جدول جو
جدول جو

معنی اشج - جستجوی لغت در جدول جو

اشج(اُشْ شَ)
اشق. وشق. رجوع به دو کلمه مزبور و دزی ج 1 ص 24 شود
لغت نامه دهخدا
اشج(اَ شَج ج)
مرد اشج، آنکه بر پیشانی خود اثر شکستگی دارد. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
اشج(اَ شَج ج)
لقبی است که ابوعمرو عثمان بن خطاب بن عبدالله بن عوام بلوی اشج مغربی بدان شهرت یافت و هم وی به ابوالدنیا معروف به ود. مولد وی شهری در مغرب بنام رنده بود و از علی بن ابیطالب (ع) روایت میکرد و روزگار درازی بزیست. علماو راویان حدیث گفتار وی را نمینویسند و به حدیث او استدلال نمیکنند. گویند وی پس از سال 300 هجری قمری به بغداد آمد و اخبار باطلی از علی بن ابیطالب (ع) روایت میکرد. حسن بن محمد بن یحیی پسر برادر طاهر علوی و ابوبکر محمد بن احمد بن محمد بن یعقوب مقتدر و جز آنان از وی روایت کرده اند. اشج میگفت که در اول خلافت ابوبکر صدیق متولد شده ام و در دوران خلافت علی (ع) روزی من وپدرم بمنظور دیداری از شهر خارج شدیم و چون بنزدیک کوفه رسیدیم به تشنگی شدیدی دچار شدیم. پدرم پیرمرد بود و طاقت حرکت نداشت. گفتم بنشین تا من در صحرا گردش کنم، شاید بتوانم آبی بیابم و آنگاه در جستجوی آب روان شدم. هنوز مسافتی از وی دور نشده بودم که دیدم آبی از دور میدرخشد. بسوی آن شتافتم و یکباره به چشمۀ آبی رسیدم که همچون برکه ای از آب صاف مالامال بود. جامه های خود را کندم و به شستشوی خود مشغول شدم و از آن نوشیدم. سپس با خود گفتم میروم و پدرم را بسوی این چشمه می آورم، چه او از اینجا بسیار دور نیست. هنگامی که به وی رسیدم، گفتم برخیز. او با من روان شدو بسوی آن چشمه شتافتیم. اما هرچه جستجو کردیم، چشمه را نیافتیم. طاقت راه رفتن از پدرم سلب شد و ضعف بر او مستولی گردید. و دیری نگذشت که زندگی را بدرود گفت. او را دفن کردم و نزد امیرالمؤمنین علی (رض) رفتم، در حالی که وی برای رفتن به صفین آماده میشد و استر وی در چراگاه رها بود، من استر را آوردم و رکاب را گرفتم که بر آن سوار شود و خم شده بودم که پای او را ببوسم، ناگاه رکاب بچهره ام اصابت کرد و گونه ام زخمی شدید برداشت. (ابوبکر مفید گفته است من زخم را بر چهرۀ وی بطور آشکار دیده ام). آنگاه سرگذشت خود وپدرم را به وی بازگفتم. فرمود این چشمه ای است که هرکس از آن آب نوشیده عمری دراز کرده است و بتو مژده میدهم که عمری دراز خواهی داشت. مفید گفته است وی احادیثی از علی برای ما روایت کرده است و من همواره اورا ملازمت میکردم و اصرار داشتم احادیثی بر من املا کند تا سرانجام پانزده حدیث گرد آوردم. و با وی پیرمردانی از موطن وی بودند. از آنان درباره او پرسیدم. گفتند: او در نزد ما بدرازی عمر مشهور است چنانکه این امر را پدران ما از پدران و نیاکان خود برای ما نقل کرده و گفتۀ وی را درباره ملازمت او با علی بن ابیطالب و لقب وی همچنان که معروف است، آورده اند. و گویند اشج بسال 317 هجری قمری در حالی که بمولد خویش بازمیگشته درگذشته است. (از انساب سمعانی برگ 38 ’ب’)
لغت نامه دهخدا
اشج
اشق
تصویری از اشج
تصویر اشج
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اشجار
تصویر اشجار
شجرها، درخت ها، جمع واژۀ شجر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اشجع
تصویر اشجع
شجاع تر، دلیرتر، پردل تر، دلاورتر
فرهنگ فارسی عمید
(اَ)
جمع واژۀ شجر. درختان.
