جدول جو
جدول جو

معنی اشترکرد - جستجوی لغت در جدول جو

اشترکرد(اُ تُ کَ)
دهی از دهستان هندیجان بخش ایذۀ شهرستان اهواز، در 8 هزارگزی باختری ایذه. کوهستانی، معتدل، دارای 55 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت. راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اشترکین
تصویر اشترکین
کینه توز، کینه دار، کینه جو مانند شتر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اشترک
تصویر اشترک
شتر کوچک، شتربچه، خیزآب، موج دریا، برای مثال روان شد سپاه پرآشوب سیل / در آن اشترک اشتران خیل خیل (هاتفی - لغتنامه - اشترک)
فرهنگ فارسی عمید
(اُ تُ کُرْ رَ / رِ)
شتربچه. بچه شتر. قرمل
لغت نامه دهخدا
(اُ تُ رَ)
تصغیر اشتر. شتر کوچک. اشتر خرد: نقلست که در راه اشتری داشت زاد و راحلۀ خود بر آنجا نهاده بود. کسی گفت بیچاره آن اشترک که بار بسیار است بر او. این ظلمی تمام است. (تذکره الاولیاء عطار).
لغت نامه دهخدا
(اِتِ رِ)
بزبان مردم کرمان اشق. (ناظم الاطبا)
لغت نامه دهخدا
(شُ تُ کُرْ رَ / رِ)
بچۀ شتر. (آنندراج). شتربچه. (ناظم الاطباء). کرۀ شتر. صقب. (منتهی الارب). رجوع به اشترکره شود:
شترکره با مادر خویش گفت
پس از رفتن آخر زمانی بخفت.
سعدی.
ابن اللبون، شترکرۀ دوساله. (منتهی الارب). سقب، شترکره. شترکرۀ نوزاد یا شترکرۀ نر. فصیل ملسد، شترکرۀبسیار مکنده شیر مادر را. (منتهی الارب). رجوع به شتربچه شود، موجۀ دریا. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَرِ کُ)
شهرستانی است از اصفهان و شامل چهار بخش و 15 دهستان و 453 آبادی و 248840 تن سکنه است. (از فرهنگ فارسی معین). نام جدید ده کرد، واقع در جنوب غربی سامان از نواحی اصفهان. (از یادداشت مؤلف) ، مرکز شهرستان شهرکرد اصفهان که 15600 تن سکنه دارد. در قرن 7 هجری شهرکرد تحت تسلط اتابکان فارس و لرستان بود. در این محل پاسگاهی جهت تأمین عبور و مرور ساخته شده بود. چون پاسداران این پاسگاه را ایل کردان تشکیل میدادند بنام ’ده کرد’ موسوم شد و در شهریور 1314 هجری شمسی بنابه تصویب نامۀ هیئت دولت به ’شهرکرد’ مبدل گردید. (از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(اَ تَ)
نام جانوری است که آنرا بعربی عنقا خوانند. (برهان) (آنندراج) ، بار شتر، موی شتر. (ناظم الاطباء). و رجوع به شعوری ج 1 ص 143 شود
لغت نامه دهخدا
(اِ نَ / اُ نَ)
جزار. (مهذب الاسماء). نحار. شترکش
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ تَ کَ)
سبد بزرگی که در آن انگور حمل می کنند. (ناظم الاطباء). اما می نماید که دگرگون شدۀ کلمه دیگری باشد. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اَ تَ کُرْ رَ / رِ)
بچه قاطر
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
قصبۀ بزرگی است از بخش کرج شهرستان تهران، در 78000 گزی جنوب باختر کرج، سر راه کرج به بوئین زهرا. جلگه، معتدل، دارای 6267 تن سکنه، شیعه مذهب و فارسی زبان و زبان مخصوص که ریشه آن فارسی است. آب آن از 21 رشته قنات که یکی شیرین بقیه لب شور است. محصول عمده آنجا غلات، بنشن، چغندر قند، پنبه، و جالیز. شغل اهالی زراعت و کسب. صنایع دستی: کرباس و پارچۀ نخی بافی. دبستان 6 کلاسه، پاسگاه ژاندارمری و محضر رسمی دارد. بنای امام زاده و مسجد و تکیۀ آن قدیمی است. کار خانه تصفیۀ پنبه و آسیاب موتوری دارد. مزارع مشروحۀ زیر جزء این قصبه در زمستان بدون سکنه و در بهار و تابستان برای برداشت محصول موقتاً دارای چند تن سکنه است: مهدی آباد، شهرآباد، قلح آباد انجمن، مروت آباد، خورشیدآباد، مشکین آباد، حسین آباد، فردآباد، عبدل آباد، کیوشک آباد، خرم آباد، فتح آباد، سلطان آباد، علی آباد، مزرعه، چشمۀ رضاقلی، چشمۀ حاجی محمد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
قصبه ای است در عراق عجم و در دومنزلی اصفهان واقع گشته و بتذکر ابن بطوطه آبها و باغ و بوستانهای فراوان دارد. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص 972)
لغت نامه دهخدا
(اُ تُ)
شترکین. شتردل. کینه توز. کینه دار.
