حصن اشونه، اشوقه. نام شهری به اسپانیا میان استجه و شلبره. (ابن جبیر). قلعه ایست در اندلس از نواحی استجه. (مراصد). و سلفی گوید حصنی است مجاور قرطبه. (از معجم البلدان). و رجوع به فهرست حلل السندسیه و قاموس الاعلام ج 2 ص 989، و اشوقه شود حصنی به اندلس از نواحی استجه. (معجم البلدان).
حصن اشونه، اشوقه. نام شهری به اسپانیا میان استجه و شلبره. (ابن جبیر). قلعه ایست در اندلس از نواحی استجه. (مراصد). و سلفی گوید حصنی است مجاور قرطبه. (از معجم البلدان). و رجوع به فهرست حلل السندسیه و قاموس الاعلام ج 2 ص 989، و اشوقه شود حصنی به اندلس از نواحی استجه. (معجم البلدان).
خوراکی آبدار که با آب، پیاز، آرد، تخم مرغ، کشک، شیرۀ انگور و مانند آن تهیه می شود، در موسیقی از الحان قدیم ایرانی، برای مثال مطربان ساعت به ساعت بر بنای زیر و بم / گاه سروستان زنند امروز و گاهی اشکنه (منوچهری - ۹۷)
خوراکی آبدار که با آب، پیاز، آرد، تخم مرغ، کشک، شیرۀ انگور و مانندِ آن تهیه می شود، در موسیقی از الحان قدیم ایرانی، برای مِثال مطربان ساعت به ساعت بر بنای زیر و بم / گاه سروستان زنند امروز و گاهی اشکنه (منوچهری - ۹۷)
عطریست سفید که به درخت بلوط و صنوبر می پیچد و بصورت پوست بنج است لیکن عربی است و بفارسی دواله گویند و لهذا ترکیبی که در آن میکنند دواله مشک گویند اگرچه مشهور به دواءالمسک شده. (رشیدی). چیزیست مثل گیاه خشک که سیاه و سپید باشد و بهندی چهارچیلا گویند و بعضی چهریله نامند و بعضی ملاگیر خوانند. (غیاث) (آنندراج). نام دارویی است خوشبوی که آنرا دواله میگویند و بعربی شیبهالعجوز و مسک القرود خوانند. مانند عشقه و لبلاب بر درخت پیچد و اگر بسایند و در چشم کنند چشم را جلا دهد. (برهان). پوستهای لطیفی باشد که بر درخت بلوط و صنوبر و گردکان پیچد، خوشبوی بود و در داروها بکار است. بفارسی آلک و دوالک گویند. (از بحر الجواهر). پوستهای نرم و نازک باشد که به درخت بلوط و صنوبر و گردو چسبد و خوشبوی است. (از مفردات قانون ابوعلی ص 157 س 24). چیزیست سپید چون رگ پوست کنده که بر درخت بلوط و صنوبر و جز آن متکون میشود و می پیچد و بفارسی آنرا دواله خوانند و خوشبو می باشد. در اول گرم و خشک، مقوی معده و نافع اوجاع کبد است. (منتهی الارب). چیزی گیاهی است که بر درخت و سنگها تکوین شود. (از المنجد). بفارسی دواله و دوالی و دوالک و بهندی چهریرا. (از الفاظ الادویه). صاحب ذخیرۀ خوارزمشاهی آنرا از عطرها شمرد و گوید نام دیگر آن دواله است و ازهند آرند. هرچه سپید است بهتر باشد و سیاه آن بدبوست. گرم است بدرجۀ اول و خشک است بدرجۀ دوم و گروهی گفته اند سرد و خشک است. دواله. (منتهی الارب) (برهان). دوالی. دوالک. آلک. دواءالمسک. (رشیدی). چهارچیلا.