جدول جو
جدول جو

معنی اشقح - جستجوی لغت در جدول جو

اشقح
(اَ قَ)
سرخ سپید. (منتهی الارب). اشقر. (اقرب الموارد) ، اشقی من راعی بهم ثمانین. رجوع به احمق راعی... در مجمع الامثال میدانی شود
لغت نامه دهخدا
اشقح
سرخ و سپید سرخ زری
تصویری از اشقح
تصویر اشقح
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

صمغی زرد رنگ و تلخ مزه که در طب قدیم برای دفع سنگ کلیه و درد مفاصل به کار می رفته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اشقر
تصویر اشقر
سرخ و سفید، مرد سرخ و سفید، سرخ مو، هر چیز سرخ مایل به زرد یا سفید، اسبی که به این رنگ باشد
فرهنگ فارسی عمید
(تَ)
شکستن چیزی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). معرب از شکستن.
- امثال:
لاشقحنک شقح الجوز بالجندل. (یادداشت مؤلف).
، برداشتن سگ پای خود را تا بول کند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، درآوردن مغز از داخل پوست گردو، زشت شدن:قبح الرجل و شقح، اتباع، و قیل معناهما واحد، زشت گردانیدن: شقح اﷲ فلاناً، قبحه. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شَ / شُ)
قبحاً و شقحاً، زشتی باد بر او. (ناظم الاطباء). هر دو به یک معنی یا از اتباع است. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). قبح. قباحت. شقاحت. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(شِ)
شقح الکلب، کون سگ و کنج دهان آن. ج، اشقاح الکلاب. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ شَق ق)
موضعی است در شعر اخطل:
باتت یمانیهالریاح تقوده
حتی استقاد لها بغیر حبال
فی مظلم غدق الرباب کأنما
یسقی الاشق و عالجا بدوالی.
(از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اَ شَق ق)
اسب که در دویدن چپاراست رود.
لغت نامه دهخدا
(اَ شَق ق)
دشوارتر. (ترجمان علامۀ جرجانی ص 13) (غیاث). احمز. شاق تر: و لعذاب الآخره اشق ﱡ. (قرآن 34/13)
لغت نامه دهخدا
(اَ قَ)
آنکه موی پیش سر او رفته باشد. اصلع: رجل اسقح. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ قَ)
بی موی پیش سر. نعت مذکر است. مؤنث: صقحاء. ج، صقح. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اصلع. (اقرب الموارد) (قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
وشاح. (منتهی الارب). حمائل. حمیل. (منتهی الارب). حمیل مروارید و جز آن. آنچه در بر افکنند. (مهذب الاسماء). حمایل و زیور که زنان در گردن اندازند. حمایل مرصع بزیور که زنان در بر اندازند
لغت نامه دهخدا
(اَشْ یَ)
قلعه ایست به یمن. (منتهی الارب). قلعۀبلند محکمی است در کوههای یمن. (مراصد). دژ استواری بود در یمن در قلۀ کوهی بسیار بلند. (از قاموس الاعلام ترکی). نام حصن بسیار بلندیست در یمن... (معجم البلدان). و رجوع به همان کتاب (چ مصر ج 1 ص 263) شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
اشقاح کلاب، است کلاب یا کنج دهان آنها. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
دور کردن کسی را. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(اَ قَ)
ابوحامد احمد بن یوسف بن عبدالرحمان صوفی معروف به اشقر. از مردم نیشابور بود و حاکم ابوعبدالله حافظ نام وی را آورده و گفته است یکی از فقرای مجرد بود که با مشایخ قدیم خراسان و عراق مصاحبت داشت. بیشتر مجاور مکه بود. من دیر زمانی با وی معاشرت داشتم و آخرین بار که از وی جدا شدم در بخارا بود، چه ما در سال 355 یا 356 هجری قمری با هم در بخارا بودیم. آنگاه وی بسال 357 از بخارا به حج رفت... وی بسال 359 هجری قمری درگذشت. (از انساب سمعانی برگ 33 ب) ، نمی که بر گیاه و به زمین نشیند. (زفان گویا) (مؤیدالفضلا) ، آب چشم. (برهان) (انجمن آرا) (سروری) (غیاث). قطره ای آب چشم. به تازیش دمع خوانند:
چندان گریستیم که هر کس که برگذشت
در اشک ما چو دید روان گفت کاین چه جوست.
