جدول جو
جدول جو

معنی اشه - جستجوی لغت در جدول جو

اشه
صمغی زرد رنگ و تلخ مزه شبیه کندر که در طب قدیم برای دفع سنگ کلیه و درد مفاصل به کار می رفته
تصویری از اشه
تصویر اشه
فرهنگ فارسی عمید
اشه
از رستاق طبرش همدانی و اصبهانی. (تاریخ قم ص 120)
لغت نامه دهخدا
اشه
نام اشک بن دارابن دارا برحسب یکی از روایات. ابن البلخی آرد: و بروایتی دیگر چنین است:اشه بن اشدبن ازران بن اشقان بن اش الحیاربن سیاوش بن کیکاوس. (از فارسنامۀ ابن البلخی چ طهرانی ص 14). و درمجمل التواریخ و القصص چنین است: آذروان بن بوداسف بن اشه بن ولداروان بن اشه بن اسغان... (مجمل التواریخ ص 32). و رجوع به اشک و تاریخ ایران باستان ج 3 شود
لغت نامه دهخدا
اشه
اشق
تصویری از اشه
تصویر اشه
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اشهر
تصویر اشهر
مشهورتر، معروف تر، نامدارتر، آشکارتر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اشهب
تصویر اشهب
سیاه و سفید، اسب سیاه و سفید، کنایه از روشن و سفید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اشهل
تصویر اشهل
دارای چشمان میشی رنگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اشهی
تصویر اشهی
خوش مزه تر، لذت بخش تر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اشهر
تصویر اشهر
در سالنامه معادل کلمه ماه، شهر
اشهر حج: ماه های شوال و ذی القعده و نه روز یا ده روز از اول ذی الحجه که در آن ها می توان حج به جا آورد
اشهر حرام (حرم): ماه های حرامی که اسلام جنگ در طول آن ها را حرام شمرده است
فرهنگ فارسی عمید
(اَ هََ)
مشهورتر. (منتهی الارب) (آنندراج). آشکارتر. مشهورتر. (ناظم الاطباء). نامی تر. نامدارتر. نامورتر. ارفع:
در جهان نام نیک تو مشهور
نام مشهور تو ز بام اشهر.
سوزنی.
- امثال:
اشهر ممن قاد الجمل.
اشهر من البدر.
اشهر من الشمس والقمر.
اشهر من العلم.
اشهر من رایهالبیطار.
اشهر من علائق الشعر.
اشهر من فرس الابلق.
اشهر من فرق الصبح.
اشهر من فلق الصبح.
اشهر من قوس قزح
لغت نامه دهخدا
(اَ هَُ)
جمع واژۀ شهر. (منتهی الارب) (ترجمان علامۀ جرجانی ص 62). ماهها. شهور: تربص اربعه اشهر. (قرآن 226/2). و رجوع به همان سوره آیۀ 234 و سورۀ 9 آیۀ 2 و سورۀ 65 آیه 4 شود
لغت نامه دهخدا
(اَ هََ)
ابن اراش، فرزند انماربن اراش، از قبیلۀ نزار در عهد جاهلیت بودو او فرزندان بسیار داشت. و اشهل از بجیله دختر صعب بن سعد عشیره بود. رجوع به بلوغ الارب ج 1 ص 306 شود
ابن حاتم. از محدثان و روات بود که یزید بن عمرو از وی روایت کرد و او از موسی بن علی بن رباح لخمی و ابن عون روایت دارد. رجوع به عیون الاخبار ج 2 ص 153 و 187 شود
لغت نامه دهخدا
(اَ هََ)
رجل اشهل، مرد میش چشم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مرد میش چشم یعنی سیاهی چشم او بکبودی آمیخته باشد. (آنندراج). آنکه کبودی بسیاهی چشم او درآمیزد. (از المنجد). میش چشم. مؤنث: شهلاء. (مهذب الاسماء). میش چشم. (مجمل اللغه) (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (زمخشری) (بحر الجواهر) (دستوراللغه ادیب نطنزی) (غیاث) (نصاب). میشی. آنکه رنگ چشم او میان سیاهی و کبودی باشد. (از بحر الجواهر).
