جدول جو
جدول جو

معنی اشترج - جستجوی لغت در جدول جو

اشترج
(اُ تُ)
قریه ای است در بالای مرو لذا آنرا اشترج اعلی گویند و دیگر بنام اشترج اسفل موجود است. (مراصد الاطلاع) (معجم البلدان). و رجوع به مرآت البلدان ص 41 و انساب سمعانی شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اشترک
تصویر اشترک
شتر کوچک، شتربچه، خیزآب، موج دریا، برای مثال روان شد سپاه پرآشوب سیل / در آن اشترک اشتران خیل خیل (هاتفی - لغتنامه - اشترک)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اشتر
تصویر اشتر
شتر، پستانداری نشخوار کننده و حلال گوشت با گردن دراز و پای بلند و یک یا دو کوهان بر پشت، جمل، ناقه، هیون، بعیر، خالۀ گردن دراز، ابل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اشتر
تصویر اشتر
کسی که پلک چشمش به طور مادرزاد یا در اثر زخم و جراحت دریده یا برگشته باشد، کفته پلک، در علوم ادبی در علم عروض فاعلن که از افتادن حرف اول و پنجم مفاعیلن باقی می ماند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اترج
تصویر اترج
بالنگ، میوه ای از خانوادۀ مرکبات با طعم شیرین و پوست زبر و ضخیم و زرد رنگ برای تهیه مربا، ترنج، بادرنج، بادرنگ، بادارنگ، واترنگ، وارنگ، باتس، باتو
فرهنگ فارسی عمید
(اُ تُ رَ)
تصغیر اشتر. شتر کوچک. اشتر خرد: نقلست که در راه اشتری داشت زاد و راحلۀ خود بر آنجا نهاده بود. کسی گفت بیچاره آن اشترک که بار بسیار است بر او. این ظلمی تمام است. (تذکره الاولیاء عطار).
لغت نامه دهخدا
(اَ تَ)
ناحیه ای است میانۀ نهاوند و همدان. ابن فقیه گوید: در کوه نهاوند دو صورت است از برف، یکی بشکل گاو و یکی بشکل ماهی و این دو طلسم است و در تابستان و زمستان بحال خود باقی و ظاهر و مشهور همه کس میباشد و هرگز آب نمیشود. گویند این دو صورت حافظ آب نهاوندند که کم نشود و از همین کوه آب دو قسمت میشود، نصف آن بطرف مغرب جاری می شود و رستاق معروف به رستاق اشتر را مشروب میکند و این رستاق را اهالی آن لیشتر مینامند و میانۀ اشتر و نهاوند ده فرسخ است و تا شاپورخوست دوازده فرسخ... (از معجم البلدان). و صاحب مرآت البلدان آرد: صورت گاو و ماهی مسطوره در کوه نهاوند از برف الآن هم موجود است و آنرا اهالی گاوماسا گویند که بزبان فرس قدیم بمعنی گاوماهی است و از زیر آن از بطن حجر، آب عظیمی خارج و جاری است و بطرف بیستون کرمانشاه میرود و منبع را سراب گاوماسا گویند. اراضی بسیاری را مشروب میسازد. (از مرآت البلدان ج 1 ص 41). و سمعانی آرد: اشتر یکی از بلاد جبل نزدیک همدان و نهاوند است که آنرا لیشتر میگویند. گروه بسیاری از فقیهان و متصوفه بدان منسوبند. (انساب سمعانی). و آقای پورداودمینویسند: اما دشتهای الیشتر یا الشتر که اصطخری لاشتر و ابن الاثیر لیشتر و یاقوت در یک جا اشتر و در جای دیگر لاستر (= لاشتر) می نامد، نزد چند تن از خاورشناسان محل نسا، پرورشگاه اسب دانسته شده و همانجا را سرزمین نسا که داریوش از آن نام میبرد، شناخته است. (فرهنگ ایران باستان ص 290). و رجوع به الیشتر شود
یکی از کوههائی است که بر رود خانه لار احاطه یافته است. رجوع به سفرنامۀ مازندران رابینو بخش انگلیسی ص 40 شود
لغت نامه دهخدا
(اَ تَ)
آنکه پلک چشم او بازگردیده باشد. (آنندراج). آنکه پلک چشم وی بگردیده باشد. (تاج المصادر بیهقی). دریده چشم. مؤنث: شتراء. ج، شتر. (مهذب الاسماء). پلک گردیده. کفته پلک. آنکه پلک چشم او ورگردیده باشد. (زوزنی). آنکه پلک چشم او بازگردیده باشد. گردیده پلک. (السامی).
