ابوالحسین عمر بن حسن بن مالک شیبانی. رجوع به ابوالحسین در همین لغت نامه و فهرست ابن الندیم ص 166 و معجم الادباء چ مارگلیوث ج 1 ص 92 س 5 و الاوراق ص 234 شود
ابوالحسین عمر بن حسن بن مالک شیبانی. رجوع به ابوالحسین در همین لغت نامه و فهرست ابن الندیم ص 166 و معجم الادباء چ مارگلیوث ج 1 ص 92 س 5 و الاوراق ص 234 شود
احمد. دو بیت ذیل از او در ترجمان البلاغۀ رادویانی آمده است: گشتم جهان و دیدم میری را بر نیم نان دو جای زده مسمار کز بیم بخل او به دوصد فرسنگ گنجشک بر زمین نزند منقار
احمد. دو بیت ذیل از او در ترجمان البلاغۀ رادویانی آمده است: گشتم جهان و دیدم میری را بر نیم نان دو جای زده مسمار کز بیم بخل او به دوصد فرسنگ گنجشک بر زمین نزند منقار
منسوب به اشکان. ج، اشکانیان. رجوع به فهرست کتاب ایران در زمان ساسانیان و تاریخ ایران باستان ج 3 و فهرست تاریخ کرد و فهرست مزدیسنا و تأثیر آن در ادبیات پارسی شود، ماهوت ایرلند. (از دزی ج 1 ص 25). و رجوع به اشکری شود
منسوب به اشکان. ج، اشکانیان. رجوع به فهرست کتاب ایران در زمان ساسانیان و تاریخ ایران باستان ج 3 و فهرست تاریخ کرد و فهرست مزدیسنا و تأثیر آن در ادبیات پارسی شود، ماهوت ایرلند. (از دزی ج 1 ص 25). و رجوع به اشکری شود
بزبان هنگری: اگر، نام شهری است در ایالت هواش هنگری که در 130هزارگزی شمال شرقی بوداپست واقع شده و 20000 نفوس و یک دانشگاه و یک رصدخانه و یک کتابخانه و آبهای معدنی و شراب خوب دارد. این شهر در سال 960 هجری قمری از طرف عثمانیان محاصره و در سنۀ 977 هجری قمری فتح شده است. و پس از مصالحه نامۀ منعقدۀ 1015 هجری قمریگاهی از ممالک عثمانی معدود و گاهی بحکومت ((اردل)) ملحق میشد. مورخان، سلطان محمدخان ثالث را بمناسبت فتح همین سرزمین بلقب اگری فاتحی (= فاتح اگری) ملقب کرده اند. (قاموس الاعلام ترکی). و رجوع به اقر شود جایی است در راه تهران به شمیران در جادۀ پهلوی. بتازگی در آنجا ساختمانها و باغ احداث شده است
بزبان هنگری: اِگر، نام شهری است در ایالت هواش هنگری که در 130هزارگزی شمال شرقی بوداپست واقع شده و 20000 نفوس و یک دانشگاه و یک رصدخانه و یک کتابخانه و آبهای معدنی و شراب خوب دارد. این شهر در سال 960 هجری قمری از طرف عثمانیان محاصره و در سنۀ 977 هجری قمری فتح شده است. و پس از مصالحه نامۀ منعقدۀ 1015 هجری قمریگاهی از ممالک عثمانی معدود و گاهی بحکومت ((اردل)) ملحق میشد. مورخان، سلطان محمدخان ثالث را بمناسبت فتح همین سرزمین بلقب اگری فاتحی (= فاتح اگری) ملقب کرده اند. (قاموس الاعلام ترکی). و رجوع به اقر شود جایی است در راه تهران به شمیران در جادۀ پهلوی. بتازگی در آنجا ساختمانها و باغ احداث شده است
ملوک الاسکانیه،.، پادشاهان اشکانی: فاما کتاب کلیله و دمنه فقد اختلف فی امره فقیل عملته الهند و خبر ذلک فی صدر الکتاب و قیل عملته ملوک الاسکانیه و نحلته الهند. (فهرست ابن الندیم از محمد قزوینی درتعلیقات چهارمقاله ص 176). رجوع به اشکانیان شود
