جدول جو
جدول جو

معنی اشمونی - جستجوی لغت در جدول جو

اشمونی
(اُ)
ابواسماعیل ضمام بن اسماعیل بن مالک معافری اشمونی در اسکندریه بسال 185 هجری قمری درگذشت. (از معجم البلدان) ، شناکننده و آب ورز. (برهان). شناکننده که آنرا اشناب، اشناه و آشنا نیز گفته اند. (انجمن آرا) (آنندراج). شناوری، مرادف اشناه و آشناو و اشناب. (رشیدی) :
دو اشنا و سپاهانی به اشتاب
برون بردند جان از دست غرقاب.
عطار (از آنندراج).
مخفف آشنا، شناگر و آب ورز. (فرهنگ نظام). و رجوع به آشنا و اشناو و اشناب و اشناه و شناو شناو و آب ورزو شناگر شود
لغت نامه دهخدا
اشمونی
(اَ)
منسوب به اشمون. (سمعانی).
لغت نامه دهخدا
اشمونی
(اَ)
احمد بن محمد بن منصور اشمونی مصری نحوی حنفی. متوفی بسال 809 هجری قمری او راست: التحفهالادبیه فی علم العربیه. لامیه فی النحو. شرح اللامیه. (از اسماءالمؤلفین ج 1 ستون 119). و صاحب روضات آرد: ابن حجر درباره او نقل کرده است که در عربیت فاضل بود و در فنون دست داشت. در نحو لامیه ای بسرود که بعلو قدر وی در فن شعر شهادت دهد و شرح مفیدی بر لامیۀ مزبور بنوشت. همچنین او را تصنیفی است در فضیلت لااله الالله. وی در 18 شوال سال 809 هجری قمری در گذشت. (از روضات الجنات ص 83)
ابوالحسن علی بن محمد شافعی اشمونی ملقب به نورالدین (900 هجری قمری). از دانشمندان عصر خویش بود و در نحو و منطق مهارت داشت. او راست:شرح الفیۀ ابن مالک در نحو و صرف. (از ریحانهالادب). رجوع به معجم المطبوعات و بلوغ الارب ج 3 ص 21 شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اموسنی
تصویر اموسنی
هوو، دو زن که یک شوهر داشته باشند هر کدام هووی دیگری نامیده می شود، همشوی، هم شو، نباغ، بناغ، وسنی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اشقمونیا
تصویر اشقمونیا
سقمونیا، گیاهی پیچنده شبیه لبلاب با ریشۀ درشت، ستبر، شاخه های دراز خوابیده و بدبو که شیره به دست آمده از آن در طب استفاده می شود، محموده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از افیونی
تصویر افیونی
کسی که عادت به خوردن یا کشیدن تریاک دارد، تریاکی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اشکانی
تصویر اشکانی
اشک، لقب هر یک از پادشاهان سلسله اشکانی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از المثنی
تصویر المثنی
نسخۀ دوم از هر نوشته ای، رونوشت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اشنودنی
تصویر اشنودنی
در خور شنیدن، لایق شنیدن، برای مثال نه بشنودنی بد نه بنمودنی / نه افگندنی بد نه اشنودنی (فردوسی - ۵/۱۰۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از افزونی
تصویر افزونی
فراوانی، بسیاری، بیشی
فرهنگ فارسی عمید
(اُ)
اشمون جریش دهی است زیر شطنوف. (منتهی الارب) (آنندراج). مصریها اشمونین گویند. شهری است قدیمی و آباد و مرکز و قصبۀ ناحیه ای در صعید ادنی از مغرب نیل است. (مراصد). اهل مصر اشمونین گویند و آن شهری است قدیمی و آباد و مسکون و قصبۀ ناحیه ای از استان صعید ادنی در جانب غربی نیل است و دارای بوستانها و نخل بسیار باشد. و آن را بنام آبادکننده آن اشمن بن مصربن بیصربن حام بن نوح نامیده اند. (از معجم البلدان). و رجوع به اشمن و اشمونین شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
منسوب به اشدود
لغت نامه دهخدا
(اَ وِ)
دو زن را گویند که یک شوهر داشته باشند و هر یک مر دیگر را اموسنی بود. (برهان قاطع) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). زن یک شوهر نسبت بزن دیگر او. هوو. وسنی. و رجوع به آموسنی و وسنی شود
لغت نامه دهخدا
(اِ قَ)
سقمونیا. محموده. (دزی ج 1 ص 25). رجوع به سقمونیا شود
لغت نامه دهخدا
(اُ)
ادیب غانم بن ولید مخزومی اشونی. از شاعران بود و سلفی این ابیات را به وی نسبت داده است:
و من عجب انی احن الیه-م
و اسأل عنهم من لقیت وهم معی
و تطلبهم عینی و هم فی سوادها
و یشتاقهم قلبی و هم بین اضلعی.