- اشتر شدن، انشتار.
لغت نامه دهخدا
(اُ تُ)
بر مجره چند ستاره بود پس از نسر طائر بر صورت شتری و کف الخضیب بر کوهان آن بود. بعد از ردف یا ذنب الدجاجه، بر مجره چند ستاره در روشنی بیکدیگر نزدیک برمی آیند بر صورت شتری و عوام آنرا اشتر خوانند. از آن ستارگان یکی که در پیش می آید بر کوهان شتر بود او را کف الخضیب خوانند. (اسطرلاب نامه در همین لغت نامه)
لغت نامه دهخدا
(اُ تُرر)
لقب مردی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اِ تَ)
درون. (شرفنامۀ منیری)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
ستور که یک خصیۀ وی کلان باشد. (منتهی الارب). آنکه یک خایۀ وی بزرگ باشد از دیگر. (زوزنی) (مهذب الاسماء).
لغت نامه دهخدا
(اَ)
کلمه فارسی اوستائی است که در فرهنگ ایران باستان تألیف پورداود بدین سان آمده است: خشوئویت اشترا، بمعنی تازیانۀ زود خزنده، تند جنبنده. رجوع به ص 246 فرهنگ مزبور شود
لغت نامه دهخدا
(اُ تُ)
ابوالقاسم شاه بن النزّال بن شاه السعدی اشترجی از محدثان بود و در ماه رمضان سال 301 هجری قمری درگذشت. (از معجم البلدان). و رجوع به انساب سمعانی شود
لغت نامه دهخدا
(اُ تُ رَ)
درۀ اشترک، نام موضعی در جادۀ چالوس به کرج
لغت نامه دهخدا
(اِتِ رِ)
بزبان مردم کرمان اشق. (ناظم الاطبا)
لغت نامه دهخدا
(اَ تَ)
این نسبت ممکن است به شخصی باشد که نام وی اشتر بوده و یا به ’اشتر’ که ناحیه ای میان همدان و نهاوند است. (از انساب سمعانی) ، تظلم به کسی بردن و به وی خبر دادن از رفتار بدش نسبت بخود. (از اقرب الموارد) ، فلان یشتکی به، یعنی او متهم است بدان، ساختن پوست را تا دوغ زنند. (منتهی الارب). اشتکت المراءه، اتخذت الشکوه لمخض اللبن او للحلب. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
ایرانیان شطرنج را اشترنج (اشترنگ) نامند. (البیان و التبیین جاحظ چ حسن السندوبی ج 1 ص 32)
لغت نامه دهخدا
(اُ تُ رُ)
یکی از انواع ترنج است که اترج نیز گویند. (از شعوری ج 1 ورق 144 ب). ترنج. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ تَ)
از لحنهای موسیقی است که در شور نواخته میشود
لغت نامه دهخدا
(اَ تَ)
لقب بعض علویان و مقصود زید بن جعفر از ولد یحیی بن حسین بن زید بن علی بن الحسین است. ابن ماکولا نام وی را ذکر کرده است و صاغانی گفته است اصحاب نام وی را اشتر بفتح تا روایت کرده اند. (از تاج العروس). و رجوع به اشتر علوی شود، در تداول حکمت اشراق در برابر افتراقات بکار رفته است و شیخ اشراق در ذیل قواهر کلی طولی و عرضی و ازلیت و ابدیت زمان گوید: چون انوار قاهر ابتهاج بنور واحد دارند که عبارت از نورالانوار است و از آن برزخی واحد برای فقری مشترک حاصل آمده است و قواهری که مقتضی عنصریات اند در رتبه از قواهر عالی یا اصحاب برزخهای علوی نازلند، و از آن برزخهائی خاضع برزخهای عالی و متأثر از آنها طبعاً حاصل شده است و آنرا مادۀ مشترکی است که صور مختلف را می پذیرد، از این رو حرکت نیز در گردش بعلت تشبه به معشوق واحدی که نور اعلی است، مشترک است و هم بسبب اختلاف معشوقه هائی که عبارت از انوار قاهرند، در جهات مفترق میباشد: اشتراکات به ازای اشتراکات آسمانها و زمین و افتراقات به ازای افتراقات و مفترقات به ازای مفترقات پس جهات فیض کثیر و مناسبی حاصل آمده است. (از ص 177 و 178 و حاشیۀ حکمت الاشراق)