حافظ (از شرفنامۀ منیری).
قطره ای آب چشم... و این لغت با سرشک مترادف است. (جهانگیری). قطرۀ آب چشم. (مؤیدالفضلا) :
من همانم که مرا روی همی اشک شخود
من همانم که مرا دست همی جامه درید.
فرخی.
وز تپانچه زدن این رخ زراندودم
آسمان گون شد و اشکم شده چون پروینا.
عروضی (از لغت فرس اسدی).
و صاحب آنندراج آرد: از مژگان چکیده و افتنده، سینه فرسا، سرنگون، بی آرام، بی قرار، بی بهانه، بی اثر، بهانه جوی، اضطراب فروش، سبک گام، گرم رو، دشت پیما، صفراپسند، پریشان سفر، پریشان نظر، جگرخوار، جگرپرداز، جگرسوز، دلفروز، دل پرواز، دردآلود، حسرت آلود، دمادم، دریادل، عمانی، کم فرصت، رعنا، محنت کش، مژگان پرور، مژه آرای، نگاه آلود، نظرباز، تاب از صفات اوست. و لعل، یاقوت، الماس، در، گوهر، شیشه، آئینه، تسبیح، دانه، خوشه، تار، مضراب، تخم، تکمه، شعله، ستاره، سیم، سیماب، سیل، سیلاب، دجله، طوفان، موج، حباب، بیضه، مهتاب، زنجیر، مسافر، ناقه، کمیت، شبدیز، گلگون، گل، گلشن، گلبرگ، لاله، غنچه، شبنم، طفل، نقطه، شوربا، میخانه، از تشبیهات آن. و با لفظ چیدن، چکیدن، باریدن، افشاندن، ریختن مستعمل:
به گلزاری که گل سرجوش خون بود
حباب غنچه اشک سرنگون بود.
زلالی.
موج اشکم بی سخن اظهار مطلب می کند
جنبش ریگ روان بانگ درا باشد مرا.
ملاقاسم مشهدی.
شد دامن الوند کنارم ز گل اشک
کردیم دوا داغ فراق همدان را.
کلیم.
زینت حسن است از الماس اشک ما مفید
گل ز شبنم تکمۀ چاک گریبان می کند.
مفیدبلخی.
از اشک ماست زینت موی میان ترا
یاقوت خویش زیب کمر کرده ایم ما.
مفید بلخی.
مرا سیماب اشک از دیده هر دم کم نمی باشد
بیاض دیده ام صبح است بی شبنم نمی باشد.
مفید بلخی.
عشق کی فارغ ز اصلاح مزاج حسن شد
شوربای اشک بهر نرگس بیمار داشت.
خان آرزو.
ز مژگان بیاویز تسبیح اشک
که ذکر تو آرد ملک را به رشک.
ظهوری.
نگاهت نشد شعله ار باب اشک
شبی تر نکردی بمهتاب اشک.
ظهوری.
فریاد از این دریده چشمی فریاد
جیب نگهت به تکمۀ اشک بدوز.
ظهوری.
در جگر زخمی بخندیدن مگر لب کرده باز
شیشۀ اشکی فرستادم بدین احوال چیست.
ظهوری.
کجا بناقۀ اشک این گریوه طی گردد
اگر نه از حدی های های رانندش.
ظهوری.
از اشتیاق ذکر تو در دیده ها شده ست
هر تار اشک سبحۀ صد دانۀ دگر.
صائب.
صائب از سیمای ما گرد کدورت را نشست
خوشۀ اشکی کزو شد طارم افلاک سبز.
صائب.
تاروپود دجلۀ فردوس گردد موج اشک
چشم گریان راست تشریفات الوان در لباس.
صائب.
هیچکس زهرۀ نظارۀ چشم تو نداشت
نمک اشک من این تلخی بادام گرفت.
صائب.
چگونه بار بمنزل برد مسافر اشک
که رهزنی بکمین همچو آستین دارد.
