جدول جو
جدول جو

معنی اشوج - جستجوی لغت در جدول جو

اشوج
نام ماهی است بهندی و بمعنی صاحب و رئیس است. (تحقیق ماللهند ص 106). و رجوع به ص 201 و 294 همان کتاب شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اعوج
تصویر اعوج
کج، ناراست، بدخوی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از الوج
تصویر الوج
گیاهی خشن و درشت، با گل های کبود و تخم های سیاه که در سنگلاخ ها می روید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اشوغ
تصویر اشوغ
آشوغ، غریب، بیگانه، مجهول، غیرمعروف، ناشناس، گمنام
فرهنگ فارسی عمید
(اَشْ وَ)
چشم بسیار برهم زننده. (منتهی الارب) (آنندراج). آنکه پلک چشم بسیار بر هم زند. مؤنث: شوصاء. ج، شوص. (مهذب الاسماء). که پلک بسیار بر هم زند. (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(اُ)
لغت نبطی است بمعنی رسنها، بدان جهت که بدان می پیمایند. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَشْ وَ)
شایقتر. ج، شوق. (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(اَشْ وَ)
مرد ژولیده و پریشان موی. مؤنث: شوعاء. ج، شوع. (منتهی الارب) (آنندراج). در المنجد چنین است: آنکه موی ژولیده و تیره رنگ دارد.
لغت نامه دهخدا
(اَشْ وَ)
به گوشۀ چشم یا پلکها را فروخوابانیده و چشم را تنگ گرداننده نگرنده. ج، شوس. (منتهی الارب) (آنندراج). آنکه به گوشۀ چشم نگرد. (زوزنی). نگرندۀ به گوشۀ چشم از تکبر یا خشم. (از المنجد). آنکه بدنبال چشم نگرد از خشم یا از تکبر. (مهذب الاسماء) ، سپیدی دست و پای اسب، یقال: فرس حسن الاشی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَشْ وُ)
اشؤن. جمع واژۀ شأن، بمعنی رگ اشک. (منتهی الارب). رجوع به شأن و اشؤن شود
لغت نامه دهخدا
(اَشْ وَ)
متکبر و گردنکش. (منتهی الارب). متکبر. (المنجد)
لغت نامه دهخدا
(اُ)
جمع واژۀ اشر، بمعنی خوبی دندان و تیزی آنها از روی خلقت باشد یا از روی عمل. (منتهی الارب) (آنندراج). و رجوع به اشر شود.
لغت نامه دهخدا
(اَشْ شو)
از کشورهای باستان بود که سراسر بلاد دجلۀ میانه را فرامیگرفت و بنام یکی از الهه های آن کشور ونخستین پایتخت آن خوانده میشد. مردم آن همچون بابلیان (کلدانیان) از نژاد سامی بودند و بزبان آنان سخن می گفتند. با ملتهای همجوار خود زدوخورد میکردند و مدتی زیر فرمان کلدانیان بودند. کشور آشوریان در روزگار تیگلات پیلرز سوم و سارگن دوم و سناخریب و آشور بانیپال (در دو قرن 7 و 8 قبل از میلاد) به اوج عظمت نائل آمد از اینرو سلاطین آن تا مصر پیش رفتند و سیادت بر آن سرزمین را بدست آوردند. سرانجام نینوا پایتخت دوم آن قوم در زیر حملات مادها و بابلیها (612 قبل از میلاد) سقوط کرد و نام آن کشور از روی زمین برافتاد. (از اعلام المنجد). و صاحب قاموس کتاب مقدس آرد: بسیاری از علما ودانشمندان گمان برده اند که قصد از لفظ آشور که در حزقیال (31:3) مکتوب است اشاره به مملکت آشور و مابقی فصل کتاب مرقوم دلالت بر عظمت و انقلاب آن میکند و هرگاه ذکر شود مقصود از تمامی بلادی است که از طرف مغرب به بحر متوسط و از شرق به نهر هند محدود میباشد. و در کتب مقدس لفظ اشوریین بسیار استعمال شده و مراد اهل آشور یا اهل آن مملکتی است که پایتخت آن نینوا بوده و چون اهالی بابل و کلدانیان این لفظ را استعمال کنند مراد اهل آن مملکتی باشد که پایتختش بابل بوده است، برخلاف اهالی سور که چون این لفظ را ذکر کنند مراد از اهالی بلادی است که بزرگترین شهرهای آن اولا صوربه بعد دمشق میباشد که از طرف جنوب شرقی بزمین کنعان محدود است و بسا میشود که این دو لفظ یعنی آشور و سور با یکدیگر مشتبه شوند و حال اینکه مأخذ و مصدر هر دو در غایت تفاوت و تباین میباشد زیرا که اولی ازاشوربن سام بن نوح و دومی از صور گرفته شده است. و رجوع به همان کتاب صص 73- 78 و ضمیمۀ معجم البلدان چ مصر ص 983 و کتاب النقود ص 94، و آسور و آشور شود
لغت نامه دهخدا
(اَشْ شو)
معرب یا لهجه ای در آشور. نام پسر دومین سام بن نوح بود که وی را بنیان گذار آشور دانند. و رجوع به آسور و آشور شود
لغت نامه دهخدا
(اَشْ وَ)
نام پسر سام بن نوح (ع). (منتهی الارب). در قاموس کتاب مقدس اشور نام پسر دومین سام بن نوح است. رجوع به اشور شود.
