماری کسی را، ضعیف ساختن وی را. و اسم مفعول آن برخلاف قیاس مضعوف است نه مضعف، چنانکه گویند: اسعده اﷲ فهو مسعود لا مسعد. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). رجوع به مضعوف شود، اضعاف کسی، ضعیف شدن دابه وی. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). صاحب ستور سست و ناتوان گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). خداوند ستور ضعیف شدن. (تاج المصادر بیهقی) ، دوچند کرده شدن جهت قوم: اضعف القوم (مجهولاً). (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). خداوند افزونی شدن، افزون کردن. (زوزنی) (تاج المصادر) (ترجمان تهذیب عادل ص 14)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اضل
تصویر اضل
گمراه تر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ارز
تصویر ارز
نوعی صنوبر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ارز
تصویر ارز
برنج، دانه ای سفید رنگ، از خانوادۀ غلات و سرشار از نشاسته که به صورت پخته خورده می شود، گیاه یک سالۀ این دانه با برگ های باریک که در نواحی مرطوب می روید، کرنج، برنگ، گرنج برای مثال روی هم آگنده اند آن نازها / چون ارز در دکۀ رزازها (ایرج میرزا - ۱۳۵)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ارز
تصویر ارز
سند بانکی که ارزش آن به پول خارجی معیّن شده باشد، پول خارجی که در داخل مملکت خرید و فروش شود، بن مضارع ارزیدن، قدر و قیمت، برای مثال بسنده کند زاین جهان مرز خویش / بداند همه مایه و ارز خویش (فردوسی - ۲/۲۶۲)، بها، نرخ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اعز
تصویر اعز
عزیزتر، گرامی تر، ارجمندتر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ایز
تصویر ایز
ردپا، رد پی، نشان قدم
ایز گم کردن: رد گم کردن، رد پا را از میان بردن، کسی را منحرف ساختن و به غلط انداختن
فرهنگ فارسی عمید
(اَ مَ زز)
سخت. (منتهی الارب). سخت و دشوار و صعب. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ عَزز)
گرامی. ارجمند. (منتهی الارب). عزیز و گرامی و ارجمند. کمیاب. (آنندراج). گرامی. ارجمند. کمیاب. (ناظم الاطباء). عزیز و مکرّم. یقال: ’رجل اعز و امراءه عزی، ای عزیز و عزیزه’. (از اقرب الموارد). رجوع به عزیز شود، غالب شوندگان، دوست داشته شدگان. (مقدمۀ میرسیدشریف جرجانی ص 2)
لغت نامه دهخدا
(کِ رِ مَ / مِ)
خود را درهم کشیدن.
لغت نامه دهخدا
(اَ رُ / اَ رُزز / اُ / اُ رُ / اُ رُزز)
آرز. رزّ. آرز. برنج. دانۀ معروف. (منتهی الأرب). برنج. (مهذب الاسماء) (غیاث) (نصاب). کرنج. (مؤید الفضلاء). و فی شرح الفصیح للمرزوقی، الأترج، فارسی معرب، قال و قیل ان الارز کذلک. (المزهر للسیوطی). ظاهراً دراینکه این کلمه ریشه سامی ندارد و عربی نیست شکی نباشد. چه لفظ ری و ریز در بعضی شعب السنۀ دیگر آریائی آمده است لکن در فارسی بودن چنانکه مرزوقی میگوید دلیلی در دست نیست. فقط فرهنگ نویسان آبریس را به معنی آشاب و آبچلو ضبط کرده اند و شک نیست که کلمه مرکب از آب بمعنی متداول آن و ریس صورتی از ری و ریزو و رز و ارز است. و این کلمه از اریزا لاطینیه مأخوذ است. حکیم مؤمن آرد: معرب