دانش.
چو نامه مستمع را جان خراشید
نثار نامه سیم اشک پاشید.
زلالی.
رخش در شبنم اشک چکیده
برنگ زعفران نم کشیده.
زلالی.
نگردد نوبر گلبرگ اشکی
نچیده لاله ای از داغ رشکی.
زلالی.
از نسیم آه ممنونم که در گلزار عشق
غنچه های اشک گلگون مرا وامی کند.
عالی.
بلبل شود از شوق تو ای گلشن خوبی
هر بیضۀ اشکی که ز چشم ترم افتد.
ملاجامی.
آرام و راحتی که ز دل ماتم تو برد
چون مرغ اشک بازنیاید به آشیان.
واله هروی (از آنندراج).
عبره. دمع. دمعه. جهشه. (منتهی الارب). ضخ ّ. سجم. هطل. (منتهی الارب). در لباب الالباب چ لیدن ج 1 ص 179 کلمه اشک بدین سان آمده: بمدد نظر کلف از رخ ماه و اشکها از آفتاب دور کردی... و در چاپ اخیر آقای سعید نفیسی چنین است: بمدد نظر، کلف از رخ ماه و لکها از آفتاب دور کردی... (ص 154). سجوم، راندن چشم اشک را. (منتهی الارب). رجوع به سجوم شود. سجام. سجمان، اهرماع، فیض، انهلال، روان شدن اشک. روان گردیدن اشک چشم. اذراء، اشک ریختن چشم. افاضه. اسجام. (منتهی الارب). هملان، همل، همیان، همول، انهمال، انهمار، روان گردیدن اشک چشم کسی. همو، همی، تهلل، روان شدن اشک. جش ّ، تهطال، هطلان، اشک باریدن گرینده. مذارف، مذرف،جای روان شدن اشک. ذریف، اشک روان. ذرف، روان کردن اشک چشم خود را. استعبار عبر، جاری گردیدن اشک. سمله، اشک که از شدت گرسنگی برآید. عبر، عبران، مرد بااشک. عبره، عبری، زن بااشک. عبری، چشم پراشک. وشل، اشک اندک و اشک بسیار (از اضداد). جمور، چشم بی اشک. غرب، اشک که از چشم برآید. غرب، مجرای اشک و جای ریزش آن. غرب، روانی اشک. جوده، بسیاراشک گردیدن. دمع، اشک چشم از شادی یا اندوه. توق، توقان، برآمدن اشک از آب راههای سر در چشم. هیدب، اشک پی هم ریزان. (ازمنتهی الارب) :
عاجز شود از اشک و غریو من
هرابر بهارگاه با پخنو.
رودکی.
و گشته زین پرند سبز شاخ بیدبن ساله
چنان چون اشک مهجوران نشسته ژاله بر لاله.
رودکی.
کردم تهی دو دیده بر او من چنانک اسم (کذا)
تا شد ز اشکم آن زمی خشک چون لژن.
عسجدی (از فرهنگ اسدی چ پاول هورن).
اشک من چون زر که بگدازی و برریزی به زر
اشک تو چون ریخته بر زر همی برگ سمن.
منوچهری.
و گفت یا داود تذکر دمعک و تنسی خطیئتک، یاد کن اشک خود را و فراموش کن گناه خویش را. (قصص ص 154).
به اشک چون نمک من که بر سه پایۀ غم
تنم ذکال و دلم آتش است و سینه کباب.
خاقانی.
اشک چون طفل که ناخوانده بیک تک بدود
باز چون خوانمش از دیده به بر می نرسد.
خاقانی.
نوح اگر موجۀ اشکم نگرد در غم تو
آب چشمی شمرد واقعۀ طوفان را.
یغما.
- اشک ابر، اشک سحاب. مجازاً، باران.
- اشک باریدن، اشک باریدن چشم. کنایه از گریستن. بسیار گریستن:
آن سگی می مرد و گریان آن عرب
اشک می بارید و می گفت از کرب.
مولوی.
- اشک تر:
زآنکه آدم زآن عتاب از اشک رست
اشک تر باشد دم توبه پرست.
مولوی.