لغت نامه دهخدا
(وَ اَ)
رویانیدن زمین درخت را. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ رَ / رِ)
گیاهی است که بیونانی آنرا اروسیمون نامند و حنین آنرا به توذری ترجمه کرده و در حرف تاء خواهد آمد. (از مفردات ابن البیطار). اسحار. اسحاره. اسخاره. و رجوع به تودری شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ شجن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). غمها
لغت نامه دهخدا
(وَ زَ)
اندوهگین کردن کسی را کاری، نفی بلد کردن کسی را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). تبعید کردن
لغت نامه دهخدا
(اَ جَ)
سلمی. ابوالولید، اشجعبن عمرو السلمی. از قبیلۀ بنی سلیم و از شاعران بزرگ معاصر بشار بود. وی در یمامه متولد شده و در بصره پرورش یافت و در زمرۀمداحان برامکه قرار گرفت و به همنشینی و دوستی جعفر بن یحیی نائل آمد و جعفر او را به رشید معرفی کرد و مورد عنایت رشید واقع شد. در نتیجه بخت به وی روی آورد و کار وی رونق یافت و تا پس از مرگ رشید بسر برد و او را رثا گفت و بسال 195 هجری قمری (811 میلادی) درگذشت. (از الاعلام زرکلی ج 1 ص 118). و رجوع به اغانی ج 17صص 30- 44 و تهذیب ابن عساکر ج 3 صص 59- 63 و الموشح ص 222 و صص 259- 295 و عیون الاخبار ج 1- 22: 12، 31: 6، 90: 12 و البیان و التبیین ج 3 ص 194 و الوزراء و الکتاب ص 247، 169، 216 و قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص 973 و عقدالفرید ج 3: 238 و ج 7: 153 شود
لغت نامه دهخدا
(اَ جِ عَ)
مارها. و آن جمع واژۀ شجاع است. (از ذیل اقرب الموارد) ، ترشروئی کردن در سخن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ بو یَ)
نعیم بن مسعود اشجعی. از صحابه بوده است. صاحب تاریخ گزیده آرد: او بود که در غزوۀ خندق لشکر کفار را بحیلت متفرق گردانید. (تاریخ گزیده ص 240). و رجوع به نعیم بن مسعود شود
سالم بن عبید اشجعی. از اهل صفه بود که در کوفه اقامت گزید. اصحاب سته در حدیث به اسناد صحیح از وی روایت کرده اند. رجوع به الاصابه ج 3 ص 54 شود
مسعود بن رجیل اشجعی. در سال یازدهم هجرت از طرف پیامبر عامل صدقات قوم اشجع بود. (از حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 437)
لغت نامه دهخدا
(اَ جَ)
عبدالعزیز بن عاصم اشجعی. از مردم مدینه بود. وی از حرب بن عبدالرحمن بن ابی ذباب روایت کرده و عراقیان و اهل مدینه از او روایت دارند. او از کسانی است که بسیار خطا میکرد و از این رو استدلال به رای او باطل است. اسحاق بن موسی انصاری از وی روایت کرده است. (از انساب سمعانی برگ 38 ’ب’)
لغت نامه دهخدا
(اَ جَ)
نسبتی است به قبیله ای از اشجع و به جعفر بن میسرۀ اشجعی که از میسره از پدرش از ابن عمر (رض) روایت کرده است. ابوحاتم بن حبان گوید: گمان میکنم پدر وی موسی بن ماذان از مردم کوفه بوده است. از میسره عطا و حمید بن قیس روایت کرده اند. حدیث او مستقیم بوده اما پسر او جعفر احادیث منکر فراوانی داشته است که به احادیث ثقۀ پدر او مشابه نبوده است. (از انساب سمعانی برگ 38 ’ب’)
لغت نامه دهخدا
(اَ جَ)
جعفر بن ابی جعفر اشجعی رازی. از پدرش از ابوجعفر سایح (کذا) معجزات زهاد و عجایب پرهیزکاران روایت کرد و صاحب دقایق و فضل بود و از او حدیث مسندی نشنیده ام. محمد بن یحیی ازدی از وی بحدی روایت بسیار کرده که نمیتوان بر او اعتماد کرد. (از انساب سمعانی برگ 38 ’ب’) ، آماده شدن کسی برای گریستن. (از ذیل اقرب الموارد) ، بوی دهان کسی برگردیدن. (از ذیل اقرب الموارد از اللسان)
لغت نامه دهخدا
گویا نام نیای بخت النصر یا بخت نرسی بوده است. صاحب تاریخ سیستان آرد: بخت نرسی بن گیوبن جودرزبن کشوادبن اشجور. رجوع به تاریخ سیستان ص 34 و حواشی آن شود
لغت نامه دهخدا
(شِ)
هرچه درهم پیچیده باشد. (منتهی الارب). درهم پیچیده شده و مختلط. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شِ)
آنکه پاهای خود را برای بول کردن بگشاید. رجوع به فشج شود
لغت نامه دهخدا
(شِ)
بطنی است معروف به بو عاشج. (معجم قبائل العرب ج 2 ص 701)
لغت نامه دهخدا
(اَ جا)
محزون تر. اندوهناک تر. گریان تر: اشجی من حمامه
لغت نامه دهخدا
(اَ جَ)
شتر پیش درآینده. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اِ جَ)
