جدول جو
جدول جو

معنی اشموس - جستجوی لغت در جدول جو

اشموس(اُ)
قریه ای به صعید مصر. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شموس
تصویر شموس
شمس ها، آفتابها، جمع واژۀ شمس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شموس
تصویر شموس
چموش، سرکش
فرهنگ فارسی عمید
(اُ)
منسوب به اشموس که قریه ای است از صعید مصر. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
فرس شموس، اسب توسن و چموش. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). اسب توسن. (آنندراج). اسب که پشت ندهد. (مهذب الاسماء). شارد. توسن. جموح. سرکش. حرون. شموص. معرب چموش و به همان معنی. ستور نافرمان که رکاب ندهد. (یادداشت مؤلف) : شاپوربفرمود تا اسبی بیاوردند توسن و شموس و موی آن زن به دنب آن اسب دربستند. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی).
ساحت سینه های مشتاقان
ز آرزوی تو شدبدور شموس.
سنایی.
عدم بگیرد ناگه عنان دهر شموس
فنا درآرد در زیر ران خیال حرون.
جمال الدین عبدالرزاق.
ریذویه بفرمود تا استری شموس بیاوردند. (ترجمه تاریخ قم ص 72).
- اسب یا مادیان شموس، اسب چموش. اسب سرکش و بدرام:
گهی بخت گردد چو اسب شموس
به نعم اندرون زفتی آردت بوس.
فردوسی.
مادیانان گشن و فحل شموس
شیرمردی جوان و هفت عروس.
نظامی.
- سبز خنگ شموس، اسب سبزرنگ بدرام.
- ، کنایه از آسمان و دهر است:
منه دل بر این سبز خنگ شموس
که هست اژدهایی به رخ چون عروس.
نظامی.
که چون خسرو از چین درآمد بروس
کجا بردش این سبز خنگ شموس.
نظامی.
رجوع به چموش شود.
، خوی درشت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سرکش. لجوج. عنود. تندخو. (از اقرب الموارد). بدخوی. بدخلق. بدعنق. طاغی. (یادداشت مؤلف). سرکش. (غیاث) (آنندراج). بدخو. (مقدمۀ لغت میرسیدشریف جرجانی ص 3) :
عروسک زنانی چو دیوان شموس
خجل گشته زآن قلعۀ چون عروس.
نظامی.
- شموس شدن، سرکش شدن. طاغی گشتن. نافرمان شدن:
ز فرمانبران ملک قیلقوس
نشد کس در آن شغل با وی شموس.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(شُ)
جمع واژۀ شمس. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جمع واژۀ شمس که بمعنی آفتاب است. (غیاث) (آنندراج) : السلام علیک یا شمس الشموس و انیس النفوس. (یادداشت مؤلف). رجوع به شمس شود، جمع واژۀ شموس. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به شموس شود
لغت نامه دهخدا
(اَشْ وَ)
به گوشۀ چشم یا پلکها را فروخوابانیده و چشم را تنگ گرداننده نگرنده. ج، شوس. (منتهی الارب) (آنندراج). آنکه به گوشۀ چشم نگرد. (زوزنی). نگرندۀ به گوشۀ چشم از تکبر یا خشم. (از المنجد). آنکه بدنبال چشم نگرد از خشم یا از تکبر. (مهذب الاسماء) ، سپیدی دست و پای اسب، یقال: فرس حسن الاشی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
تخمی باشد که بر روی نان پاشند و آنرانان خواه گویند، و با همزۀ ممدوده هم بنظر آمده است. (برهان قاطع) (آنندراج). و رجوع به نان خواه شود
لغت نامه دهخدا
(اُ)
یکی از پیغمبران قدیم بنی اسرائیل بود که در اواسط قرن هشتم قبل از میلاد زندگی میکرد. رجوع به دائره المعارف آریانا شود
لغت نامه دهخدا
(اُ)
جمع واژۀ امس. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به امس شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
نام کوهی است در تراکیه، اسکندر مقدونی در پای این کوه با بومیان آنجا جنگ کرد. رجوع به ایران باستان پیرنیا ج 2 ص 1227 شود
لغت نامه دهخدا
(تَ دد)
مصدر بمعنی شماس. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). توسنی کردن اسب. (منتهی الارب) (آنندراج). پشت نادادن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی) ، پدید کردن دشمنی را برای کسی. (از منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به شماس شود
لغت نامه دهخدا
جزیرۀ شاموس شهری است از بلاد یونان و بعضی گویند نام جزیره ای است، (برهان قاطع) (آنندراج)، رجوع به شامس شود
لغت نامه دهخدا
(اُ)
تاریک: لیل ادموس، شب نیک تاریک. (منتهی الارب). شب سخت تاریک، تیس ٌ ادناء، سرودوتاشده. (مهذب الاسماء). مؤنث: دنأی ̍
لغت نامه دهخدا
(اُ)
دو شهرند بمصر. (منتهی الارب) (آنندراج). نام دو شهرند در مصر که یکی را اشموم طنّاح گویند که نزدیک دمیاط است و مرکز ناحیۀدهقلیه میباشد و دیگری را اشموم الجریسات خوانند که در منوفیه است. (مراصد) (از معجم البلدان). و در تداول عامه آن را اشمون خوانند. (از قاموس الاعلام) ، کالک که خربزۀ نارسیده باشد. (برهان) (آنندراج). خربزۀ نارسیده که کمبوزه باشد. (شعوری ج 1 ص 120). خربزۀ نارسیده و کال. (انجمن آرا). خربزۀ نارسیده. (سروری). خربزۀ نارسیده را گویند و آنراکالک نیز گویند. (جهانگیری). کالک و خربزۀ نارسیده. (ناظم الاطباء). خربزۀ نارسیده که نام دیگرش کالک است. (فرهنگ نظام) ، خربزۀ نورسیده. (اوبهی). خربزه بود نورسیده. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی) :
خربزه پیش وی نهاد اشن
و زبر تو بگشت حالی شد.