لغت نامه دهخدا
(اَ ها)
آرزودارنده تر. مرغوبتر. (آنندراج). آرزوآورده تر. (از منتخب) (غیاث). آرزوکننده تر. دوست داشته تر. آرزومندتر. خواهنده تر. (ناظم الاطباء). شهی تر. مطلوبتر. خوشمزه تر. لذیذتر. بامزه تر. خوشتر. آرزوانگیزتر. آرزوآورنده تر: و من سجعات الاساس، اللحم المبرز اشهی و النفس الیه اشره. اشهی من الخمر. النفعه ادسمه و اشهاه امرؤه. (شریشی، شرح مقامات حریری).
آن تلخوش که صوفی ام الخبائثش خواند
اشهی لنا و احلی من قبلهالعذارا.
حافظ.
لغت نامه دهخدا
(اَ هََ)
رنگ سپید که سپیدی آن بر سیاهی غالب آمده باشد. (از المنجد) (از اقرب الموارد). سپیدی که بسیاهی زند. (مؤید الفضلاء). سپیدی که غالب بود بر سیاهی. (بحر الجواهر). سیاه و سفید بهم آمیخته که سفیدی آن غالب باشد. خنگ. آنکه سپیدی بر سیاهی غلبه دارد. مؤنث: شهباء. ج، شهب.
لغت نامه دهخدا
(اَ هََ)
در عربی متکلم وحده اشهد، شهادت می دهم. اما در فارسی به عنوان اسم هم بکار می رود و مراد از آن، شهادتین یعنی اشهد ان لا اله الاّ اﷲ و اشهد ان ّ محمداً رسول اﷲ است:
دور نبود کین زمان در مجلس حکم قضا
بر زبان چرخ و اختر لفظ اشهد می رود.
انوری.
از اشهد فصیح به است اشهد بلال.
قاآنی.
- اشهد گفتن، مراد گفتن اشهد ان لا اله الا اﷲ و اشهد ان محمداً رسول اﷲ است، یعنی گفتن شهادتین.
-
لغت نامه دهخدا
(اَ هَُ)
جمع واژۀ شهاب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به شهاب شود، قوی کردن. (مؤید الفضلاء) (مصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (آنندراج). قوی گردانیدن، عزیز گردانیدن. (منتهی الارب)، تنگ پستان گردیدن ناقه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تنگ شدن سوراخ پستان شتر ماده. (آنندراج). تنگ شدن سوراخ پستان اشتر وگوسفند. (مصادر زوزنی). تنگ سوراخ پستان شدن اشتر. (تاج المصادر بیهقی). تنگ سوراخ شدن پستان ماده شتر. (از اقرب الموارد)، بر زمین درشت رسیدن. (آنندراج). در زمین درشت افتادن. (تاج المصادر بیهقی). بر زمین درشت افتادن کسی. (از اقرب الموارد)، دوست داشتن کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). کسی را دوست داشتن. (از اقرب الموارد)، نمایان شدن حمل گوسپند. (آنندراج). نمایان شدن حمل گوسپند و بزرگ شدن پستان آن. (از اقرب الموارد). نمایان شدن حمل گوسپند. گران گردیدن پستان آن. (ناظم الاطباء)، دشوار برداشتن گاو باررا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). دشوار شدن حمل گاو، یعنی وضع کردن آن. یقال: اعزّت البقره، عسر حملها، ای وضعه. (از اقرب الموارد)، بزرگ آمدن غم بر کسی. یقال: اعز علی ّ بما اصبت به و اعززت بما اصابک (مجهولاً) ، ای عظم علی ّ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بزرگ آمدن غم بر کسی. (آنندراج). دشوار و بزرگ آمدن اندوه بر کسی: اعززت بما اصابک (مجهولاً) ، عظم علی ّ و صعب. (از اقرب الموارد). سخت آمدن چیزی بر کسی. (تاج المصادر بیهقی)، درزمین درشت سیر کردن. (از اقرب الموارد). رفتن در آن (زمین درشت). (تاج المصادر بیهقی)، گرامی داشتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)،
{{اسم مصدر}} تعظیم. تکریم. (ناظم الاطباء). بزرگ داشت. اکرام. (یادداشت بخط مؤلف) : آن دیار تا روم... به برادر یله کنیم... تا خلیفت ما باشد و به اعزاز بزرگتر داریم. (تاریخ بیهقی). و امیرالمؤمنین اعزازها ارزانی داشتی مکاتبت پیوسته. (تاریخ بیهقی).
بسی دیدم اعزاز و اجلالها
ز خواجۀ جلیل و امیر اجل.
ناصرخسرو.