لغت نامه دهخدا
(اَ نَ)
مرد ترنجیده و گرفته و منقبض. (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(اَعْ وَ)
بدخوی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). زشت خوی. مؤنث: عوجاء. ج، عوج. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(اَ شَ وَ)
صفت کلمه اوستایی اش است که بمعنی ’رت’ (’نظم نیکو’ یا ’حقیقت’) است و یکی از امشاسپندان میباشد... در گاتها جهان نیک و جهان بد در برابر هم قرار دارند و همچنانکه هرچه از جهان نیک است در مفهوم کلی ’اش’ و با صفت ’اشون’ مشخص و متمایز میشود، عالم شر نیز با اصطلاح مؤنث دروج (دروغ) بیان میشود. (از ایران در زمان ساسانیان ص 48 و 49). و رجوع به یشتها ص 33 و 604 شود
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
ستور که یک خصیۀ وی کلان باشد. (منتهی الارب). آنکه یک خایۀ وی بزرگ باشد از دیگر. (زوزنی) (مهذب الاسماء).
لغت نامه دهخدا
(اَشْ وَهْ)
مرد زشت رو. (منتهی الارب) (از المنجد). زشت روی. (مهذب الاسماء). بدشکل و مرد زشت رو. (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(اَشْ وا)
نعت تفضیلی از شوی:
و ما دول الایام نعمی و ابؤساً
بأجرح فی الاقوام منه و لا اشوی.
بحتری.
و رجوع به اجرح شود
لغت نامه دهخدا
نام ماهی است بهندی. (تحقیق ماللهند ص 107). و رجوع به ص 181 و 250 و 285 و 287 و 288 و 291 همان کتاب شود
لغت نامه دهخدا
(اَعْ وَ)
نهر اعوج، نام نهری از انهار فلسطین. رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود، در شاهد زیر جمع واژۀ عوان است به معنی مأمور اجرای دیوان و سرهنگ دیوان: روزی یکی از اعونۀ بخارا براتی بر قصر عارفان آورد... مردم دیه بر آن عوان بی ادبی کردند. (انیس الطالبین ص 174)
لغت نامه دهخدا
تصویری از اهوج
تصویر اهوج
گول، دراز بالا، بی باک شوریده مغز کم خرد سبکسار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعوج
تصویر اعوج
بدخوی، زشت خوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشوز
تصویر اشوز
متکبر، گردنکش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشوش
تصویر اشوش
خودخواه گستاخ دلیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشوص
تصویر اشوص
سیه پلک فراخ چشم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشوع
تصویر اشوع
پریشانموی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشوق
تصویر اشوق
با شوق وذوق تر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشوه
تصویر اشوه
بد چشم، زشت روی، دهن گشاد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اجوج
تصویر اجوج
درخشنده و روشن تابنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احوج
تصویر احوج
نیازمندتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعوج
تصویر اعوج
((اَ وَ))
کج، ناراست، بدخوی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اشوق
تصویر اشوق
((اَ وَ))
شایسته تر، آرزومندتر
فرهنگ فارسی معین