غضایری (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی).
نوبر. نوباوه. نورس. و ظاهراً در این معنی اگر ’نا’ بصورت ’نو’ یا برعکس تحریف نشده باشد، مراد مطلق میوۀ تازه رس باشد
نام کانالی است که 12 فرسخ طول دارد و از منصوره شروع میشود و بدریاچۀ منزله منتهی میگردد و در تاریخ 614 هجری قمری ملک کامل از ملوک ایوبی بدستیاری برادرش ملک اشرف در سواحل این کانال با فرنگیها نبردهای بزرگ کرد و به پیروزی نایل گشت. (از قاموس الاعلام)
لغت نامه دهخدا
(اُ)
اشمون جریش دهی است زیر شطنوف. (منتهی الارب) (آنندراج). مصریها اشمونین گویند. شهری است قدیمی و آباد و مرکز و قصبۀ ناحیه ای در صعید ادنی از مغرب نیل است. (مراصد). اهل مصر اشمونین گویند و آن شهری است قدیمی و آباد و مسکون و قصبۀ ناحیه ای از استان صعید ادنی در جانب غربی نیل است و دارای بوستانها و نخل بسیار باشد. و آن را بنام آبادکننده آن اشمن بن مصربن بیصربن حام بن نوح نامیده اند. (از معجم البلدان). و رجوع به اشمن و اشمونین شود
لغت نامه دهخدا
(نُ خوا / خا)
آفتاب ناک شدن روز. (منتهی الارب) (آنندراج). اشماس روز، پیدا بودن خورشید در آن. (از المنجد). به آفتاب شدن روز. (زوزنی)
لغت نامه دهخدا
ابن قبطم بن مریم (یا اشمون بن قفط). یکی از ملوک نخستین قبط بود که نخستین بار نوروز را در میان قبطیان معمول کرد. (از بلوغ الارب ج 1 ص 51). و در نخبهالدهر دمشقی اشمون بن قفط است. و گویا یکی از دو کلمه محرف دیگری است. رجوع به فهرست نخبهالدهر و ص 266 آن کتاب شود، مخلوط گردیدن. (منتهی الارب). و رجوع به اشمطاط و اشمئطاط شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
به لغت یونانی نوعی از مرو باشد که آن را بشیرازی مرورشک خوانند. وبوی آن کمتر از مرو خوش باشد. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نوعی از مرو باشد یعنی رستنی که آن را به شیرازی مرورشک خوانند. بوی آن کمتر از مرو خوش است. (هفت قلزم). نوعی از مرو است و از تمام اقسام مروکم بوتر است. لفظ مذکور معرب از زبان یونانی است. (فرهنگ نظام). و رجوع به مرو و مرورشک و اشمرسا شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
هجنعبن قیس بن حرث اشموسی. از مردم نواحی کوفه بود و در اشموس سکونت داشت. از حوثره بن مهر روایت کرد و سعید بن اسد مصری و عبدالعزیز بن صلح (صالح) مصری از او روایت دارند. (از انساب سمعانی). یاقوت وی را به اشمون نسبت داده است. و رجوع به اشمونی شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از اشماس
تصویر اشماس
آفتابناکی رماندن
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته چموش توسن در ستور، سرکش نافرمان مرد پارسی تازی گشته چموشی توسنی، جمع شمس، خور ها سرکش (اسب و استر و مانند آن) چموش توسن، جمع شمس خورشیدها آفتابها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شموس
تصویر شموس
((شُ))
سرکش، چموش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شموس
تصویر شموس
((شُ))
جمع شمس، خورشیدها
فرهنگ فارسی معین
شنیده شده، زیرگوشی
فرهنگ گویش مازندرانی