جدول جو
جدول جو

معنی اصطب - جستجوی لغت در جدول جو

اصطب(اَ طُب ب)
باقیماندۀ نسوج کتان و کنف و مشاقهالاصطب. (از دزی ج 1 ص 26). و رجوع به اشتب و اصطبه شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اصوب
تصویر اصوب
صواب تر، راست تر، درست تر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اصعب
تصویر اصعب
صعب تر، سخت تر، دشوارتر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اصطبل
تصویر اصطبل
اسطبل، جای سرپوشیده برای نگه داری چهارپایان، به ویژه اسب، طویله
فرهنگ فارسی عمید
(اَ طَ)
نعت تفضیلی از رطوبه. بارطوبت تر. با تری بیش از تری دیگری. مرطوب تر. که تری بیش دارد. با تری بیشتر. ترتر. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَ طُ)
جمع واژۀ صطر و صطر. (منتهی الارب). رجوع به صطر شود
لغت نامه دهخدا
(نَ حَ)
رشکناک گردیدن سر. (منتهی الارب). پر شدن سر از تخم شپش (رشک) و کیک. (از قطر المحیط). بسیاررشک شدن موی. (تاج المصادر بیهقی). رشک در موی افتادن. (زوزنی)
لغت نامه دهخدا
(اَ طِ)
جمع واژۀ اصطبل. رجوع به اسطبل و اصطبل شود، اصبار مرد، خوردن صبیره (نان تنک) را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (قطر المحیط) ، افتادن در بلا. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). افتادن در ام صبور یعنی داهیه و مصیبت. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط) ، نشستن بر صبیر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (قطر المحیط). نشستن بر صبیر یعنی کوه. (از اقرب الموارد) ، بند کردن سر شیشه را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اصبر، شدّ رأس الحوجله، ای القاروره بالصبار. (اقرب الموارد). بستن سر شیشه را باسربند شیشه. (از قطر المحیط) ، سخت ترش گردیدن شیر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اصبار لبن، سخت ترش شدن آن چنانکه به تلخی گراید. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط) ، اصبار چیزی، تلخ شدن آن همچون صبر. (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد) ، ما اصبرهم علی النار، چه چیز دلیر گردانیده است اینها را بر آتش و چه چیز عمل کنانیده است از اینها عمل اهل نار؟ (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، بازداشتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ حَ)
حمار اصحب، خر که رنگش مایل به سرخی باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(اَ هََ)
موی که به سپیدی آن سرخی آمیخته باشد. (منتهی الارب). شعر اصهب، موی میگون. (مهذب الاسماء). میگون. (دستوراللغه). موی سرخ به سپیدی آمیخته. (ناظم الاطباء). آنچه سپیدی موی آن بسرخی زند. مؤنث: صهباء. ج، صهب. (از اقرب الموارد). شقره که بسرخی زند. شقرت مایل بسرخی. موی بور.
لغت نامه دهخدا
(اُ طُ)
کلمه یونانی بمعنی ترازو. (از برهان). بزبان یونانی ترازو را گویند. (غیاث) (هفت قلزم).
لغت نامه دهخدا
(اَ عَ)
دشوارتر. (آنندراج). مشکل تر و دشوارتر و سخت تر. (ناظم الاطباء). صعب تر. دشخوارتر. مقابل اسهل:
یقولون ان الموت صعب علی الفتی
مفارقهالاحباب واﷲ اصعب.
؟
- امثال:
اصعب من ردّالجموح.
اصعب من ردالشخب فی الضرع.
اصعب من قضم قت ّ.
اصعب من نقل صخر.
اصعب من وقوف علی وتد
لغت نامه دهخدا
(اُ طُم م)
اصطمه. اسطم. اسطمه. مجتمع دریا و معظم هر چیز. (حاشیۀ المعرب جوالیقی).
لغت نامه دهخدا
(اَ لُ)
جمع واژۀ صلب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ج صلب، مهرۀ پشت یعنی استخوان پشت. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
سخت تر. محکم تر. استوارتر. صلب تر. (ناظم الاطباء).
- امثال:
اصلب من الانضر.
اصلب من الجندل.
اصلب من الحجر.
اصلب من الحدید.
اصلب من النضار.
اصلب من عودالنبع، خلاف فرعی. (قطرالمحیط). مقابل فرعی، بنیادی. (لغات فرهنگستان). بنلادی. اساسی. (ناظم الاطباء) ، در نزد صرفیان، خلاف حرف زاید. (از قطر المحیط).
- حروف اصلی (اصلیه) ، حروفی که در صرف کلمه باقی و پایدارند. در برابرحروف زاید. رجوع به حروف و کشاف اصطلاحات الفنون ج 1ص 355 شود.
، مادی. جوهری. هیولانی، معنوی. (ناظم الاطباء) ، درست، خالص و بی غش، حقیقی. (ناظم الاطباء). واقعی: علاجی در وهم نیاید که موجب صحت اصلی تواند بود. (کلیله و دمنه) ، جبلّی و طبیعی و فطری وذاتی. (ناظم الاطباء).
- حرارت اصلی، حرارت غریزی: شراب... طعام را هضم کند وحرارت اصلی، یعنی غریزی را بیفزاید. (نوروزنامه). ورجوع به حرارت شود.