ملوک الَاسکانیه،.، پادشاهان اشکانی: فاما کتاب کلیله و دمنه فقد اختلف فی امره فقیل عملته الهند و خبر ذلک فی صدر الکتاب و قیل عملته ملوک الاسکانیه و نحلته الهند. (فهرست ابن الندیم از محمد قزوینی درتعلیقات چهارمقاله ص 176). رجوع به اشکانیان شود
جمع واژۀ اشکانی. رجوع به اشکانی و اشکانیان شود، عاشق. (آنندراج) : دیدی مرا بعید که چون بودم با چشم اشکریز و دل بریان. فرخی. خاک لرزید و درآمد در گریز گشت او لابه کنان و اشکریز. مولوی
جَمعِ واژۀ اشکانی. رجوع به اشکانی و اشکانیان شود، عاشق. (آنندراج) : دیدی مرا بعید که چون بودم با چشم اشکریز و دل بریان. فرخی. خاک لرزید و درآمد در گریز گشت او لابه کنان و اشکریز. مولوی
گیاهی است. ج، افانی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نباتی است. (مهذب الاسماء). رجوع به افانی شود، واقعشده. (مؤید). - کارافتاده، در کار واقعشده. آزموده: ز کارافتاده بشنو تا بدانی. سعدی. ، کم رو. (فرهنگ فارسی معین). محجوب. (یادداشت مؤلف) ، ساقطشده. (ناظم الاطباء). ساقط. محذوف بیاض. (یادداشت مؤلف) : در وسط این کتاب یکی صفحه افتاده دارد. (یادداشت مؤلف). - افتاده داشتن، خرم در کتاب و مانند آن. (یادداشت مؤلف). ، زبون گردیده. (برهان) (ناظم الاطباء). زبون. (فرهنگ فارسی معین). بیچاره. عاجز. (یادداشت مؤلف) : چو خورد شیر شرزه در بن غار باز افتاده را چه قوت بود. سعدی. افتادۀ تو شددلم ای دوست دست گیر در پای مفکنش که چنین دل کم اوفتد. سعدی. ، گسترده. پهن شده. انداخته شده. - امثال: سفرۀ نیفتاده یک عیب دارد، افتاده هزار عیب، این کنایه است از اینکه کاری را که مرد بکمال نتواند کرد بهتر آنکه آن کار نکند. (از امثال و حکم دهخدا). ، ضدخاسته. (مؤید). پرت شده. زمین خورده. (فرهنگ فارسی معین) : فقیهی بر افتاده مستی گذشت بمستوری خویش مغرور گشت. سعدی. گرفتم کزافتادگان نیستی چو افتاده بینی چرا ایستی. سعدی. خبرت نیست که قومی ز غمت بیخبرند حال افتاده نداند که نیفتد باری. سعدی. صید اوفتاد و پای مسافر بگل بماند هیچ افتدت که بر سر افتاده بگذری. سعدی. ره نیکمردان آزاده گیر چه استاده ای دست افتاده گیر. سعدی. - بارافتاده، آنکه بارش بزمین ماند. آنکس که بار او بر مرکب بسته نشده: یار بارافتاده را در کاروان بگذاشتند بیوفا یاران که بربستند بار خویش را. سعدی. ، متواضع. (مؤید). فروتن و متواضع. (فرهنگ فارسی معین) : اشباع این که اوفتاده است دلالت تمام است بر ضم یکم. یعنی متواضع. (شرفنامۀ منیری). فروتن. خاضع: کاین دو نفس با چوتو افتاده ای خوش نبود جز بچنان باده ای. نظامی. گر در دولت زنی افتاده شود از گره کار جهان ساده شود. نظامی. اگر زیردستی بیفتد رواست زبردست افتاده مرد خداست. سعدی. ، ساکت و آرام. سر بزیر. (یادداشت مؤلف). بی شرارت وشراست. سرافکنده. (یادداشت