- اشک تلخ، کنایه از می و شراب. (از ناظم الاطباء).
- اشک خون یا اشک خونین:
از اشک خون پیاده و از دم کنم سوار
غوغا به هفت قلعۀ مینا برآورم.
خاقانی.
به رویم نگه کن که بر درد عشقت
بجز اشک خونین گواهی ندارم.
عطار.
- اشک داودی، کنایه از گریۀ بسیار. (ناظم الاطباء). اشک داود نیز به همین معنی آمده است:
کاین نوحۀ نوح و اشک داود
در یوسف تو نکرد تأثیر.
خاقانی.
- ، در این شعر خاقانی کنایه از رنگ سرخ شفاف است:
ساغری چون اشک داودی به رنگ
ازپری روی سلیمانی بخواه.
خاقانی.
- اشک داوری، کنایه از زاری و گریۀ مظلوم در نزد حاکم. (ناظم الاطباء).
- اشک در آستین داشتن و اشک در مشت داشتن، کنایه از بیدرنگ گریستن، در برابر هر بهانۀ کوچک و ناملایمی. رجوع به امثال و حکم دهخدا شود.
- اشک درخت، آبی که از بعض درختها بچکد آنگاه که چیزی از وی بشکافند یا ببرند. (از ذخیرۀ خوارزمشاهی).
- اشک ریختن، گریستن. گریه کردن:
ریزان ز دیده اشک طرب چون درخت رز
کز آتش نشاط رود آبش از مسام.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 301).
- اشک سحاب، اشک ابر. مجازاً، باران.
- اشک شادی، اشک طرب. کنایه از گریه ای که جهت آن شادی بود. (ناظم الاطباء).
- اشک شیرین، اشک شادی. اشک طرب. کنایه از گریۀ شادی. (ناظم الاطباء).
- اشک طرب، اشک شادی. کنایه از گریۀ شادی:
ریزان ز دیده اشک طرب چون درخت رز
کز آتش نشاط شود آبش ازمسام.
خاقانی.
- اشک کباب، قطرات چربی و خون که از آن هنگام پختن جاری شود و مجازاً به معنی گریۀ خونین و اشک خونین:
نیست در دلهای خونین مهربانی عشق را
روی آتش را که می شوید بجز اشک کباب.
صائب.
اظهار عجز پیش ستمگر روا مدار
اشک کباب باعث طغیان آتش است.
صائب.
- اشک گرم:
اشک گرمت باد و باد سرد بس
هر دو را با عقل سودائی فرست.
خاقانی.
- دامان دامان اشک ریختن، کنایه از بسیار گریستن. بیحد گریه کردن.
- امثال:
اشک کباب باعث طغیان آتش است. رجوع به امثال و حکم و اشک کباب شود.
، سالک راه خدا. (برهان) (هفت قلزم). سالک راه خدا و پارسا و زاهد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ قَ)
از قرای یمامه متعلق به بنی عدی بن رباب است. (معجم البلدان) (مراصد الاطلاع)
لغت نامه دهخدا
(اَ قَ)
دهی جزء دهستان فراهان علیا بخش فرمهین شهرستان اراک واقع در 9000گزی باختر فرمهین است. محلی جلگه، سردسیر و سکنۀ آن 498 تن است. آب آن از قنات و محصولات آن غلات، بنشن، سیب زمینی است. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان قالیچه بافی مرغوب است. راه آن مالرو است و از فرمهین میتوان در فصل خشکی ماشین برد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(اُ شِ قَ)
شهر مشهوریست در اندلس که نواحی آن به قرا و نواحی بربطانیه در جانب شرقی اندلس و آنگاه در سوی شرقی سرقسطه و شرقی قرطبه متصل است. این شهر بسیار قدیمی است و معلوم نیست از چه تاریخی بنیان نهاده شده است. آبادانیهای نیکو و حصنها و قلاع بسیار دارد و هم اکنون در تصرف فرنگیان است. (از معجم البلدان). و رجوع به حلل السندسیه ج 2 ص 168 شود. و صاحب قاموس الاعلام آرد: نام شهر مشهوری است در اندلس که در طرف مشرق سرقسطه واقع شده. و ظاهراً این شهر عبارت است از شهر مرکز ایالتی هوسقۀ امروزی چنانکه موقع و مشابهت اسمی هم بر این معنی دلالت دارد. (از قاموس الاعلام)
شهری مشهور به اندلس متصل به اعمال بربطانیه در شرقی سرقسطه و قرطبه. (معجم البلدان).