چهریرا. چهریله. ملاگیر. (آنندراج). شیبهالعجوز. (برهان) (تذکرۀ داود ضریر انطاکی) (مفردات ابن البیطار). مسک القرود. (برهان). آلک و دوالک. (تحفه) (بحر الجواهر). مسحو (بفرنگی). (تذکرۀ داود ضریر انطاکی ص 48). بریون (بیونانی). (همان صفحه). کله دبالیه (بلاتینی). (همان صفحه). شیبه (بزبان مصری). (همان صفحه). رازی گوید: او را بهندی شیلیلوو به سحزی (ظ: سکزی = سجزی) ژالکه گویند و ابونصرو ابوزید صهبا (کذا) نخست در قرابادین خود او را به کربس پایه تفسیر کرده اند و بعضی کرماس پایه گفته اندو کرماس پارسیان سام ابرص را گویند، و گویا که اشنه را به انگشتان کربس تشبیه کرده اند و در بعضی از کتب عطر او را به این طریق معرب داشته اند و بعضی او را پایه هم گویند، و ابوالعباس حشکی گوید در کتاب عطر که او نباتیست بر ساحل دریای هند از جدت یمن و سواحل دریای بصره و برگ او ببرگ شیح بستانی ماند و سیاه و خاصه شیح در متن گفته شود و امواج دریا برو بگذرد و در وقت هیجان دریا بحیثیتی که روی آب بود معلق شود وچون موج دریا بایستد باد او را خشک گرداند و استعمال او بعد از آنکه او را بکف مالیده باشند تا آن پوست او زایل شود و سفیدی او صاف بیرون آید کنند و بعضی از صیادنه او را مغشوش گردانند به اطراف کاغذها که صحافان ببرند. جالینوس گوید اشنه محللست و طبع را نرم گرداند و در خاصیت آنچه از درخت صنوبرگرفته شود به بود، و رازی گوید اشنه بر درخت جوز و صنوبر و بلوط بشبه لبلاب پیچد و به لون سفید باشد و بوی خوش بود. ابوریحان گوید آنچه ازو معروفست نزد صیادنه دو نوعست یکی بغدادی و آن به لون سفید است در غایت سفیدی و خوشبویی و اهل بغداد ازو عبیر سازند و بغداد منبت او نیست و سبب کثرت او در بغداد آنست که انواع عطر را در بغداد رواج تمام است، و نوع دیگر هندیست و آن در سفیدی و خوشبوئی مثل بغدادی نیست. و از خواص او آنست که تا تر نکنند کوفته نشود. ص اوبی گوید گرمست در اول، خشکست در دوم، صلابت رحم و سدۀ آن زایل کند و حیض براند و غثیان و قی را تسکین دهد و معده را قوت دهد و چشم را روشن کند و اعضای دمل را چون بکوبند و ضماد کنند محکم گرداند و آنچه از او بسیاهی مایل بود خوب نیست بدل او بوزن او قروماناست. (ترجمه صیدنۀ ابوریحان). شیبهالعجوز خوانند و کرکس مایۀ بغدادی گویند، بپارسی دواله گویند و دوالی وداءالمسک خوانند. و آن بر درخت صنوبر و جوز و بلوط و غیر آن پیچیده شود و بهترین آن سپید خوشبوی بود و آن نوع مصری خوانند و آنچه سیاه بود بد بود و آن هندیست و اشنه را در کوفتن نم باید کرد تا زود کوفته شود. و طبیعت آن جالینوس گوید در گرمی و سردی معتدل است و در وی قبضی اندک هست. و حنین گوید گرم بود در اول درجه و خشک بود در دویم درجه و منفعت وی آنست که سودمند بود جهت رنجوری که او را صرع و اختناق رحم بود. و اگر بجوشانند و در آن آب نشینند حیض براند و وجعرحم را نافع بود و وی می بندد و معده را قوت می دهد وخفقان را سود دارد و قوه دل بدهد و سدۀ رحم بگشاید و اگر بر ورمهای گرم طلا کنند ساکن گرداند و تحلیل صلابت مفاصل بکند و درد جگر ضعیف را سودمند بود و محلل اخلاطی بود که در عروق جمع شده باشد و شهوت باه زیاده کند و منی بیفزاید و قوه قضیب بدهد، اگر در شراب بپزند و آن شراب بیاشامند نافع بود جهت گزندگی جانوران. و از جمله منومات بود و اگر نیز در شراب نقیع کنند مقدار یک درم و یا دو درم همین عمل کند. اما اشنه مضر بود به روده و مصلح آن انیسون