مؤلف) : بچۀ افتاده ایست. جوان افتاده ایست. (یادداشت بخط مؤلف) : سعدی افتاده ایست آزاده کس نیاید بجنگ افتاده. سعدی. ، سقطشده. (مؤید) (ناظم الاطباء). ازپادرآمده و سقطشده. (فرهنگ فارسی معین). سقط و خراب شده. (برهان) (ناظم الاطباء) : همان خرد کودک بدان جایگاه شب و روز افتاده بد بی پناه. فردوسی. محمودیان این حدیث ها بشنودند سخت غمناک شدند و در حیلت افتادند تا افتاده برنخیزد. (تاریخ بیهقی ص 235). مردمان زبان فرا بوسهل گشادند که زده و افتاده را توان زد و انداخت، مرد آنست که گفته اند العفو عند القدره، بکار تواند آورد. (تاریخ بیهقی ص 177). گر این صاحب جهان افتادۀ تست شکاری بس شگرف افتادۀ تست. نظامی. مروت نباشد بر افتاده زور برد مرغ دون دانه از پیش مور. سعدی. افتاده که سیل درربودش ز افسوس نظارگی چه سودش. امیرخسرو. برف افتاده. پس افتاده. پیش افتاده. بدافتاده. دل افتاده. دورافتاده. (آنندراج). و رجوع به افتاده شود. ج، افتادگان. (فرهنگ فارسی معین)
گیاهی است. ج، اَفانی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نباتی است. (مهذب الاسماء). رجوع به افانی شود، واقعشده. (مؤید). - کارافتاده، در کار واقعشده. آزموده: ز کارافتاده بشنو تا بدانی. سعدی. ، کم رو. (فرهنگ فارسی معین). محجوب. (یادداشت مؤلف) ، ساقطشده. (ناظم الاطباء). ساقط. محذوف ِ بیاض. (یادداشت مؤلف) : در وسط این کتاب یکی صفحه افتاده دارد. (یادداشت مؤلف). - افتاده داشتن، خرم در کتاب و مانند آن. (یادداشت مؤلف). ، زبون گردیده. (برهان) (ناظم الاطباء). زبون. (فرهنگ فارسی معین). بیچاره. عاجز. (یادداشت مؤلف) : چو خورد شیر شرزه در بن غار باز افتاده را چه قوت بود. سعدی. افتادۀ تو شددلم ای دوست دست گیر در پای مفکنش که چنین دل کم اوفتد. سعدی. ، گسترده. پهن شده. انداخته شده. - امثال: سفرۀ نیفتاده یک عیب دارد، افتاده هزار عیب، این کنایه است از اینکه کاری را که مرد بکمال نتواند کرد بهتر آنکه آن کار نکند. (از امثال و حکم دهخدا). ، ضدخاسته. (مؤید). پرت شده. زمین خورده. (فرهنگ فارسی معین) : فقیهی بر افتاده مستی گذشت بمستوری خویش مغرور گشت. سعدی. گرفتم کزافتادگان نیستی چو افتاده بینی چرا ایستی. سعدی. خبرت نیست که قومی ز غمت بیخبرند حال افتاده نداند که نیفتد باری. سعدی. صید اوفتاد و پای مسافر بگل بماند هیچ افتدت که بر سر افتاده بگذری. سعدی. ره نیکمردان آزاده گیر چه استاده ای دست افتاده گیر. سعدی. - بارافتاده، آنکه بارش بزمین ماند. آنکس که بار او بر مرکب بسته نشده: یار بارافتاده را در کاروان بگذاشتند بیوفا یاران که بربستند بار خویش را. سعدی. ، متواضع. (مؤید). فروتن و متواضع. (فرهنگ فارسی معین) : اشباع این که اوفتاده است دلالت تمام است بر ضم یکم. یعنی متواضع. (شرفنامۀ منیری). فروتن. خاضع: کاین دو نفس با چوتو افتاده ای خوش نبود جز بچنان باده ای. نظامی. گر در دولت