اوریز یونانی است بفارسی برنج نامند در دوم خشک ودر حرارت و برودت معتدل و بالخاصیه در محرورالمزاج حرارت و در باردالمزاج برودت احداث میکند و ظاهراً بجهت این تأثیر قدما و اکثر متأخرین مرضی را مزوره از برنج نفرموده اند و مخصوص اصحاء دانسته اند چه در مرضی احداث کیفیت متضاده و در اصحّاء کیفیه متوافقه شرط است و حکمای هند متفق اند بر آنکه او باعث طول عمرو صحت بدن است و در حدیث نیز این معنی ورود یافته وبرنج هندی را لزوجت کمتر و آنرا چنپا نامند و برنج سرخ فارسی را قبض بیشتر و سفید در تغذیه قوی تر و اقسام او مسدّد و قابض و بتنهائی قلیل الغذاء و جهت زحیرو اسهال دموی و اختناق رحم و امراض گرده و مثانه مفید و با شیر و شکر کثیرالغذاء و مبهی و مسمّن بدن و مولد منی و با دوغ تازه و سماق مسکن حرارت و جهت اسهال صفراوی و تشنگی و غثیان نافع و با شیر بز جهت زحیر و با پیه گردۀ بز و روغن جهت مغص و اکثار او مصلح حال بدن و رنگ رخسار و مولد خلط صالح و مورث دیدن خوابهای خوب و مولد قولنج و سدّه و اعتقال طبع و مصلحش خیسانیدن آن در آب نخاله و خوردن او با شیرینی و چون در آب قرطم بجوشانند رفع سدّۀ او میکند و آشامیدن آب مطبوخ او مثل ماءالشعیر مسکن لذع اخلاط مراری معده و امعا و با شیر تازه بالمناصفه دو روز خوردن جهت تولید منی مجرب است و حقنه به آب مغسول او جهت سحج و قرحۀ امعا نافع و در جلا دادن جواهر بی عدیل و آب نخاله او درین قوی تر و طلای او با ترمس جهت کلف و آثارو ضماد او با پیه جهت گشودن دمل و ذرورش جهت جراحات تازه و آشامیدن آرد برنج که بسیار پخته باشند با پیه گردۀ بز جهت افراط اسهال مرضی و اسهال دوائی و سحج بغایت مجرب است و آب شلتوک مسقط جنین و پوست شلتوک که بسیار نرم صلایه نکرده باشند از جملۀ سموم است و گویند یک مثقال او کشنده است و مؤلف تذکره منکر این اثر و مکرب و مصدع میداند و سعوط گرد برنج که در حین سفید کردن او بهم رسد جهت قطع رعاف مجرب و بدل برنج، آرد جو مغسول است. (تحفۀ حکیم مؤمن). بپارسی برنج گویند طبیعت آن سرد و خشک است در دویم. بهترین وی کرمانی بود بعد از آن خوارزمی بعد از آن گیلانی منفعت وی آنست که شکم ببندد بستنی به اعتدال اما برنج سرخ شکم را محکم ببندد اما برنج کوپالی چون بشویند وبا روغن بادام و یا دنبه یا روغن کنجد میریزند سودمند بود جهت گزیدگی معده و اگر به آب خسک دانه بپزند سده تولید نکند و طبیعت را نرم دارد و اگر آبی که برنج سرخ در وی جوشانیده باشند با بعضی ادویۀ قابض حقنه کنند، جهت سحج روده نافع بود اما برنج سفید، لون روی را صافی کند و بدن را فربه کند اما مضر بود به اصحاب قولنج و مصلح آن شیر تازه است یا روغن. صاحب تقویم گوید مصلح آن عسل و شکر سرخ است و جالینوس گویدشکم ببندد و چون با شیر بپزند منی بیفزاید و دیسقوریدوس گوید برنج پارسی نافع بود جهت شکم و خون رفتن وعلت گرده و مثانه و اختناق رحم و تزحر را بغایت نافع بود. و جالینوس گوید بدل آن پوست جو است. (اختیارات بدیعی). و رجوع به تذکرۀ ضریر انطاکی ص 41 شود
لغت نامه دهخدا
(اَ / اُ)
صنوبر. (قاموس) (برهان) (مؤید الفضلاء). ارز، درخت صنوبر بی بار است و زفت رطب از آن حاصل میشود. (تحفۀ حکیم مؤمن).