لغت نامه دهخدا
(اَ قا)
نعت تفصیلی از شقی. شقی تر. بدبخت تر. (مهذب الاسماء) (مؤیدالفضلا). اشقی الامه و اشقی القوم، ابن ملجم مرادیست قاتل خیرالخلق. (منتهی الارب). و مراد به ’اشقیها’ که در قرآن کریم (12/91) آمده قداربن سالف است که ناقۀ صالح را پی کرده بود.
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
فراخ از هر چیزی. (منتهی الارب). الواسع من کل شی ٔ. (اقرب الموارد). فراخ لب. (مهذب الاسماء) ، بستن خریطه را. (منتهی الارب). اشرج الخریطه، داخل بین اشراجها و شدها، اشرج صدره علی کذا، ضمّه علیه و کتمه کأنما اشرج الخریطه علی ما فیها. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ قَ)
اسب سرخ فش و دم. (منتهی الارب). از رنگهای اسب، اگر اسب صافی و اندکی سرخ و یال و دم آن هم سرخ باشد، آنرا اشقر نامند. (از صبح الاعشی ج 2 ص 18 و 19). رنگ اشقر در اسب سرخی صافی است چنانکه یال و دم آن هم سرخ باشد. (از قطر المحیط). و اگر یال و دم آن سیاه باشد آنرا کمیت خوانند. (از اقرب الموارد). اسب بور. (مهذب الاسماء). بور. (دستوراللغه). اسب سرخ فش و دنبال. یال و دم سرخ. اسبی که رنگ سرخ آن به زردی و سیاهی زند. (غیاث). اسبی که یال و دم او سرخ باشد. (جهانگیری) :
خروشان و کفک افکنان و سلیحش
همه ماردی گشته و خنگش اشقر.
دقیقی.
بدین گونه تا برگزید اشقری
یکی بادپای گشاده پری.
فردوسی.
چنان تاخت آن اشقر سنگ سم
که بر چرخ از گرد شد ماه گم.
فردوسی.
گیتی زرین شود چو آیی زی بزم
خارا پرخون شود چو تازی اشقر.
فرخی.
رسول علیه السلام گفت رونده ترین اسبان اشقر بود. (نوروزنامه).
آن نگویم کز دم شیر فلک وز آفتاب
پرچم و طاسش برای خنگ و اشقر ساختند.
خاقانی.
اشقری بادپای بودش چست
بتک آسوده و بگام درست.
نظامی.
، مجازاً، گناهکاران:
پرده از روی لطف گو بردار
کاشقیا را امید مغفرتست.
سعدی
لغت نامه دهخدا
سرخ تیره، سرخ زری، اسپ، خون بسته سرخ موی، اسب بش و سرخ (یا سیاه) دنبال اسبی که یال و دم آن سرخ باشد، مرد سرخ و سفید که سرخی او غالب باشد، هر چه دارای رنگ سرخ مایل بسفیدی باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشاح
تصویر اشاح
گردن آویز
فرهنگ لغت هوشیار
دورکردن، دوررفتن، رنگ برداشتن، رسوا کردن پرده بر گرفتن از کار دیگران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشقی
تصویر اشقی
شقی تر، بدبخت تر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شقح
تصویر شقح
شکستن چیزی را، زشت و ناپسند، نشیمنگاه سگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوقح
تصویر اوقح
بیشرمتر دریده تر وقیح تر بیشرمتر شوختر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشق
تصویر اشق
دشوارتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشقی
تصویر اشقی
((اَ قا))
بدبخت تر، دل سخت تر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اشق
تصویر اشق
((اَ شَ))
دشوارتر، مشکل تر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اشقر
تصویر اشقر
((اَ قَ))
سرخ موی، اسبی که یال و دم آن سرخ باشد
فرهنگ فارسی معین