زنی افتاده شود از گره کار جهان ساده شود. نظامی. اگر زیردستی بیفتد رواست زبردست افتاده مرد خداست. سعدی. ، ساکت و آرام. سر بزیر. (یادداشت مؤلف). بی شرارت وشراست. سرافکنده. (یادداشت مؤلف) : بچۀ افتاده ایست. جوان افتاده ایست. (یادداشت بخط مؤلف) : سعدی افتاده ایست آزاده کس نیاید بجنگ افتاده. سعدی. ، سقطشده. (مؤید) (ناظم الاطباء). ازپادرآمده و سقطشده. (فرهنگ فارسی معین). سقط و خراب شده. (برهان) (ناظم الاطباء) : همان خرد کودک بدان جایگاه شب و روز افتاده بد بی پناه. فردوسی. محمودیان این حدیث ها بشنودند سخت غمناک شدند و در حیلت افتادند تا افتاده برنخیزد. (تاریخ بیهقی ص 235). مردمان زبان فرا بوسهل گشادند که زده و افتاده را توان زد و انداخت، مرد آنست که گفته اند العفو عند القدره، بکار تواند آورد. (تاریخ بیهقی ص 177). گر این صاحب جهان افتادۀ تست شکاری بس شگرف افتادۀ تست. نظامی. مروت نباشد بر افتاده زور برد مرغ دون دانه از پیش مور. سعدی. افتاده که سیل درربودش ز افسوس نظارگی چه سودش. امیرخسرو. برف افتاده. پس افتاده. پیش افتاده. بدافتاده. دل افتاده. دورافتاده. (آنندراج). و رجوع به افتاده شود. ج، افتادگان. (فرهنگ فارسی معین)
از نواحی مرزی روم بود که سیف الدوله بن حمدان در آنجا غزا کرد. ابوالعباس صفری شاعر دربار وی که یا را بضرورت شعری مشدد کرده گوید: و حلت باشکونیه کل نکبه و لم یک وفدالموت عنها بنا کب جعلت رباها للخوامع مرتعاً و من قبل کانت مرتعاً للکواکب. (معجم البلدان) (مراصد الاطلاع). و صاحب قاموس الاعلام آرد: بنابه روایات کتب عربی، نام مملکتی است که در مرز روم در طرف مشرق آناطولی بوده و سیف الدوله بن حمدان این کشور را تسخیر کرده است، ولی هم اکنون در آناطولی مملکتی به این نام ونشان دیده نمیشود. (از قاموس الاعلام). و رجوع به حلل السندسیه ص 222 و رجوع به اکشونیه شود
از نواحی مرزی روم بود که سیف الدوله بن حمدان در آنجا غزا کرد. ابوالعباس صفری شاعر دربار وی که یا را بضرورت شعری مشدد کرده گوید: و حلت باشکونیه کل نکبه و لم یک وفدالموت عنها بنا کب جعلت رباها للخوامع مرتعاً و من قبل کانت مرتعاً للکواکب. (معجم البلدان) (مراصد الاطلاع). و صاحب قاموس الاعلام آرد: بنابه روایات کتب عربی، نام مملکتی است که در مرز روم در طرف مشرق آناطولی بوده و سیف الدوله بن حمدان این کشور را تسخیر کرده است، ولی هم اکنون در آناطولی مملکتی به این نام ونشان دیده نمیشود. (از قاموس الاعلام). و رجوع به حلل السندسیه ص 222 و رجوع به اکشونیه شود
محرف اسفیانوس است و اسفیانوس مصحف وسپاسیان است. و وسپاسیان پدر تیتوس (ططوس) پادشاه روم بود. رجوع به اسفاسیانوس و تاریخ ایران باستان ج 3 ص 2547 و 2551 شود
محرف اسفیانوس است و اسفیانوس مصحف وسپاسیان است. و وسپاسیان پدر تیتوس (ططوس) پادشاه روم بود. رجوع به اسفاسیانوس و تاریخ ایران باستان ج 3 ص 2547 و 2551 شود