است و بدل آن قرومانا. (اختیارات بدیعی). و در کتاب درمان شناسی ذیل آشنه آمده است: آشنه یا دواله نوعی الک است بنام ستراریا ایسلاندیکا که در نواحی کوهستانی و در کوه های اروپا و امریکا بسیار میروید. در این گیاه جسمی لزج یا نشاسته ای بنام لیشنین یافت شده که نزدیک به نشاستۀ معمولی است. گذشته از آن دارای جسم تلخی موسوم به ستارین و اسید چربی بنام اسید لیشنستآریک نیز میباشد. ساکنان جزیره ایسلاند آشنه را بعنوان مادۀ خوراکی بکار میبرند، و قسمت مؤثر یا لیشنین آن بسیار نرم کننده و ملین است و آنرا در اختلالات گوارش و تنفس توصیه میکنند. در قرن گذشته آنرا در فتیزی پولمونر انسان تجویز میکرده اند ولی امروزه ندرهً آنرا بعنوان اخلاطآور یا بشکل جوشاندنی میدهند. مقدار: اسب و گاو 10 تا 50 گرم، بره و خوک 5 تا 10 گرم، سگ 1 تا 2 گرم. (از درمان شناسی عطایی ص 437). بمعنی اشنان است که بدان رخت و جامه شویند. (برهان) (آنندراج). اشنان. (سروری) (شلیمر) (شعوری). گیاهیست خوشبو که بعد خوردن طعام بدان دست شویند تا چربش ببرد. (مؤیدالفضلا). عطر ابیض کأنه مقشور من عرق. (اقرب الموارد). رجوع به اشنان شود.
عطریست سفید که به درخت بلوط و صنوبر می پیچد و بصورت پوست بنج است لیکن عربی است و بفارسی دواله گویند و لهذا ترکیبی که در آن میکنند دواله مشک گویند اگرچه مشهور به دواءالمسک شده. (رشیدی). چیزیست مثل گیاه خشک که سیاه و سپید باشد و بهندی چهارچیلا گویند و بعضی چهریله نامند و بعضی ملاگیر خوانند. (غیاث) (آنندراج). نام دارویی است خوشبوی که آنرا دواله میگویند و بعربی شیبهالعجوز و مسک القرود خوانند. مانند عشقه و لبلاب بر درخت پیچد و اگر بسایند و در چشم کنند چشم را جلا دهد. (برهان). پوستهای لطیفی باشد که بر درخت بلوط و صنوبر و گردکان پیچد، خوشبوی بود و در داروها بکار است. بفارسی آلک و دوالک گویند. (از بحر الجواهر). پوستهای نرم و نازک باشد که به درخت بلوط و صنوبر و گردو چسبد و خوشبوی است. (از مفردات قانون ابوعلی ص 157 س 24). چیزیست سپید چون رگ پوست کنده که بر درخت بلوط و صنوبر و جز آن متکون میشود و می پیچد و بفارسی آنرا دواله خوانند و خوشبو می باشد. در اول گرم و خشک، مقوی معده و نافع اوجاع کبد است. (منتهی الارب). چیزی گیاهی است که بر درخت و سنگها تکوین شود. (از المنجد). بفارسی دواله و دوالی و دوالک و بهندی چهریرا. (از الفاظ الادویه). صاحب ذخیرۀ خوارزمشاهی آنرا از عطرها شمرد و گوید نام دیگر آن دواله است و ازهند آرند. هرچه سپید است بهتر باشد و سیاه آن بدبوست. گرم است بدرجۀ اول و خشک است بدرجۀ دوم و گروهی گفته اند سرد و خشک است. دواله. (منتهی الارب) (برهان). دوالی. دوالک. آلک. دواءالمسک. (رشیدی). چهارچیلا.