لغت نامه دهخدا
(اَ)
شهرکی است در ابتدای جبال طبرستان از ناحیۀ دیلم و بدانجا قلعه ای است حصین. ابوسعد منصور بن حسین آبی در تاریخ خود گوید: ارز قلعه ایست به طبرستان که حصاری شبیه یا قریب بدان از جهت استواری و بلندی و وسعت در روی زمین نیست و در آن بستان ها و آسیاهای دایره است و آب آن زائد بر حاجت است و فاضل آن به اودیه میریزد. (معجم البلدان). رجوع بسفرنامۀ مازندران و استرآباد رابینو ص 129 شود
لغت نامه دهخدا
(اُ)
طائفه ای از ترکمانان که در شمال دریاچۀ ارال و حدود مصب رودهای سیحون و جیحون و دشت میان دریای ارال و خزر سکنی داشتند. و سپس جمعی از آنان را سامانیان در بلاد شمال ماورأالنهر جای دادند و سلجوقیان عشیره ای از همین قبیله اند و همچنین ترکان عثمانی عشیرۀ کوچکی از آنان اند
لغت نامه دهخدا
(اَ غَزز)
کمیل بن اغز. بربری است. (منتهی الارب). کمیل بن اغز، معروف است. (شرح قاموس). و اغز اصل کلمه غز است. (یادداشت بخط مؤلف). کلمه ایست که مسلمانان، قبیلۀ ترک اغز را بدان می نامیدند. (از حاشیۀ برهان چ معین ذیل کلمه غز). و رجوع به دائره المعارف اسلام و همین لغت نامه ذیل غز شود، ترکرده. (برهان) (آنندراج). زمین ترکرده. (ناظم الاطباء). رجوع به آغشته شود
لغت نامه دهخدا
(سِ پَهْ شِ کَ)
برجستن آهوبره
لغت نامه دهخدا
(اَ ضُب ب)
جمع واژۀ ضب ّ. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به ضب شود، در شگفت آوردن کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، پر کردن حوض را چندان که روان گردد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، برآوردن زمین گیاه را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَ ضَب ب)
شتر بیمارسینه یا بیمارسپل. مؤنث: ضبّاء. ج، ضب ّ. (منتهی الارب) (آنندراج). آن اشتر که سول وی درد کند. (تاج المصادر بیهقی). اشتری که سول او بدرد آمده باشد. (مهذب الاسماء). شتری که به بیماری ضب دچار باشد، و ضب، درد یا بیماریی است در لب که از آن خون جریان یابد. و تأنیث آن ضبّاء است. (از اقرب الموارد) ، روز اضحی یا روز نحر. (از اقرب الموارد). روز عید قربان. روز گوسپندکشان
لغت نامه دهخدا
(اَ)
اضی ̍. جمع واژۀ اضاه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به اضاه شود، در تداول زبان محاورۀ امروز، اضافات را بر اضافه حقوقها اطلاق کنند و گویند: اضافات را می پردازند. یا اضافات را تصویب کردند. رجوع به اضافه و اضافه حقوق (ذیل اضافه) شود
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
ارزن. درخت ارژن. رجوع به ارژن شود، کم بها. رخیص. مقابل گران. (مؤید الفضلاء). مقابل غالی و ثمین:
گر ارزان بدی مرغ، با این سوار
نبودی مرا تیره شب کارزار.
فردوسی.
گرچه ارزان بهاتر بفروشند باری چیزی بمن رسد و خیر خیر غارت نشود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 406).
جان پرمایه همی چون بفروشی بنفیر
چیز پرمایه همان به که به ارزان ندهی.
ناصرخسرو.
چیزی بگران هیچ خردمند نخرد
هر گه که بیابد به از آن چیز به ارزان.