لغت نامه دهخدا
(اُ تُ مُ)
پرنده ای است که پای او شبیه به پای شتر است و سنگ و آتش خورد و با پایهای خود سنگ بر هر چیز که خواهد زند و خطا نکند و عربان او را نعامه گویند. (برهان) (آنندراج). جانوری است که پر دارد و پایش چون شتر، و آتش را خورد. (مؤید الفضلاء). جانوری است که پر دارد و پایش چون پای شتر، آتش خوردو آنرا اشترگاوپلنگ و اشترگاو و شترگاوپلنگ و شترگاو نیز گویند، بتازیش نعامه خوانند. (شرفنامۀ منیری). پرنده ای است که پای او شبیه به پای شتر است، آتش وسنگ خورد و سنگ با پایهای خود بر هر چیز که زند، خطا نکند و عربان او را نعامه گویند. (هفت قلزم). ابوالسامری. مرغ آتشخوار. شترمرغ. ظلیم. نعام. نعامه. جانوری است پردار، پایش چون پای شتر و سنگ و آتش خورد. او را شترگاوپلنگ نیز گویند. (از شعوری ج 1 ص 147). اسم پرنده ای است بسیار بزرگ که پا و گردنش بلند و شبیه به پا و گردن شتر است. نام عربی مرغ مذکور نعامه و نام تکلمیش در فارسی شترمرغ است. (فرهنگ نظام).
- امثال:
به شترمرغ گفتند بپر، گفت شترم، گفتند بار ببر، گفت مرغم. (فرهنگ نظام) ، آشکار شدن سپیدی در موی. پیدا شدن سپیدی در موی. (ترجمان علامۀ جرجانی ص 13). هویدا شدن سپیدی در موی. (تاج المصادر) (زوزنی). درافروختن سر بموی سپید. (آنندراج) : و اشتعل الرأس شیباً. (قرآن 4/19) ، اشتعال جنگ، تعر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اُ تُ)
رجوع به اشترمور شود، توجه قلبی به کسی یا چیزی:
زنده دلا مرده ندانی که کیست
آنکه ندارد به خدا اشتغال.
سعدی.
سخنی بگوی با من که چنان اسیر عشقم
که به خویشتن ندارم به وجودت اشتغالی.
سعدی (طیبات)
لغت نامه دهخدا
(اُ تُ رَ)
درۀ اشترک، نام موضعی در جادۀ چالوس به کرج
لغت نامه دهخدا
تصویری از اشترکش
تصویر اشترکش
کسی که شتر را نحر کند نحار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشترک
تصویر اشترک
اشق. اشتر کوچک شتربچه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشترکین
تصویر اشترکین
اشتردل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشترک
تصویر اشترک
((اُ تِ رَ))
شتر کوچک، شتربچه، خیزآب، موج دریا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اشترک
تصویر اشترک
آلپاکا
فرهنگ واژه فارسی سره
اصطلاحی در بازی تپ چو
فرهنگ گویش مازندرانی