ملک این برمک با چندان اعزازو اکرام از بلخ بفرمود آوردن. (تاریخ برامکه).
دل بپرداز از این خرابه جهان
پای درکش بدامن اعزاز.
سنائی.
شیر...در اعزاز... او (گاو) مبالغت نمود. (کلیله و دمنه).
بنزد تو همه اعزاز اهل دانش راست
که اهل دانشی و مستحق اعزازی.
سوزنی.
او را به اعزاز درگرفت و رقم نسیان بر سر سوابق وحشت کشید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 305) .چون امام ابوالطیب بدیار ترک رسید بمورد او اهتزاز و ارتیاح نمودند و در اعزاز و اکرام قدر او بهمه عنایت برسیدند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 238). گورخان نیز رسل او را زیادت اعزازی نکرد و التفاتی ننمود. (جهانگشای جوینی).
به اعزاز دین آب عزی ببرد.
(بوستان).
گر تو بازآیی و بر دیدۀ سعدی بروی
هیچ شک نیست که منظور به اعزاز آید.
سعدی.
و بمعنی گرامی داشتن و با لفظکردن و دادن مستعمل. (آنندراج).
- اعزاز کردن، تعظیم کردن. محترم داشتن. (ناظم الاطباء). رجوع به این کلمه شود.
- اعزاز و احترام، ارجمندی و گرامی و بزرگی. (ناظم الاطباء).
- اعزاز و اکرام، عزیز و گرامی داشتن: ملک، این برمک را با چندان اعزاز و اکرام از بلخ بفرمود آوردن. (تاریخ برامکه).
- اکرام و اعزاز، گرامی و عزیز داشتن:
لئیمان را مکن اکرام و اعزاز
کریمان را مدار از پیش خود باز.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
تصویری از اشوه
تصویر اشوه
بد چشم، زشت روی، دهن گشاد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشیه
تصویر اشیه
آک گوی تر (آک عیب) آک جوی تر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشنه
تصویر اشنه
گلسنگ، آلگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشبه
تصویر اشبه
شبیه تر
فرهنگ لغت هوشیار
در آمیختن، آک کردن (آک عیب)، سرزنش، درهم ریختن درختستان انبوه، کویکستان انبوه (کویک نخل) در هم پیچیده آزار رسان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشق
تصویر اشق
دشوارتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشعه
تصویر اشعه
جمع شعاع، روشنیهاوپرتوها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشر
تصویر اشر
بد ترین
فرهنگ لغت هوشیار
سیاه و سپید، اسپ سبزه، پیکان زدوده، روز برفی هر چیزی که رنگ آن سیاه یا سپید باشد خاکستری رنگ، اسب خاکستری خنگ
فرهنگ لغت هوشیار
گواهی می دهم (فعل متکلم وحده از شهادت) گواهی میدهم. یا اشهد گفتن، بزبان راندن شهادتین (اشهدان لااله الا الله واشهدان محمدارسول الله)، یا اشهد خود راگفتن، (عم) منتظر مرگ بودن، یا اشهدان (امیرالمومنین) علیا ولی الله. گواهی میدهم که (امیرمومنان) علی دوست خداست. توضیح در اذن و اقامه شیعیان دوبار گفته شود. خواندن آن در اذان واقامه مستحب است بعنوان تیمن و تبرک. یا شهدان اله الا الله. گواهی میدهم که خدایی نیست جز خدای یگانه. توضیح در اذن و اقامه دوبار در هر دو گفته شود. یا اشهد ان محمدا رسول الله. گواهی میدهم که محمد فرستاده خداست. توضیح دراذان و اقامه دو بار در هر دو گفته شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشهر
تصویر اشهر
نامدارتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشهل
تصویر اشهل
کسی که چشمان آبی رنگ داشته باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشهی
تصویر اشهی
آرزودارنده تر، مرغوبتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشهر
تصویر اشهر
((اَ هَ))
نامدارتر، شناخته شده تر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اشهل
تصویر اشهل
((اَ هَ))
مردی که سیاهی چشم او به کبودی آمیخته باشد، میشی چشم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اشهی
تصویر اشهی
((اَ ها))
دلخواه تر مرغوبتر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اشهب
تصویر اشهب
((اَ هَ))
سیاه و سپید، خاکستری رنگ، اسب خاکستری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اشو
تصویر اشو
مقدس
فرهنگ واژه فارسی سره