سخت تر. محکم تر. استوارتر. صلب تر. (ناظم الاطباء). - امثال: اصلب من الانضر. اصلب من الجندل. اصلب من الحجر. اصلب من الحدید. اصلب من النضار. اصلب من عودالنبع، خلاف فرعی. (قطرالمحیط). مقابل فرعی، بنیادی. (لغات فرهنگستان). بنلادی. اساسی. (ناظم الاطباء) ، در نزد صرفیان، خلاف حرف زاید. (از قطر المحیط). - حروف اصلی (اصلیه) ، حروفی که در صرف کلمه باقی و پایدارند. در برابرحروف زاید. رجوع به حروف و کشاف اصطلاحات الفنون ج 1ص 355 شود. ، مادی. جوهری. هیولانی، معنوی. (ناظم الاطباء) ، درست، خالص و بی غش، حقیقی. (ناظم الاطباء). واقعی: علاجی در وهم نیاید که موجب صحت اصلی تواند بود. (کلیله و دمنه) ، جبلّی و طبیعی و فطری وذاتی. (ناظم الاطباء). - حرارت اصلی، حرارت غریزی: شراب... طعام را هضم کند وحرارت اصلی، یعنی غریزی را بیفزاید. (نوروزنامه). ورجوع به حرارت شود. ، (در گیاه) در برابر بدل و غیرخودرو و پرورش یافته: گرچه نیابد مدد آب جوی از گل اصلی نرود رنگ و بوی. نظامی. - جهات اصلی، چهار جهت در برابر چهار جهت فرعی. رجوع به جهات شود. - لغت اصلی، لغتی که بحسب اصل در زبان موضوع است و از زبان دیگر نگرفته اند، مثل عماد. در برابر لغت دخیل. نوعی از لغت عرب و آن لغتی است که در اصل موضوع است چون عماد. (غیاث) (آنندراج). و صاحب کشاف آرد:نوعی است از انواع لغت و آن لفظی است مستعمل نزد هفت طائفۀ مخصوص و مشهور از مردم بیابانی که ایشان رااعراب و عرب عرباء و عرب عاربه نیز گویند و علوم ادبی و قواعد عربی علمای عرب را از کلام این قوم و لغت این گروه استنباط کرده اند، کذا ذکر فی شرح نصاب الصبیان. و بر این معنی گفته اند که: هذا اللفظ فی الاصل اوفی اصل اللغه لکذا ثم استعمل لکذا. و هفت لغت در عرب مشهور است بفصاحت، و آن هفت لغت: قریش، علی، هوازن، اهل یمن، ثقیف، هذیل و بنی تمیم باشند. و اصلی در مقابل مولد استعمال شود و در خفاجی در تفسیر رب العالمین گفته المراد بالاصل حاله وضعه الاول. (کشاف اصطلاحات الفنون ج 1 ص 95). و رجوع به لغت شود
سخت تر. محکم تر. استوارتر. صلب تر. (ناظم الاطباء). - امثال: اصلب من الانضر. اصلب من الجندل. اصلب من الحجر. اصلب من الحدید. اصلب من النضار. اصلب من عودالنبع، خلاف فرعی. (قطرالمحیط). مقابل فرعی، بنیادی. (لغات فرهنگستان). بنلادی. اساسی. (ناظم الاطباء) ، در نزد صرفیان، خلاف حرف زاید. (از قطر المحیط). - حروف اصلی (اصلیه) ، حروفی که در صرف کلمه باقی و پایدارند. در برابرحروف زاید. رجوع به حروف و کشاف اصطلاحات الفنون ج 1ص 355 شود. ، مادی. جوهری. هیولانی، معنوی. (ناظم الاطباء) ، درست، خالص و بی غش، حقیقی. (ناظم الاطباء). واقعی: علاجی در وهم نیاید که موجب صحت اصلی تواند بود. (کلیله و دمنه) ، جبلّی و طبیعی و فطری وذاتی. (ناظم الاطباء). - حرارت اصلی، حرارت غریزی: شراب... طعام را هضم کند وحرارت اصلی، یعنی غریزی را بیفزاید. (نوروزنامه). ورجوع به حرارت شود. ، (در گیاه) در برابر بدل و غیرخودرو و پرورش یافته: گرچه نیابد مدد آب جوی از گل اصلی نرود رنگ و بوی. نظامی. - جهات اصلی، چهار جهت در برابر چهار جهت فرعی. رجوع به جهات شود. - لغت اصلی، لغتی که بحسب اصل در زبان موضوع است و از زبان دیگر نگرفته اند، مثل عماد. در برابر لغت دخیل. نوعی از لغت عرب و آن لغتی است که در اصل موضوع است چون عماد. (غیاث) (آنندراج). و صاحب کشاف آرد:نوعی است از انواع لغت و آن لفظی است مستعمل نزد هفت طائفۀ مخصوص و مشهور از مردم بیابانی که ایشان رااعراب و عرب عرباء و عرب عاربه نیز گویند و علوم ادبی و قواعد عربی علمای عرب را از کلام این قوم و لغت این گروه استنباط کرده اند، کذا ذکر فی شرح نصاب الصبیان. و بر این معنی گفته اند که: هذا اللفظ فی الاصل اوفی اصل اللغه لکذا ثم استعمل لکذا. و هفت لغت در عرب مشهور است بفصاحت، و آن هفت لغت: قریش، علی، هوازن، اهل یمن، ثقیف، هذیل و بنی تمیم باشند. و اصلی در مقابل مولد استعمال شود و در خفاجی در تفسیر رب العالمین گفته المراد بالاصل حاله وضعه الاول. (کشاف اصطلاحات الفنون ج 1 ص 95). و رجوع به لغت شود