جدول جو
جدول جو

معنی اصقح - جستجوی لغت در جدول جو

اصقح(اَ قَ)
بی موی پیش سر. نعت مذکر است. مؤنث: صقحاء. ج، صقح. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اصلع. (اقرب الموارد) (قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اصح
تصویر اصح
صحیح تر، درست تر، راست تر، سالم تر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اصلح
تصویر اصلح
صالح تر، به صلاح تر، باصلاح تر، نیکوتر، شایسته تر، سزاوارتر
فرهنگ فارسی عمید
(اَ فَ)
ابن عبداﷲ کلبی. از ولات سیستان بعهد هشام بن عبدالملک مروان بود. یعقوبی در کتاب البلدان در فصل ولات سیستان آرد: هشام بن عبدالملک مروان، عراق، خالد بن عبداﷲ القسری را داد و او یزید بن غریف الهمدانی از مردم اردن را به سیستان گسیل کرد و باز رتبیل بر او ممتنع بماند، پس خالد وی را عزل کرد و سیستان به اصفح بن عبداﷲ کلبی داد و دیری به سیستان ببود. (از حاشیۀ تاریخ سیستان چ بهار ص 123). و در ص 126 تاریخ سیستان آمده است: خالد بن عبداﷲ، یزید را معزول کرد و اصفح بن (عبداﷲ) الشیبانی را به سیستان فرستاد در سنۀ ثمان و مائه (108 هجری قمری) و محمد بن جحش سپهسالار او بود، یکچندی بسیستان بودند. باز به غزو زنبیل رفتند و عمر بن نجیر با ایشان بود، اندر سنۀ تسع و مائه (109) به بست روزی چند ببودند، باز سوی زنبیل رفتند و حربهاء صعب کردند. آخر زنبیل بر مسلمانان راهها فروگرفت و بسیار مسلمانان کشته شد از بزرگان، و سواربن الاشعر اسیر ماند و اصفح را جراحتی بر سر آمده بود بیامد تا به سیستان آمد شهید گشت. و این مقاتلت اندر سنۀ تسع و مائه بود. (از تاریخ سیستان ص 126)
ابراهیم. مؤذن مدینۀ منوره بود. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(صُ)
جمع واژۀ اصقح. (منتهی الارب). رجوع به اصقح شود
لغت نامه دهخدا
(اَ صَح ح)
صحیح تر. درست تر و تندرست تر. (ناظم الاطباء). راست تر و تندرست تر. (آنندراج). سالم تر: و لیس بجمیع فارس هواء اصح من هواء کازرون. (صورالاقالیم اصطخری).
- امثال:
اصح من بیض النعام.
اصح من ذئب.
اصح من ظبی.
اصح من عیر ابی سیاره.
اصح من عیرالفلاه.
- اصح اقوال، صحیح تر اقوال
لغت نامه دهخدا
(اَ قَ)
آنکه موی پیش سر او رفته باشد. اصلع: رجل اسقح. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ قُ)
جمع واژۀ صقر. (منتهی الارب) (قطر المحیط) (اقرب الموارد). رجوع به صقر شود
لغت نامه دهخدا
(اَقَ)
بسیاردوشاب تر: هذا التمر اصقر، ای اکثر صقراً. (منتهی الارب). هذا التمر اصقر من ذاک، ای اکثر صقراً، ای عسلاً. (قطر المحیط) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ قَ)
آن اسب که زیر سر وی سفید بود. (مهذب الاسماء). از نشانه های اسب است، چنانکه اگر اسبی سپیدسرباشد آنرا اصقع گویند. (از صبح الاعشی ج 2 ص 21).
لغت نامه دهخدا
(اَ قَ)
صیقلی تر: اصفی من الهواء و اشف من البلور و اصقل من وجه المرآه. (رسائل اخوان الصفا)
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
نیکوتر. (آنندراج) (ناظم الاطباء). احسن. اوفق. صالحتر. (ناظم الاطباء). بصلاح تر. سزاوارتر. شایسته تر: و لیس بجمیع فارس هواء اصلح من هواء کازرون و لا اصلح ابداناً و بشرهً من اهلها. (صورالاقالیم اصطخری). ایزد عزّ ذکره ما را و همه مسلمانان را در عصمت خویش نگاه داراد و توفیق اصلح دهاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 254). توفیق اصلح خواهیم... بر تمام کردن این تاریخ. (تاریخ بیهقی).
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ)
مرد مردانه که بشکند سرهای پهلوانان را بزخم شمشیر و نیزه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). الذی یتعمد رؤوس الابطال بالنقف و الضرب لشجاعته. (اقرب الموارد) (قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
(اَ فَ)
مرد پهن پیشانی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). فراخ پیشانی
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
اسد. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). شیر بیشه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ بَ)
حارث بن عوف بن مالک بن زید بن شداد ذرعه (کذا)... نیای مالک بن انس یکی از ائمۀ اربعه بود. و رجوع به انساب سمعانی، و حارث و امام مالک بن انس و مالک بن انس شود
لغت نامه دهخدا
(اَ بَ)
دهی است از دهستان میان آب بخش مرکزی شهرستان اهواز که در 28 هزارگزی شمال خاوری اهواز و 12 هزارگزی خاور راه آهن واقع است. منطقۀ دشت گرمسیر مالاریائی و سکنۀ آن 180 تن است که شیعه اند و به عربی و فارسی سخن میگویند. آب آن از چاه تأمین میشود و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و حشم داری و صنایع دستی زنان قالیچه بافی است. راه آن در تابستان اتومبیل رو است... زیارتگاهی بنام عباس در این آبادی وجود دارد. ساکنان از طایفۀ سرخه هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(اَ بَ)
صبیح تر. زیباروی تر:انا املح منه و اخی یوسف اصبح منی. (حدیث).
لغت نامه دهخدا
(اَ قَ)
سرخ سپید. (منتهی الارب). اشقر. (اقرب الموارد) ، اشقی من راعی بهم ثمانین. رجوع به احمق راعی... در مجمع الامثال میدانی شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
بی مو شدن پیش سر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از اصبح
تصویر اصبح
زیبا روی تر، صبیح تر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوقح
تصویر اوقح
بیشرمتر دریده تر وقیح تر بیشرمتر شوختر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اصفح
تصویر اصفح
مرد پهن پیشانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اصح
تصویر اصح
درست تر، تندرست تر، صحیح تر، سالمتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اصقل
تصویر اصقل
صقیل تر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اصلح
تصویر اصلح
نیکوتر، بصلاح تر، سزاوارتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشقح
تصویر اشقح
سرخ و سپید سرخ زری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اصبح
تصویر اصبح
((اَ بَ))
خوب رو، زیبارو، مویی که سفید مایل به سرخ باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اصلح
تصویر اصلح
((اَ لَ))
نیکوتر، نکوکارتر، شایسته تر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اصح
تصویر اصح
((اَ صَ حّ))
صحیح تر، درست تر
فرهنگ فارسی معین