جدول جو
جدول جو

معنی اشته - جستجوی لغت در جدول جو

اشته
دو گاوی که برای شخم به هم بسته شوند، جفت
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اشتها
تصویر اشتها
میل به غذا داشتن، آرزوی طعام، خواستن چیزی، آرزو داشتن، آرزوی چیزی کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از داشته
تصویر داشته
آنچه در تصرف کسی بوده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کاشته
تصویر کاشته
درختی که بر زمین نشانده شده، تخمی که زیر خاک کرده شده
فرهنگ فارسی عمید
(تَ / تِ)
ظاهراً غذای چاشت. طعام چاشت. التغدیه، کسی را چاشته دادن. (مصادر زوزنی)
لغت نامه دهخدا
(تِ)
دهی است جزء دهستان حومه شهرستان کرج، در 22هزارگزی جنوب باختری کرج، کنار راه عمومی کرج به اشتهارد. این ده در جلگه قرار گرفته، هوای آن معتدل و سکنۀ آن 86 تن است که به زراعت اشتغال دارند. آب آن از قنات تأمین میشود و محصولات آن غلات، چغندرقند، بنشن، و میوه های مختلف است و دارای باغستانها و راه ماشین رو میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(تَ / تِ)
نعت مفعولی از داشتن. رجوع به داشتن در معانی مختلفۀ آن شود، ایستانیده:
خود جنیبت بدرش داشته بینند براق
کز صهیلش نفس روح معلا شنوند.
خاقانی.
بر در مرقد سلطان هری ز ابلق چرخ
مرکب داشته را نالۀ هراشنوند.
خاقانی.
- داشته شدن، تعهد و تیمار و نگهداری کرده شدن: این کار چنان داشته شود که بروزگار امیرماضی. (تاریخ بیهقی).
، ملک. مال.
- امثال:
داشته آید بکار ورچه (ورکه) (گرچه) بود زهر مار، نظیر: هرچه در نظرت خوار آید نگه دار که روزی بکار آید. (امثال و حکم دهخدا).
، کهنه. فرسوده. ضایع شده. (برهان). نیمدار:
یکی جامه بد داشته دربرش
کلاهی ز مشک ایزدی بر سرش.
فردوسی.
ای که شد زرد و کهن پیرهن جانت
پیرهن باشد جان را و خرد را تن
عاریت داشتم این از تو تا یک چند
پیش تو بفکنم این داشته پیراهن.
ناصرخسرو.
صاحب انجمن آرا پس از نقل شاهد فوق گوید: و این لغت را در جهانگیری دیده ام با این شاهد و در رشیدی نیافتم. گمانم که صاحب جهانگیری داشته را به معنی کهنه و فرسوده، قیاس کرده و صاحب برهان بدو اقتفا نموده. (انجمن آرای ناصری). و درس تکرار باشد واصله من الدرس الذی هو الطمس، کهنه بودن و اثر ببردن، برای آنکه چون تکرار کند بر او بذله شود و داشته شود چون جامۀ خلق که بسیار داشته باشند. (تفسیر ابوالفتوح رازی چ 1 ج 1 ص 549)
لغت نامه دهخدا
تصویری از اشبه
تصویر اشبه
شبیه تر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشعه
تصویر اشعه
جمع شعاع، روشنیهاوپرتوها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشله
تصویر اشله
زیر زره ها: جامه ای که زیرزره پوشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشتم
تصویر اشتم
اشتیم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشتک
تصویر اشتک
جامه ای که کودکان نوزاد را در آن پیچند قنداق
فرهنگ لغت هوشیار
چاشت، طعمه نواله، غذایی که بحیوانات (ماهیان جانوران درنده و غیره) دهند، چاشنی مزه، کمی از گوشت که بمرغان شکاری دهند تا آنها را حریصص بشکار کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشتق
تصویر اشتق
ترکی پژول: یکی از هفت تکه استخوان مچ پای (کعب) بجول
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشنه
تصویر اشنه
گلسنگ، آلگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشتره
تصویر اشتره
خارشتری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشتر
تصویر اشتر
شتر، جمل، ناقه (شتر ماده ونر)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بشته
تصویر بشته
اسپانیولی چچم شلمک ازگیاهان چچم
فرهنگ لغت هوشیار
ریسمان، نخ، آنچه که از خمیر آرد گندم بشکل نخ یا نوار باریک میبرند و پس ار خشک کردن در پختن آش و بعضی خوراکیها دیگر بکار می برند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشتا
تصویر اشتا
عجله، شتاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارته
تصویر ارته
اسکنبیل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشوه
تصویر اشوه
بد چشم، زشت روی، دهن گشاد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشیه
تصویر اشیه
آک گوی تر (آک عیب) آک جوی تر
فرهنگ لغت هوشیار
خوار تاری، پژهان این سخن گفتنی است که آنندراج) پژهان (را با) رشک (سنجیده و نیک در یافته که پژهان آرزوی خواستن است و رشک به خود پیچیدن از داشتن دیگران، آرزوی داشتن خواهانی آرزو خواستن خواهان شدن، آرزو کردن، میل بغذا داشتن، خواهانی خواست، آرزوی طعام، چیزی خواستن وآرزوی آن کردن، ودوست داشتن آنرا، اشتها داشتن، رغبت به غذا داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابته
تصویر ابته
توشه ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کاشته
تصویر کاشته
زراعت شده فلاحت شده مزروع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داشته
تصویر داشته
آنچه که در تصرف شخص در آمده، نگاهداشته محفوظ، فرسوده ضایع شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کاشته
تصویر کاشته
((تِ))
زراعت شده، نشانده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از داشته
تصویر داشته
((تِ))
آن چه که در تصرف شخص درآمده، نگاه داشته، محفوظ، دارایی، کهنه، فرسوده، ضایع شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رشته
تصویر رشته
سلسله
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از اشعه
تصویر اشعه
پرتو، فروزه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کشته
تصویر کشته
مقتول
فرهنگ واژه فارسی سره
کشت، کشته، مزروع، غرس، نشانده
فرهنگ واژه مترادف متضاد
هنگام ناهار
فرهنگ گویش مازندرانی
دختری که بخاطر عشق از منزل فرار کند، ناتوانی
فرهنگ گویش مازندرانی