مرادف اشجع است در معنی اخیر. ج، اشاجع. رجوع به اشجع شود. (از منتهی الارب) ، آمادۀ گریستن شدن کودک. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). لب برچیدن. مهیا شدن کودک برای گریستن، در نیام کردن شمشیر را. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) ، برهنه کردن شمشیر را. از اضداد است. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) ، آماده شدن تا سر کردن تیر را برای کسی. (منتهی الارب). اشحن له بسهم، استعد له لیرمیه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ جَ)
دلیرتر. شجاعتر. پردل تر. دلاورتر: احوص از مردمان روزگار اشجع و دلاورتر بود. (تاریخ قم ص 245). اسم تفضیل است و منه المثل: اشجع من اسامه. (اقرب الموارد) ، طعام پیه به گروهی دادن. (از ذیل اقرب الموارد). پیه خوراندن. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَ جَ)
یکی از بطون غطفان اشجع است و ایشان را بنی اشجعبن ریث بن غطفان نیز خوانند. ابن خلدون در کتاب العبر آرد: ایشان از اعراب مدینۀ نبوی بشمار میرفتند و بزرگ آنان معقل بن سنان صحابی بود. و در نجد از آن گروه بجز بقایائی در گرداگرد مدینه باقی نمانده است و حی (تیرۀ) بزرگی از آن در مغرب اقصی بسر میبرد که با عرب معقل در جهات و اطراف سجلماسه در حالت تحرک و بادیه نشینی زندگی میکنند. و دارای جمعیت و شهرت میباشند. (از صبح الاعشی ج 1 ص 344). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی و ص 226 فهرست ابن الندیم و اشجعبن ریث شود. و صاحب حبیب السیر آرد: طایفه ای از عرب بودند که مقتدای ایشان مره بن طریف در سال پنجم هجرت به قریش پیوست و به هوی خواهی ابوسفیان برخاست. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 359 شود. و هم صاحب حبیب السیر در ص 437 ذیل عنوان: ’ذکر عنوان سید کائنات بر صدقات’ آرد که: در زمان حضرت رسالت مآب... مسعود بن رجیل اشجعی بر صدقات قوم اشجع عامل بود. و رجوع به اشجعی شود
لغت نامه دهخدا
(اَ جَ)
بنی اشجع و بنو اشجع رجوع به اشجع (یکی از بطون غطفان) شود، نوشادر را نیز گویند و آن نمک مانندی است که استادان سفیدگر بکار برند. (برهان) (هفت قلزم). نوشادر را نیز گویند که زنان بعد از حنا نهادن ناخن را به آن سیاه کنند. امیرخسرو دهلوی فرماید:
خدای جوئی یکرنگ باش چون مردان
که زن بسرخ و سپید حنا واشخار است.
(سروری).
و رجوع به شعوری ج 1 ص 136 شود
لغت نامه دهخدا
(اَ جَ)
ابوسعید اشجع عبدالله بن سعید. محدث است. (منتهی الارب). محدثان در تاریخ اسلام نه تنها ناقلان حدیث بودند بلکه با دقت علمی، فنی و تاریخی که در تحلیل روایات داشتند، به طور مؤثری در تصحیح، تطبیق و پالایش احادیث نقش آفرینی کردند. آن ها به بررسی دقیق راویان، تحلیل متون روایات و مقایسه با سایر منابع معتبر پرداخته و به دین اسلام کمک کردند تا منابع دینی اش بدون هیچ گونه تحریف به نسل های بعدی منتقل شود.
لغت نامه دهخدا
(اَ بو یَ)
تمیمی. کسی است که دختری بنام قطام داشت و ابن ملجم عاشق او شد و برحسب برخی از روایات چون قبیلۀ وی بنام تیم الرباب همه از خوارج بودند و جمعی کثیر از ایشان در نهروان کشته شده بودند، قطام شرط مزاوجت با ابن ملجم را سر حضرت امیر علیه السلام قرار داد. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 576 شود
ابن ریث بن غطفان. پدر قبیله ای است از اجداد عرب در روزگار جاهلیت و نسبت بدان اشجعی است. (از الاعلام زرکلی ج 1 ص 118). و رجوع به حلل السندسیه ج 1 ص 294 شود
لغت نامه دهخدا
اندوهگین کردن، کسی را، محزون کردن، کسی را، گلوگیری، چیرگی، اندوهگینی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشجع
تصویر اشجع
دلیر تر، نیرومندتر، شجاعتر، پردلتر، دلاورتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشجار
تصویر اشجار
جمع شجر، درختان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشجاره
تصویر اشجاره
قدومه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشجار
تصویر اشجار
جمع شجر، درختان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اشجع
تصویر اشجع
((اِ جَ))
دلیرتر، شجاعتر
فرهنگ فارسی معین