در تداول مردم آمل، گردکان. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به گردکان شود، درهم پیچیده شاخ و برگ گردیدن درخت: اغیل الشجر. (منتهی الارب) (آنندراج). درهم پیچیده گردیدن شاخ و برگ درخت. (ناظم الاطباء). بزرگ گردیدن ودرهم پیچیده شدن درخت. (از اقرب الموارد) ، شیر غیل خورانیدن بچه را. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). فرزند بر آبستنی شیر دادن. (تاج المصادر بیهقی). در حاملگی شیر دادن زن بچۀ خود را: اغیلت المراءه ولدها، ارضعته و هی حامل. (از اقرب الموارد). و به این معنی اغاله بالاعلال نیز گفته شود. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، گرد آمدن با زن بچه شیرده. (ناظم الاطباء). گرد آمدن با زن مرضع. (منتهی الارب). گرد آمدن با زن شیرده. (یادداشت مؤلف)
در تداول مردم آمل، گردکان. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به گردکان شود، درهم پیچیده شاخ و برگ گردیدن درخت: اغیل الشجر. (منتهی الارب) (آنندراج). درهم پیچیده گردیدن شاخ و برگ درخت. (ناظم الاطباء). بزرگ گردیدن ودرهم پیچیده شدن درخت. (از اقرب الموارد) ، شیر غیل خورانیدن بچه را. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). فرزند بر آبستنی شیر دادن. (تاج المصادر بیهقی). در حاملگی شیر دادن زن بچۀ خود را: اغیلت المراءه ولدها، ارضعته و هی حامل. (از اقرب الموارد). و به این معنی اِغالَه بالاعلال نیز گفته شود. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، گرد آمدن با زن بچه شیرده. (ناظم الاطباء). گرد آمدن با زن مرضع. (منتهی الارب). گرد آمدن با زن شیرده. (یادداشت مؤلف)
به گوشۀ چشم یا پلکها را فروخوابانیده و چشم را تنگ گرداننده نگرنده. ج، شوس. (منتهی الارب) (آنندراج). آنکه به گوشۀ چشم نگرد. (زوزنی). نگرندۀ به گوشۀ چشم از تکبر یا خشم. (از المنجد). آنکه بدنبال چشم نگرد از خشم یا از تکبر. (مهذب الاسماء) ، سپیدی دست و پای اسب، یقال: فرس حسن الاشی. (منتهی الارب)
به گوشۀ چشم یا پلکها را فروخوابانیده و چشم را تنگ گرداننده نگرنده. ج، شوس. (منتهی الارب) (آنندراج). آنکه به گوشۀ چشم نگرد. (زوزنی). نگرندۀ به گوشۀ چشم از تکبر یا خشم. (از المنجد). آنکه بدنبال چشم نگرد از خشم یا از تکبر. (مهذب الاسماء) ، سپیدی دست و پای اسب، یقال: فرس حَسَن الاشی. (منتهی الارب)
از کشورهای باستان بود که سراسر بلاد دجلۀ میانه را فرامیگرفت و بنام یکی از الهه های آن کشور ونخستین پایتخت آن خوانده میشد. مردم آن همچون بابلیان (کلدانیان) از نژاد سامی بودند و بزبان آنان سخن می گفتند. با ملتهای همجوار خود زدوخورد میکردند و مدتی زیر فرمان کلدانیان بودند. کشور آشوریان در روزگار تیگلات پیلرز سوم و سارگن دوم و سناخریب و آشور بانیپال (در دو قرن 7 و 8 قبل از میلاد) به اوج عظمت نائل آمد از اینرو سلاطین آن تا مصر پیش رفتند و سیادت بر آن سرزمین را بدست آوردند. سرانجام