، (در گیاه) در برابر بدل و غیرخودرو و پرورش یافته:
گرچه نیابد مدد آب جوی
از گل اصلی نرود رنگ و بوی.
نظامی.
- جهات اصلی، چهار جهت در برابر چهار جهت فرعی. رجوع به جهات شود.
- لغت اصلی، لغتی که بحسب اصل در زبان موضوع است و از زبان دیگر نگرفته اند، مثل عماد. در برابر لغت دخیل. نوعی از لغت عرب و آن لغتی است که در اصل موضوع است چون عماد. (غیاث) (آنندراج). و صاحب کشاف آرد:نوعی است از انواع لغت و آن لفظی است مستعمل نزد هفت طائفۀ مخصوص و مشهور از مردم بیابانی که ایشان رااعراب و عرب عرباء و عرب عاربه نیز گویند و علوم ادبی و قواعد عربی علمای عرب را از کلام این قوم و لغت این گروه استنباط کرده اند، کذا ذکر فی شرح نصاب الصبیان. و بر این معنی گفته اند که: هذا اللفظ فی الاصل اوفی اصل اللغه لکذا ثم استعمل لکذا. و هفت لغت در عرب مشهور است بفصاحت، و آن هفت لغت: قریش، علی، هوازن، اهل یمن، ثقیف، هذیل و بنی تمیم باشند. و اصلی در مقابل مولد استعمال شود و در خفاجی در تفسیر رب العالمین گفته المراد بالاصل حاله وضعه الاول. (کشاف اصطلاحات الفنون ج 1 ص 95). و رجوع به لغت شود
لغت نامه دهخدا
(اَ طَ)
مردی که مانند هیزم خشک ولاغر باشد. مرد سخت لاغر. (مهذب الاسماء). سخت نزار. بسیار لاغر. مرد خشک لاغر. (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(اَصْ وَ)
باصواب تر و نیکتر. (غیاث) (آنندراج). صواب تر. بصواب تر:
خواسته بدهد و نخواهد شکر
این صوابست و آن دگر اصوب.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(اَ طَ)
تیره مایل بسرخی در زردی یا تیره مایل بسبزی.
لغت نامه دهخدا
(اُ طُبْ بَ)
چیزی که از کتان بیفتد. (منتهی الارب). مأخوذ از یونانی. (ناظم الاطباء). مشاقهالکتان، مانند اسطبه. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط). و رجوع به اسطبه و اصطب و اشتب شود
لغت نامه دهخدا
(اِ طَ)
جای باش ستور. لغت شامی است. (منتهی الارب). مأخوذ از یونانی، جای باش ستور که بفارسی شنکله و شولیده نیز گویند. (ناظم الاطباء). اسطبل هم رواست و آن بمعنی جایگاه دواب یا جای نگهداری آنهاست. ج، اصطبلات، اصابل. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط). مکان بستن اسپان. (از صراح) (از مزیل الاغلاط) (غیاث) (آنندراج). جای بستن ستور که نام دیگرش طویله است. (فرهنگ نظام) (آنندراج). با اتابل فرانسه از یک اصل است و لاتینی استابولوم است. و جوالیقی آرد: ابن درید گوید اصطبل عربی نیست و این شعر را دیگری انشاد کرده است:
لولا ابوالفضل ولولا فضله
لسد باب لایسنی قفله
و من صلاح راشد اصطبله.
(از المعرب ص 19).
و در حاشیه بنقل از نسخه ای دیگر آرد: اصطبل رومی است. آخور ستور یعنی پایگاه. (مؤید). جای ستور. ج، اصطبلات، اصابل. (مهذب الاسماء). آخر. (زمخشری). پاگاه. طویله. ستورگاه. آخور. آخور چارپایان. آکنده. ستورخانه. جای ستور. شترخانه. جای ایستادن دواب. جای دواب. جای ستور. و رجوع به دزی ج 1 ص 26 شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از مصطب
تصویر مصطب
سندان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارطب
تصویر ارطب
ترتر نم دارتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احطب
تصویر احطب
لاغر اندام خشکیده، سبزگام: کسی که با خود بدبختی می آورد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اخطب
تصویر اخطب
رنگ تیره تیره رنگین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اصعب
تصویر اصعب
سخت تر، مشکل تر، دشوار تر، مقابل اسهل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اصاب
تصویر اصاب
سیراب کردن، رشکناکی درسر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اصهب
تصویر اصهب
سرخ موی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اصوب
تصویر اصوب
نیک تر، صواب تر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اصلب
تصویر اصلب
استوارتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اصطبل
تصویر اصطبل
طویله چهار پایان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اصوب
تصویر اصوب
((اَ وَ))
صواب تر، درست تر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اصعب
تصویر اصعب
((اَ عَ))
دشوارتر، صعب تر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اصطبل
تصویر اصطبل
طویله، آخور
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اصهب
تصویر اصهب
((اَ هَ))
موی سرخ به سفیدی آمیخته، می گون
فرهنگ فارسی معین
آخور، ستورخانه، ستورگاه، طویله
فرهنگ واژه مترادف متضاد