چهریرا. چهریله. ملاگیر. (آنندراج). شیبهالعجوز. (برهان) (تذکرۀ داود ضریر انطاکی) (مفردات ابن البیطار). مسک القرود. (برهان). آلک و دوالک. (تحفه) (بحر الجواهر). مسحو (بفرنگی). (تذکرۀ داود ضریر انطاکی ص 48). بریون (بیونانی). (همان صفحه). کله دبالیه (بلاتینی). (همان صفحه). شیبه (بزبان مصری). (همان صفحه). رازی گوید: او را بهندی شیلیلوو به سحزی (ظ: سکزی = سجزی) ژالکه گویند و ابونصرو ابوزید صهبا (کذا) نخست در قرابادین خود او را به کربس پایه تفسیر کرده اند و بعضی کرماس پایه گفته اندو کرماس پارسیان سام ابرص را گویند، و گویا که اشنه را به انگشتان کربس تشبیه کرده اند و در بعضی از کتب عطر او را به این طریق معرب داشته اند و بعضی او را پایه هم گویند، و ابوالعباس حشکی گوید در کتاب عطر که او نباتیست بر ساحل دریای هند از جدت یمن و سواحل دریای بصره و برگ او ببرگ شیح بستانی ماند و سیاه و خاصه شیح در متن گفته شود و امواج دریا برو بگذرد و در وقت هیجان دریا بحیثیتی که روی آب بود معلق شود وچون موج دریا بایستد باد او را خشک گرداند و استعمال او بعد از آنکه او را بکف مالیده باشند تا آن پوست او زایل شود و سفیدی او صاف بیرون آید کنند و بعضی از صیادنه او را مغشوش گردانند به اطراف کاغذها که صحافان ببرند. جالینوس گوید اشنه محللست و طبع را نرم گرداند و در خاصیت آنچه از درخت صنوبرگرفته شود به بود، و رازی گوید اشنه بر درخت جوز و صنوبر و بلوط بشبه لبلاب پیچد و به لون سفید باشد و بوی خوش بود. ابوریحان گوید آنچه ازو معروفست نزد صیادنه دو نوعست یکی بغدادی و آن به لون سفید است در غایت سفیدی و خوشبویی و اهل بغداد ازو عبیر سازند و بغداد منبت او نیست و سبب کثرت او در بغداد آنست که انواع عطر را در بغداد رواج تمام است، و نوع دیگر هندیست و آن در سفیدی و خوشبوئی مثل بغدادی نیست. و از خواص او آنست که تا تر نکنند کوفته نشود. ص اوبی گوید گرمست در اول، خشکست در دوم، صلابت رحم و سدۀ آن زایل کند و حیض براند و غثیان و قی را تسکین دهد و معده را قوت دهد و چشم را روشن کند و اعضای دمل را چون بکوبند و ضماد کنند محکم گرداند و آنچه از او بسیاهی مایل بود خوب نیست بدل او بوزن او قروماناست. (ترجمه صیدنۀ ابوریحان). شیبهالعجوز خوانند و کرکس مایۀ بغدادی گویند، بپارسی دواله گویند و دوالی وداءالمسک خوانند. و آن بر درخت صنوبر و جوز و بلوط و غیر آن پیچیده شود و بهترین آن سپید خوشبوی بود و آن نوع مصری خوانند و آنچه سیاه بود بد بود و آن هندیست و اشنه را در کوفتن نم باید کرد تا زود کوفته شود. و طبیعت آن جالینوس گوید در گرمی و سردی معتدل است و در وی قبضی اندک هست. و حنین گوید گرم بود در اول درجه و خشک بود در دویم درجه و منفعت وی آنست که سودمند بود جهت رنجوری که او را صرع و اختناق رحم بود. و اگر بجوشانند و در آن آب نشینند حیض براند و وجعرحم را نافع بود و وی می بندد و معده را قوت می دهد وخفقان را سود دارد و قوه دل بدهد و سدۀ رحم بگشاید و اگر بر ورمهای گرم طلا کنند ساکن گرداند و تحلیل صلابت مفاصل بکند و درد جگر ضعیف را سودمند بود و محلل اخلاطی بود که در عروق جمع شده باشد و شهوت باه زیاده کند و منی بیفزاید و قوه قضیب بدهد، اگر در شراب بپزند و آن شراب بیاشامند نافع بود جهت گزندگی جانوران. و از جمله منومات بود و اگر نیز در شراب نقیع کنند مقدار یک درم و یا دو درم همین عمل کند. اما اشنه مضر بود به روده و مصلح آن انیسون است و بدل آن