نینوا پایتخت دوم آن قوم در زیر حملات مادها و بابلیها (612 قبل از میلاد) سقوط کرد و نام آن کشور از روی زمین برافتاد. (از اعلام المنجد). و صاحب قاموس کتاب مقدس آرد: بسیاری از علما ودانشمندان گمان برده اند که قصد از لفظ آشور که در حزقیال (31:3) مکتوب است اشاره به مملکت آشور و مابقی فصل کتاب مرقوم دلالت بر عظمت و انقلاب آن میکند و هرگاه ذکر شود مقصود از تمامی بلادی است که از طرف مغرب به بحر متوسط و از شرق به نهر هند محدود میباشد. و در کتب مقدس لفظ اشوریین بسیار استعمال شده و مراد اهل آشور یا اهل آن مملکتی است که پایتخت آن نینوا بوده و چون اهالی بابل و کلدانیان این لفظ را استعمال کنند مراد اهل آن مملکتی باشد که پایتختش بابل بوده است، برخلاف اهالی سور که چون این لفظ را ذکر کنند مراد از اهالی بلادی است که بزرگترین شهرهای آن اولا صوربه بعد دمشق میباشد که از طرف جنوب شرقی بزمین کنعان محدود است و بسا میشود که این دو لفظ یعنی آشور و سور با یکدیگر مشتبه شوند و حال اینکه مأخذ و مصدر هر دو در غایت تفاوت و تباین میباشد زیرا که اولی ازاشوربن سام بن نوح و دومی از صور گرفته شده است. و رجوع به همان کتاب صص 73- 78 و ضمیمۀ معجم البلدان چ مصر ص 983 و کتاب النقود ص 94، و آسور و آشور شود
از کشورهای باستان بود که سراسر بلاد دجلۀ میانه را فرامیگرفت و بنام یکی از الهه های آن کشور ونخستین پایتخت آن خوانده میشد. مردم آن همچون بابلیان (کلدانیان) از نژاد سامی بودند و بزبان آنان سخن می گفتند. با ملتهای همجوار خود زدوخورد میکردند و مدتی زیر فرمان کلدانیان بودند. کشور آشوریان در روزگار تیگلات پیلرز سوم و سارگن دوم و سناخریب و آشور بانیپال (در دو قرن 7 و 8 قبل از میلاد) به اوج عظمت نائل آمد از اینرو سلاطین آن تا مصر پیش رفتند و سیادت بر آن سرزمین را بدست آوردند. سرانجام نینوا پایتخت دوم آن قوم در زیر حملات مادها و بابلیها (612 قبل از میلاد) سقوط کرد و نام آن کشور از روی زمین برافتاد. (از اعلام المنجد). و صاحب قاموس کتاب مقدس آرد: بسیاری از علما ودانشمندان گمان برده اند که قصد از لفظ آشور که در حزقیال (31:3) مکتوب است اشاره به مملکت آشور و مابقی فصل کتاب مرقوم دلالت بر عظمت و انقلاب آن میکند و هرگاه ذکر شود مقصود از تمامی بلادی است که از طرف مغرب به بحر متوسط و از شرق به نهر هند محدود میباشد. و در کتب مقدس لفظ اشوریین بسیار استعمال شده و مراد اهل آشور یا اهل آن مملکتی است که پایتخت آن نینوا بوده و چون اهالی بابل و کلدانیان این لفظ را استعمال کنند مراد اهل آن مملکتی باشد که پایتختش بابل بوده است، برخلاف اهالی سور که چون این لفظ را ذکر کنند مراد از اهالی بلادی است که بزرگترین شهرهای آن اولا صوربه بعد دمشق میباشد که از طرف جنوب شرقی بزمین کنعان محدود است و بسا میشود که این دو لفظ یعنی آشور و سور با یکدیگر مشتبه شوند و حال اینکه مأخذ و مصدر هر دو در غایت تفاوت و تباین میباشد زیرا که اولی ازاَشوربن سام بن نوح و دومی از صور گرفته شده است. و رجوع به همان کتاب صص 73- 78 و ضمیمۀ معجم البلدان چ مصر ص 983 و کتاب النقود ص 94، و آسور و آشور شود
