بانگ و فریاد کردن با هم. (منتهی الارب). اصطراخ قوم، یکدیگر را فریاد کردن و یاری و فریادرسی خواستن. (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد) (از المنجد). تصارخ. (قطر المحیط). اصطراخ مرد، سخت بانگ برآوردن وی.
بانگ و فریاد کردن با هم. (منتهی الارب). اصطراخ قوم، یکدیگر را فریاد کردن و یاری و فریادرسی خواستن. (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد) (از المنجد). تصارخ. (قطر المحیط). اصطراخ مرد، سخت بانگ برآوردن وی.
قلعۀ اصطرخ. بر وزن و معنی استخر است که قلعه ای به فارس باشد. (برهان) (آنندراج). نام قلعه ای پارسی است. (هفت قلزم). نام شهر که قلعۀ شهر فارس است. (از مؤید) (از مدار) (غیاث). نام شهری در ایران زمین که تختگاه دارابن داراب بود، و در عجایب البلدان مندرج است که لشکرگاه سلیمان علیه السلام آنجا بود. (از مؤید الفضلا) (از شعوری ج 1 ص 145) (از شرفنامۀ منیری). و اصطخر و صطرخ و صطخر در او لغتند. (شرفنامۀ منیری). واسطخر هم گویند. (شعوری). تختگاه ملوک هخامنشی بود. صطرخ. ستخر. استخر. سطخر. اصطخر. صطخر: به اصطرخ شد تاج بر سر نهاد ابر جای کیخسرو و کیقباد. نظامی (اقبالنامه). و رجوع به شرفنامۀ منیری و تاریخ جهانگشای ج 2 ص 97 شود: چون بزیرقلعۀ اصطرخ رسید... (جهانگشای جوینی). و او پسر بزرگتر خود اتابک زنگی را به نوا بسلطان داد و دو قلعۀ اصطرخ و اسکنان را با چهار دانگ محصول فارس سلطان را مقرر داشت. (جهانگشای جوینی)
قلعۀ اصطرخ. بر وزن و معنی استخر است که قلعه ای به فارس باشد. (برهان) (آنندراج). نام قلعه ای پارسی است. (هفت قلزم). نام شهر که قلعۀ شهر فارس است. (از مؤید) (از مدار) (غیاث). نام شهری در ایران زمین که تختگاه دارابن داراب بود، و در عجایب البلدان مندرج است که لشکرگاه سلیمان علیه السلام آنجا بود. (از مؤید الفضلا) (از شعوری ج 1 ص 145) (از شرفنامۀ منیری). و اصطخر و صطرخ و صطخر در او لغتند. (شرفنامۀ منیری). واسطخر هم گویند. (شعوری). تختگاه ملوک هخامنشی بود. صطرخ. ستخر. استخر. سطخر. اصطخر. صطخر: به اصطرخ شد تاج بر سر نهاد اَبَر جای کیخسرو و کیقباد. نظامی (اقبالنامه). و رجوع به شرفنامۀ منیری و تاریخ جهانگشای ج 2 ص 97 شود: چون بزیرقلعۀ اصطرخ رسید... (جهانگشای جوینی). و او پسر بزرگتر خود اتابک زنگی را به نوا بسلطان داد و دو قلعۀ اصطرخ و اسکنان را با چهار دانگ محصول فارس سلطان را مقرر داشت. (جهانگشای جوینی)
اصراخ کسی، فریادرسی و یاری کردن به کسی. (از المنجد) (قطر المحیط). اصرخ فلاناً، اغاثه و اعانه. تقول: استصرخنی فاصرخته، ای استغاث بی فاغثته. و قیل الهمزه للسلب. ای فازلت صراخه. (اقرب الموارد). فریاد رسیدن و یاری گری کردن. به فریاد رسیدن. (مؤید الفضلاء). فریاد رسیدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (ترجمان علامۀ جرجانی ص 13)
اصراخ کسی، فریادرسی و یاری کردن به کسی. (از المنجد) (قطر المحیط). اَصْرَخ َ فلاناً، اَغاثه و اَعانه. تقول: استصرخنی فاصرخته، ای استغاث بی فاغثته. و قیل الهمزه للسلب. ای فازلت صراخه. (اقرب الموارد). فریاد رسیدن و یاری گری کردن. به فریاد رسیدن. (مؤید الفضلاء). فریاد رسیدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (ترجمان علامۀ جرجانی ص 13)
اندک اندک فراهم آوردن شیر را در مشک و گذاشتن آن تا بخسبد و ترش گردد. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اصطراب لبن، اندک اندک گرد آوردن شیر را در مشک و گذاشتن آنرا تا ترش شود. (از قطر المحیط). اصطراب شیر در مشک، کم کم گرد آوردن آن و فراگذاشتن تا بترشد. (از اقرب الموارد) (ازالمنجد). شیر بر هم دوشیدن. (تاج المصادر بیهقی)
اندک اندک فراهم آوردن شیر را در مشک و گذاشتن آن تا بخسبد و ترش گردد. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اصطراب لبن، اندک اندک گرد آوردن شیر را در مشک و گذاشتن آنرا تا ترش شود. (از قطر المحیط). اصطراب شیر در مشک، کم کم گرد آوردن آن و فراگذاشتن تا بترشد. (از اقرب الموارد) (ازالمنجد). شیر بر هم دوشیدن. (تاج المصادر بیهقی)
اصطرار سم، سخت تنگ بودن آن. (از اقرب الموارد). تنگ بودن سم. (قطر المحیط). تنگ بودن یا ترنجیده بودن سم. (ازمنتهی الارب). تنگ شدن سم ستور. (زوزنی). تنگ شدن سم. (تاج المصادر بیهقی). تنگ شدن سنب.