ناصرخسرو.
هرچ او گران بخرد ارزان شود
در خنب و خنبه ریگ شود ارزنش.
ناصرخسرو.
نگویم زشت و بد را خوب و نیکو
گران نفروشم آنچ آن باشد ارزان.
ناصرخسرو.
چون جانش عزیزدار دایم
مفروش گران خریده، ارزان.
ناصرخسرو.
گر بجانی بخری یکدم خوش، ارزانست.
اثیرالدین اومانی.
شهر ما فردا پر از شکر شود
شکر ارزانست ارزانتر شود.
مولوی.
هر که او ارزان خرد ارزان دهد
گوهری، طفلی به قرص نان دهد.
مولوی.
وصال دوست بجان گر میسرت گردد
بخر که دیر بدست اوفتد چنین ارزان.
سعدی.
نرخ متاعی که فراوان شود
گر بمثل جان بود ارزان شود.
جامی (تحفهالابرار).
، لایق. شایسته. درخور. سزاوار ومسلم یعنی می ارزد ترا و قابلیت آن دارد. (رشیدی) :
جان اگر میطلبی اینک جان
بتو جان و تو بجان ارزانی.
ولی دشت بیاضی.
- امثال:
ارزان بعلت، گران بحکمت.
ارزان یافته خوار باشد.
هر روز خر نمیرد تا کوفته ارزان شود. (جامعالتمثیل).
، فرومایه، مناسب.
- ارزان خریدن، استرخاص. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). ارتخاص. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الأرب).
- ارزان شدن، رخص. کم بها شدن. (شعوری).
- ارزان شمردن، استرخاص. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). ارتخاص.
- ارزان کردن، ارخاص. (تاج المصادر بیهقی). ارخاس:
ابا همگنانتان بتر زان کند
بشهر اندرون گوشت ارزان کند.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(اَ ضُرر)
جمع واژۀ ضرّاء. فراء گفت: اگر بأساء و ضراء را برابؤس و اضرّ جمع ببندند، چنانکه نعماء بمعنی نعمت را بر انعم جمع می بندند، جایز است. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (از تاج العروس).
لغت نامه دهخدا
تصویری از ماضز
تصویر ماضز
شیر ترش
فرهنگ لغت هوشیار
ترکی جا پا نشان قدم اثرپا. یا ایز کسی را گرفتن او را پنهانی تعقیب کردن، یا ایز گمد کردن، رد پا را از میان بردن گم کردن اثر و نشانه خود، مردم را به اشتباه انداختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوز
تصویر اوز
غو خپله مرد درشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اکز
تصویر اکز
پلید تر
فرهنگ لغت هوشیار
گرامی تر، کمیاب تر، درازتر، استوارتر ارجمندتر گرانمایه تر بزرگوارتر، نایاب تر دشوار یاب تر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اضر
تصویر اضر
زیان آورتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اضل
تصویر اضل
گمراهتر، باضلالت تر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اضم
تصویر اضم
خشم گرفتن، غضب کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اضا
تصویر اضا
پالیز بیدستان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ایز
تصویر ایز
نشان قدم، رد پا
ایز کسی را گرفتن: رد پای کسی را گرفتن، کسی را پنهانی تعقیب کردن
ایز گم کردن رد: رد پا را از بین بردن، مردم را به اشتباه انداختن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اضل
تصویر اضل
((اَ ض ِ))
گمراه تر، به ضلالت تر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ارز
تصویر ارز
بها، قیمت، ارزش، پول خارجی، پول بیگانه
ارز تهاتری: ارزی که در قراردادهای پایاپا مبنای محاسبه قرار می گیرد، یوزانس ارزی که پس از دریافت کالا حواله می شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اعز
تصویر اعز
((اَ عَ زّ))
ارجمندتر، بزرگوارتر، نایاب تر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اضا
تصویر اضا
بیدستان
فرهنگ واژه فارسی سره