چشم بسیار برهم زننده. (منتهی الارب) (آنندراج). آنکه پلک چشم بسیار بر هم زند. مؤنث: شوصاء. ج، شوص. (مهذب الاسماء). که پلک بسیار بر هم زند. (از المنجد)
چشم بسیار برهم زننده. (منتهی الارب) (آنندراج). آنکه پلک چشم بسیار بر هم زند. مؤنث: شَوصاء. ج، شوص. (مهذب الاسماء). که پلک بسیار بر هم زند. (از المنجد)
صفت کلمه اوستایی اش است که بمعنی ’رت’ (’نظم نیکو’ یا ’حقیقت’) است و یکی از امشاسپندان میباشد... در گاتها جهان نیک و جهان بد در برابر هم قرار دارند و همچنانکه هرچه از جهان نیک است در مفهوم کلی ’اش’ و با صفت ’اشون’ مشخص و متمایز میشود، عالم شر نیز با اصطلاح مؤنث دروج (دروغ) بیان میشود. (از ایران در زمان ساسانیان ص 48 و 49). و رجوع به یشتها ص 33 و 604 شود
صفت کلمه اوستایی اَش َ است که بمعنی ’رت’ (’نظم نیکو’ یا ’حقیقت’) است و یکی از امشاسپندان میباشد... در گاتها جهان نیک و جهان بد در برابر هم قرار دارند و همچنانکه هرچه از جهان نیک است در مفهوم کلی ’اش’ و با صفت ’اشون’ مشخص و متمایز میشود، عالم شر نیز با اصطلاح مؤنث دروج (دروغ) بیان میشود. (از ایران در زمان ساسانیان ص 48 و 49). و رجوع به یشتها ص 33 و 604 شود
چیزیست مانند چرم سپید که بدان زینها را می بندند و محکم میکنند. معرب ادرنج فارسی. (از اقرب الموارد). چیزی که به ادیم سپید ماند وبدان زین را استوار کنند. (منتهی الارب) (آنندراج). دوال سیرم. (مهذب الاسماء). چیزی مانند ادیم سپید که بدان زین را استوار کنند. (ناظم الاطباء). ادرنگ. ادرنج، اشکلک خیمه، پل. چوب که به زمین فروبرند و طناب خیمه بدان بندند، دستۀ طنابین جوال که گاه قپان کردن قلاب در آن افکنند، در تداول بهبهان، دام. تله
چیزیست مانند چرم سپید که بدان زینها را می بندند و محکم میکنند. معرب ادرنج فارسی. (از اقرب الموارد). چیزی که به ادیم سپید ماند وبدان زین را استوار کنند. (منتهی الارب) (آنندراج). دوال سیرم. (مهذب الاسماء). چیزی مانند ادیم سپید که بدان زین را استوار کنند. (ناظم الاطباء). ادرنگ. اَدرَنج، اشکلک خیمه، پَل. چوب که به زمین فروبرند و طناب خیمه بدان بندند، دستۀ طنابین جوال که گاه قپان کردن قلاب در آن افکنند، در تداول بهبهان، دام. تله
جمع نشز، جاهای بلند ناسازگاری: زن، زدن شوی زن را، ستم کردن ناسازگاری کردن زن با شوهر خود، ناسازگاری زن. توضیح عدم اجرای وظایف زوجیت از طرف زن بدون وجود مانع شرعی و قانونی که درین صورت وی استحقاق نفقه نخواهد داشت
جمع نشز، جاهای بلند ناسازگاری: زن، زدن شوی زن را، ستم کردن ناسازگاری کردن زن با شوهر خود، ناسازگاری زن. توضیح عدم اجرای وظایف زوجیت از طرف زن بدون وجود مانع شرعی و قانونی که درین صورت وی استحقاق نفقه نخواهد داشت