جدول جو
جدول جو

معنی اصله - جستجوی لغت در جدول جو

اصله
واحد شمارش درخت مثلاً یک اصله درخت، درخت، نهال
تصویری از اصله
تصویر اصله
فرهنگ فارسی عمید
اصله
(اَ لَ / لِ)
مأخوذ از اصله عربی. بن. بنه، نیک ستبر شدن شیر. (از منتهی الارب) (از قطر المحیط). نیک ستبر شدن شیر بدانسان که چون پنیر گردد. (از اقرب الموارد) ، تر شدن زمین از باران. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
اصله
(اَ لَ)
کل ّ. همه، گویند: اخذه بأصلته، ای کله بأصله و اصلتک، ای جمیع مالک. (از قطر المحیط). و ناظم الاطباء ذیل اصله آرد: اصل، یقال: اخذه بأصلته، گرفت آنرا با اصل آن یعنی همه آنرا. و صحیح ضبط قطر المحیط است
رجوع به اصله شود
لغت نامه دهخدا
اصله
(اَ لَ)
دهی است از دهستان درجزین بخش رزن شهرستان همدان واقع در 28000 گزی جنوب قصبۀ رزن و 14000 گزی خاور شوسۀ رزن به همدان. محلی جلگه، سردسیر، مالاریایی و سکنۀ آن 1625 تن که شیعه و ترکی زبان اند. آب آن از قنات تأمین میشود و محصول آن غلات، حبوبات، صیفی، لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان قالی بافی و راه مالرو است. 5 باب دکان دارد. تابستان از طریق جاده اتومبیل میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5) ، اصمئلال گیاه،در هم پیچیدن آن. (از اقرب الموارد). انبوه شدن گیاه و در هم پیچیدن آن. (از منتهی الارب) ، اصمئلال خبز، خشک و سخت گردیدن نان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
اصله
(اَ صِلْ لَ)
جمع واژۀ صلاله یا صلال. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به صلاله شود
لغت نامه دهخدا
اصله
(اَ صَ لَ)
مار خرد یا بزرگی است که گویند بدم خود میکشد و در حدیث آمده است: کأن ّ رأسه اصله. ج، اصل. (از قطر المحیط). مار خرد و یا کلان که از دم و یا نفس خود هلاک میگرداند. (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). ماریست خبیث و او را یک پا باشد که بر آن ایستد و بچرخد. بعضی گویند اصله مارافعی باشد و بعضی گفته اند ماریست بزرگ و ستبر و کوتاه. (از بحر الجواهر). بدترین مارهاست که بر مردم برجهد. نوعی از مار خرد قتال که اخبث انواع مارانست
لغت نامه دهخدا
اصله
یک ریشه
تصویری از اصله
تصویر اصله
فرهنگ لغت هوشیار
اصله
((اَ لِ))
یک درخت، یک نهال، واحد شمارش درختان
تصویری از اصله
تصویر اصله
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فاصله
تصویر فاصله
میزان دوری دو یا چند چیز یا چند نفر از هم، مسافت، زمان میان دو رویداد مثلاً در فاصلۀ این سال ها فرانسۀ خود را تکمیل کرد، کنایه از جدایی، دوری، در موسیقی اختلاف زیروبمی دو نت نسبت به یکدیگر
فاصله دادن: میان دو چیز جدایی انداختن و آن ها را از یکدیگر دور کردن
فاصله گرفتن: بین خود و کسی یا چیزی فاصله ایجاد کردن، کنایه از اجتناب کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حاصله
تصویر حاصله
حاصل، نتیجه، محصول کشاورزی، به دست آمده، خلاصه، القصه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فاصله
تصویر فاصله
گشادگی، دوری، فاصله دار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حاصله
تصویر حاصله
توزه مونث حاصل: منافع حاصله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فاصله
تصویر فاصله
((ص لَ یا لِ))
مؤنث فاصل، مسافت میان دو چیز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فاصله
تصویر فاصله
بازه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از فاصله
تصویر فاصله
Distance
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از فاصله
تصویر فاصله
distance
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از فاصله
تصویر فاصله
거리
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از فاصله
تصویر فاصله
দূরত্ব
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از فاصله
تصویر فاصله
ระยะทาง
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از فاصله
تصویر فاصله
umbali
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از فاصله
تصویر فاصله
距離
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از فاصله
تصویر فاصله
距离
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از فاصله
تصویر فاصله
מרחק
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از فاصله
تصویر فاصله
Entfernung
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از فاصله
تصویر فاصله
jarak
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از فاصله
تصویر فاصله
दूरी
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از فاصله
تصویر فاصله
afstand
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از فاصله
تصویر فاصله
distanza
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از فاصله
تصویر فاصله
distancia
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از فاصله
تصویر فاصله
відстань
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از فاصله
تصویر فاصله
odległość
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از فاصله
تصویر فاصله
расстояние
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از فاصله
تصویر فاصله
distância
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از فاصله
تصویر فاصله
فاصلہ
دیکشنری فارسی به اردو