لغت نامه دهخدا
(اَ تَ)
ابومحمد مهران بن محمد اشتری. معلوم نیست که آیا به اشتر ناحیه ای در نهاوند منسوب است یا برخی از اجداد وی اشتر نام داشته اند. (از معجم البلدان). و سمعانی آرد: ابومحمد مهران بن احمد بن مهران اشتری بصری. نام و نسب وی رابدین سان ابوبکر بن مردوته در تاریخ اصفهان آورده و از روایات محفوظ وی حدیثی از محمد بن احمد بن ابی رسالۀبصری روایت کرده است. بعقیدۀ من ممکن است وی در اصل از مردم اشتر بوده و سپس به بصری هم شهرت یافته است یا نام جد وی اشتر بوده است. (از انساب سمعانی) ، اشتکار نخل، شکیر برآوردن آن. (منتهی الارب). اشتکار درخت، شکیر برآوردن آن. (اقرب الموارد) ، برگ ریزه برآوردن آن. (منتهی الارب) ، اشتکار کرم (مو) ، بردمیدن نهال آن از شاخ وی. (منتهی الارب) ، اشتکار آسمان، نیک باریدن آن. (منتهی الارب) ،بشدت باریدن آن. (ازاقرب الموارد) ، اشتکار بادها، باران آوردن آنها. (از اقرب الموارد)
امین الدین احمد بن اشتری منسوب به قریۀ اشتر به حافظ ذهبی اجازه داده است. (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(اَ تَ)
نفیس الدین عمر بن علی صوفی از وزیر فلکی حدیث آورده و مرتضی بن ابی الجواد از وی به قاهره سماع کرده است. (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
تصویری از اشتر
تصویر اشتر
شتر، جمل، ناقه (شتر ماده ونر)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اترج
تصویر اترج
ترنج بالنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشترا
تصویر اشترا
خرید و فروش، خریدن، فروختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشترک
تصویر اشترک
اشق. اشتر کوچک شتربچه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشتره
تصویر اشتره
خارشتری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشتری
تصویر اشتری
از لحنهای موسیقی که در شور نواخته میشود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشتر
تصویر اشتر
((اُ تُ))
شتر، پستانداری است نشخوارکننده از گروه سم داران بدون شاخ با پاهایی که دو انگشت دارد. این حیوان در برابر گرما و تشنگی بسیار مقاوم است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اشتر
تصویر اشتر
((اَ تَ))
کسی که پلک چشمش کفته باشد، دریده چشم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اشترک
تصویر اشترک
((اُ تِ رَ))
شتر کوچک، شتربچه، خیزآب، موج دریا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اترج
تصویر اترج
((اُ رُ))
ترنج، بالنگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اشترک
تصویر اشترک
آلپاکا
فرهنگ واژه فارسی سره
نام روستایی در دو هزار تنکابن
فرهنگ گویش مازندرانی