قرومانا. (اختیارات بدیعی). و در کتاب درمان شناسی ذیل آشنه آمده است: آشنه یا دواله نوعی الک است بنام ستراریا ایسلاندیکا که در نواحی کوهستانی و در کوه های اروپا و امریکا بسیار میروید. در این گیاه جسمی لزج یا نشاسته ای بنام لیشنین یافت شده که نزدیک به نشاستۀ معمولی است. گذشته از آن دارای جسم تلخی موسوم به ستارین و اسید چربی بنام اسید لیشنستآریک نیز میباشد. ساکنان جزیره ایسلاند آشنه را بعنوان مادۀ خوراکی بکار میبرند، و قسمت مؤثر یا لیشنین آن بسیار نرم کننده و ملین است و آنرا در اختلالات گوارش و تنفس توصیه میکنند. در قرن گذشته آنرا در فتیزی پولمونر انسان تجویز میکرده اند ولی امروزه ندرهً آنرا بعنوان اخلاطآور یا بشکل جوشاندنی میدهند. مقدار: اسب و گاو 10 تا 50 گرم، بره و خوک 5 تا 10 گرم، سگ 1 تا 2 گرم. (از درمان شناسی عطایی ص 437). بمعنی اشنان است که بدان رخت و جامه شویند. (برهان) (آنندراج). اشنان. (سروری) (شلیمر) (شعوری). گیاهیست خوشبو که بعد خوردن طعام بدان دست شویند تا چربش ببرد. (مؤیدالفضلا). عطر ابیض کأنه مقشور من عرق. (اقرب الموارد). رجوع به اشنان شود.
شهرکی است به آذربایجان. (سمعانی). شهریست در آذربایجان از طرف اربل که تا شهر ارومیه دو روز و تا شهر اربل پنج روز راه است و بین این دو شهر واقع است. (مراصد). بلده ایست در یکی از حدود آذربایجان در سمت اردبیل و تا ارمیه دوروزه راه و تا اردبیل پنج فرسخ و واقع میان این دو میباشد، باغات بسیار دارد، گلابی آن نهایت ممتاز و به جمیع نواحی نزدیک آن میرود، عیبی که در این بلد است این است که خرابست، در سفر تبریز ازین شهر گذشتم آنرا تماشا کردم، جمعی از فضلا به این شهر منسوبند. (از مرآت البلدان ج 1 ص 44). و لسترنج آرد: شهر اشنه در شمال غربی بسوی است و در روزگارابن حوقل کردها در آن سکونت داشته اند و در قرن چهارم هجری (دهم میلادی) از اشنه و نواحی آن گوسپندان و چارپایان بموصل و نواحی جزیره میبرده اند. شهری پردرخت و سبز و خرم بوده است. گوسفندداران، گوسفندان خود را بچراگاه های آن میبرده اند. یاقوت که آنرا دیده است گوید: دارای بوستانهاست و مستوفی آنرا ذیل کلمه اشنویه آورده و بوصف آن پرداخته و گفته است: اشنویه در منطقۀ کوهستانی است که به ده گیاهان موسوم است. (از سرزمینهای خلافت شرقی لسترنج صص 199- 200). و رجوع به اشنویه شود. و صاحب قاموس الاعلام آرد: قصبه ایست در خطۀ آذربایجان ایران و در 60 هزارگزی جنوب شهر ارومیه، در کنار چپ یعنی در سمت شمالی نهر کدیر که وارد دریاچۀ ارومیه میگردد واقع شده است و زادگاه بعضی از علما و فضلای مشهور بلقب اشنائی و اشنهی بوده است. در تاریخ 617 هجری قمری یاقوت حموی هنگام بازگشت از تبریز ازین قصبه عبور کرده و میگوید ’باغها و بوستانهای فراوان دارد ولی رو بخرابی میرود’. در حال حاضر نیز بوضع قصبۀ کوچک ویرانه ای دیده میشود. (از قاموس الاعلام ترکی). و رجوع به ذیل جامع التواریخ رشیدی ص 201 و 242 و شدالازار ص 308 و اخبار الدوله السلجوقیه ص 179، و اشنو و اشنویه شود دهی است نزدیک اصفهان. (منتهی الارب)