اصطرار سُم، سخت تنگ بودن آن. (از اقرب الموارد). تنگ بودن سم. (قطر المحیط). تنگ بودن یا ترنجیده بودن سم. (ازمنتهی الارب). تنگ شدن سم ستور. (زوزنی). تنگ شدن سم. (تاج المصادر بیهقی). تنگ شدن سنب.
یونانی سلاب همی باز جستندر از سپهر به سلاب تا برکه گردد به مهر (شاهنامه) یونانی تازی شده استرلاب سترلاب سلاب ابزاری است که برای اندازه گیری موقع و ارتفاع ستارگان و دیگر امور فلکی بکار میرفت. وسیله ای است که با آن ارتفاع خورشیدو ستارگان را سنجند
یونانی سلاب همی باز جستندر از سپهر به سلاب تا برکه گردد به مهر (شاهنامه) یونانی تازی شده استرلاب سترلاب سلاب ابزاری است که برای اندازه گیری موقع و ارتفاع ستارگان و دیگر امور فلکی بکار میرفت. وسیله ای است که با آن ارتفاع خورشیدو ستارگان را سنجند
شمشیر ها را بیکدیگر زدن، زانو به زانو زدن از سستی و ناتوانی در رفتن، نیروئی که در اثر مالیده شدن سطوح اجسام به یکدیگرپدید میاید و باز دارنده حرکت است به هم خوردن به هم ساییدن چکمان سایش به هم وا کوفتن مالش بهم خوردن بهم رسیدن بهم ساییدن، مالش حرکت دو جسم روی یکدیگر، جمع اصطکاکات
شمشیر ها را بیکدیگر زدن، زانو به زانو زدن از سستی و ناتوانی در رفتن، نیروئی که در اثر مالیده شدن سطوح اجسام به یکدیگرپدید میاید و باز دارنده حرکت است به هم خوردن به هم ساییدن چکمان سایش به هم وا کوفتن مالش بهم خوردن بهم رسیدن بهم ساییدن، مالش حرکت دو جسم روی یکدیگر، جمع اصطکاکات
با هم کوفتن، در هم آمیختن از بیخ کندن، برکندن در زبانزد سوفیانه نمایانی خدا در دل و بیرون رفتن مهر چیزهای دیگر از دل دل کندن از بیخ بر کندن چیزی را از بن بر کندن استیصال، تجلیات حق که بر قلب بنده فرود آید و او را مقهور خود کند. از بیخ وبن کندن
با هم کوفتن، در هم آمیختن از بیخ کندن، برکندن در زبانزد سوفیانه نمایانی خدا در دل و بیرون رفتن مهر چیزهای دیگر از دل دل کندن از بیخ بر کندن چیزی را از بن بر کندن استیصال، تجلیات حق که بر قلب بنده فرود آید و او را مقهور خود کند. از بیخ وبن کندن
زبانزد (در تازی آشتی کردن و یگانه شدن است) هشته بهم ساختن سازش کردن صلح کردن، سازش صلح، اتفاق کردن جمعی مخصوص برای وضع کلمه ای، لغتی که جمعی برای خود وضع کنند و بکار برند، جمع اصطلاحات. با هم صلح کردن، تصالح وآشتی کردن، با یکدیگر صلح کردن
زبانزد (در تازی آشتی کردن و یگانه شدن است) هشته بهم ساختن سازش کردن صلح کردن، سازش صلح، اتفاق کردن جمعی مخصوص برای وضع کلمه ای، لغتی که جمعی برای خود وضع کنند و بکار برند، جمع اصطلاحات. با هم صلح کردن، تصالح وآشتی کردن، با یکدیگر صلح کردن