(از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
هجنعبن قیس بن حرث اشموسی. از مردم نواحی کوفه بود و در اشموس سکونت داشت. از حوثره بن مهر روایت کرد و سعید بن اسد مصری و عبدالعزیز بن صلح (صالح) مصری از او روایت دارند. (از انساب سمعانی). یاقوت وی را به اشمون نسبت داده است. و رجوع به اشمونی شود
لغت نامه دهخدا
(اُ نَ)
مثل، یعنی داستان سرایان و هنگامه گیران یکدیگر را بدوست نگیرند. نظیر همکارهمکار را نتواند دید. رجوع به قاص شود:
سنبله کرد سنبلم را خاص
زانکه القاص لایحب القاص.
نظامی.
گر عطارد نکوهدم شاید
گرچه القاص لایحب القاص.
گر کند منشی فلک جوری
جز به ابن یمین نباشد خاص
شاید آری که در زبانها هست
ذکر القاص لایحب القاص.
ابن یمین.
از رقیبت دلم نیافت خلاص
زانکه القاص لایحب القاص.
(منسوب به حافظ از امثال و حکم تألیف مؤلف لغت نامه)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
چشمه ای است در خارج حلب در طرف قبله. باغی را مشروب میکند که آن را باغ جوهر نامند. (مراصد). و در معجم البلدان چنین است: بوستانی را مشروب میکند که آن را جوهر خوانند و اگر آبی از آن باقی بماند در قویق میریزد. منصور بن مسلم بن ابی الخرجین در اشعاری که درباره اشتیاق به حلب سروده نام آنرا آورده است:
و هل عین اشمونیث تجری کمقلتی
علیها و هل ظل الجنان مدید.
رجوع به معجم البلدان شود
لغت نامه دهخدا
(اُ)
منسوب است به اشمیون که قریه ای است از قرای بخارا و گویند محله ای است از آنجا. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(اُ)
ابواحمد نوح بن منصور اشمیونی بخاری. از مکی بن ابراهیم و ابراهیم سلیمان زیات روایت کرد و ابوعبدالرحمن عبدالله بن محمد بن یوسف بخاری از وی روایت دارد. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(اُ)
منسوب به اشموس که قریه ای است از صعید مصر. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(اُ)
شهاب الدین احمد اشمومی (منسوب به اشموم طناح در نزدیک دمیاط مصر). از نحویان بود و در هشتصد و اندی درگذشت. (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
هارون بن موسی. وی از شیوخ اطباء و از اخیار آنان و مؤتمن ومشهور به اعمال جراحی بود و ناصر و مستنصر (خلیفه) را در صناعت طب خدمت کرد. (عیون الانباء ج 2 ص 46) ، ترشح آب را نیز گویند. (برهان)
لغت نامه دهخدا
شقیق. شقر. شقایق. شقایق النعمان. کاسه بشکنک. لالۀ نعمان. لالۀ دلسوخته. لالۀ داغدار
لغت نامه دهخدا
تصویری از اموسنی
تصویر اموسنی
دو زن که یک شوهر داشته باشند هر یک دیگری را اموسنی باشد
فرهنگ لغت هوشیار
نسخه دوم از هر مکتوبی، نسخه دوم از سند و قبض و قباله و چک و هرچه مانند آنها باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افزونی
تصویر افزونی
بسیاری فراوانی بیشی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشقمونیا
تصویر اشقمونیا
سقمونیا محموده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشکانی
تصویر اشکانی
منسوب به اشک، جمع اشکانیان
فرهنگ لغت هوشیار
اپیونی دودی شیره ای کسی که عادت بخوردن یا کشیدن تریاک دارد تریاکی عملی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افیونی
تصویر افیونی
تریاکی، بنگی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از افزونی
تصویر افزونی
بسیاری، فراوانی، فزونی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از المثنی
تصویر المثنی
((اَ لْ مُ ثَ نْ نا))
نسخه دوم، رونوشت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اموسنی
تصویر اموسنی
((اَ وِ))
آموسنی، هوو
فرهنگ فارسی معین
آرزوی تحقق نیافته، آرزوی قلبی، آنچه در دل به عنوان یک آرزو
فرهنگ گویش مازندرانی