شهرکی است به آذربایجان. (سمعانی). شهریست در آذربایجان از طرف اربل که تا شهر ارومیه دو روز و تا شهر اربل پنج روز راه است و بین این دو شهر واقع است. (مراصد). بلده ایست در یکی از حدود آذربایجان در سمت اردبیل و تا ارمیه دوروزه راه و تا اردبیل پنج فرسخ و واقع میان این دو میباشد، باغات بسیار دارد، گلابی آن نهایت ممتاز و به جمیع نواحی نزدیک آن میرود، عیبی که در این بلد است این است که خرابست، در سفر تبریز ازین شهر گذشتم آنرا تماشا کردم، جمعی از فضلا به این شهر منسوبند. (از مرآت البلدان ج 1 ص 44). و لسترنج آرد: شهر اُشْنُه در شمال غربی بَسَوی است و در روزگارابن حوقل کردها در آن سکونت داشته اند و در قرن چهارم هجری (دهم میلادی) از اشنه و نواحی آن گوسپندان و چارپایان بموصل و نواحی جزیره میبرده اند. شهری پردرخت و سبز و خرم بوده است. گوسفندداران، گوسفندان خود را بچراگاه های آن میبرده اند. یاقوت که آنرا دیده است گوید: دارای بوستانهاست و مستوفی آنرا ذیل کلمه اشنویه آورده و بوصف آن پرداخته و گفته است: اشنویه در منطقۀ کوهستانی است که به ده گیاهان موسوم است. (از سرزمینهای خلافت شرقی لسترنج صص 199- 200). و رجوع به اشنویه شود. و صاحب قاموس الاعلام آرد: قصبه ایست در خطۀ آذربایجان ایران و در 60 هزارگزی جنوب شهر ارومیه، در کنار چپ یعنی در سمت شمالی نهر کدیر که وارد دریاچۀ ارومیه میگردد واقع شده است و زادگاه بعضی از علما و فضلای مشهور بلقب اشنائی و اشنهی بوده است. در تاریخ 617 هجری قمری یاقوت حموی هنگام بازگشت از تبریز ازین قصبه عبور کرده و میگوید ’باغها و بوستانهای فراوان دارد ولی رو بخرابی میرود’. در حال حاضر نیز بوضع قصبۀ کوچک ویرانه ای دیده میشود. (از قاموس الاعلام ترکی). و رجوع به ذیل جامع التواریخ رشیدی ص 201 و 242 و شدالازار ص 308 و اخبار الدوله السلجوقیه ص 179، و اشنو و اشنویه شود دهی است نزدیک اصفهان. (منتهی الارب)
صفت کلمه اوستایی اش است که بمعنی ’رت’ (’نظم نیکو’ یا ’حقیقت’) است و یکی از امشاسپندان میباشد... در گاتها جهان نیک و جهان بد در برابر هم قرار دارند و همچنانکه هرچه از جهان نیک است در مفهوم کلی ’اش’ و با صفت ’اشون’ مشخص و متمایز میشود، عالم شر نیز با اصطلاح مؤنث دروج (دروغ) بیان میشود. (از ایران در زمان ساسانیان ص 48 و 49). و رجوع به یشتها ص 33 و 604 شود
صفت کلمه اوستایی اَش َ است که بمعنی ’رت’ (’نظم نیکو’ یا ’حقیقت’) است و یکی از امشاسپندان میباشد... در گاتها جهان نیک و جهان بد در برابر هم قرار دارند و همچنانکه هرچه از جهان نیک است در مفهوم کلی ’اش’ و با صفت ’اشون’ مشخص و متمایز میشود، عالم شر نیز با اصطلاح مؤنث دروج (دروغ) بیان میشود. (از ایران در زمان ساسانیان ص 48 و 49). و رجوع به یشتها ص 33 و 604 شود
چین و شکن: فتنه رخش نرگس بیمار هم اشکنۀ زلف بخروار هم. امیرخسرو (از فرهنگ نظام). چین وشکن اندام. (ناظم الاطباء) (برهان). شکن زلف و جز آن. خسرو گوید: اشکنۀ زلف بخروار هم. (رشیدی) (شعوری). چین و شکن. (انجمن آرا). چین و شکنج اندام و غیره... چین و شکنج.... (جهانگیری).
چین و شکن: فتنه رخش نرگس بیمار هم اشکنۀ زلف بخروار هم. امیرخسرو (از فرهنگ نظام). چین وشکن اندام. (ناظم الاطباء) (برهان). شکن زلف و جز آن. خسرو گوید: اشکنۀ زلف بخروار هم. (رشیدی) (شعوری). چین و شکن. (انجمن آرا). چین و شکنج اندام و غیره... چین و شکنج.... (جهانگیری).
ادیب غانم بن ولید مخزومی اشونی. از شاعران بود و سلفی این ابیات را به وی نسبت داده است: و من عجب انی احن الیه-م و اسأل عنهم من لقیت وهم معی و تطلبهم عینی و هم فی سوادها و یشتاقهم قلبی و هم بین اضلعی. (از معجم البلدان)
ادیب غانم بن ولید مخزومی اشونی. از شاعران بود و سلفی این ابیات را به وی نسبت داده است: و من عجب انی احن الیه-م ُ و اسأل عنهم من لقیت وهم معی و تطلبهم عینی و هم فی سوادها و یشتاقهم قلبی و هم بین اضلعی. (از معجم البلدان)
شهری است به مغرب. (منتهی الارب). لبشونه. لیسبن. لیزبون. (دمشقی). شهری به اسپانیا. (نفح الطیب). شهری به اندلس که آنرا لشبونه نیز گویند و آن متصل به شنترین و نزدیک بحر محیط است و در ساحل آن عنبر نیکو یافت میشده است. ابن حوقل گوید: اشبونه بر مصب نهر شنترین بسوی دریاست و گوید از دهانۀ نهر که معدن است تا اشبونه و تا شنتره دو روز راه است و جماعتی بدان نسبت دارند. (معجم البلدان). رجوع به قاموس الاعلام ترکی و فهرست حلل السندسیه ج 1 و ج 2 شود شهری به اندلس متصل به شنترین نزدیک به بحر محیط و بقولی در مصب شنترین بدریاو آنرا لشبونه نیز گویند. (معجم البلدان).
شهری است به مغرب. (منتهی الارب). لبشونه. لیسبن. لیزبون. (دمشقی). شهری به اسپانیا. (نفح الطیب). شهری به اندلس که آنرا لشبونه نیز گویند و آن متصل به شنترین و نزدیک بحر محیط است و در ساحل آن عنبر نیکو یافت میشده است. ابن حوقل گوید: اشبونه بر مصب نهر شنترین بسوی دریاست و گوید از دهانۀ نهر که معدن است تا اشبونه و تا شنتره دو روز راه است و جماعتی بدان نسبت دارند. (معجم البلدان). رجوع به قاموس الاعلام ترکی و فهرست حلل السندسیه ج 1 و ج 2 شود شهری به اندلس متصل به شنترین نزدیک به بحر محیط و بقولی در مصب شنترین بدریاو آنرا لشبونه نیز گویند. (معجم البلدان).