جدول جو
جدول جو

معنی اشاهم - جستجوی لغت در جدول جو

اشاهم(اُ هَُ)
و اشاهن به نون نیز گویند. موضعی است در شعر ابن احمر. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اشام
تصویر اشام
شوم تر، نامبارک تر، بدفال تر
فرهنگ فارسی عمید
(گُ جَ دَ / دِ)
درآمدن در چیزی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ ءَ)
نعت تفضیلی از شوم. بدشگون تر. بدفال تر. ناخجسته تر. شوم تر. (منتهی الارب). نافرخنده تر. نامبارک تر. نامیمون تر.
- امثال:
اشأم من احمر عاد.
اشأم من الاخیل.
اشأم من البسوس. رجوع به بسوس شود.
اشأم من النرماح.
اشأم من براقش.
اشأم من حمیره.
اشأم من خوتعه. (المزهر 299).
اشأم من داحس.
اشأم من رغیف الحولاء.
اشأم من سراب.
اشأم من شوله الناصحه.
اشأم من طویس: و صیر طوس معقله فصارت علیه الطوس اشأم من طویس. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 203).
اشأم من طیرالعراقیب.
اشأم من عطر منشم.
اشأم من غراب البین.
اشأم من قاشر.
اشأم من ورقاء.
و رجوع به مجمعالامثال میدانی شود.
لغت نامه دهخدا
(اَءِ)
جمع واژۀ اشأم. (المعرب جوالیقی ص 27)
لغت نامه دهخدا
(اَ هَِ)
لقب بنومنذر است از آن جهت که جمال داشتند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ هَِ)
جمع واژۀ ابهام. نرانگشتان
لغت نامه دهخدا
(اَ هَِ)
جمع واژۀ ادهم. بندها و اسبان سیاه رنگ
لغت نامه دهخدا
(اَ هَِ)
محلی است در شعر. (مراصدالاطلاع). و بکری گوید آن پشته هائی است سیاه رنگ در نجد یا قریب بدان. جمیل گوید:
جعلن شمالا ذاالعشیره کلها
و ذات الیمین البرق برق هجین
فلما تجاوزن الاداهم فتننی
و أسمح للبین المشت قرون.
(ضمیمۀ معجم البلدان) ، شاگرد. متعلم. که ادب فراگیرد:
چشم دیوانه نگاهان ادب آموز شده ست
آن چه شرم است که با لیلی صحرائی ماست.
صائب
لغت نامه دهخدا
(اُ هَِ)
موضعی است بین مکه و مدینه. فضل بن عباس اللهبی راست:
نظرت و هرشی بیننا و بصاقها
فرکن کساب فالصوی من اساهم
الی ضوء نار دون سلع یشبها
ضعیف الوقود فاتر غیرسائم.
(معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(ای یا هَُ)
جهت غایب مذکر به معنی آنها. (ناظم الاطباء). و ایاهما جهت تثنیۀ مذکر و مؤنث و ایاهن جمع مؤنث. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
بشام رفتن. (منتهی الارب). به شام شدن. اشآم
لغت نامه دهخدا
(اَ)
خوراک بقدر حاجت باشد که به عربی قوت لایموت گویند. (برهان) (هفت قلزم). آشام:
پناه سوی قناعت همی برم زین قوم
که اهل خانه خود را اشام می ندهند.
کمال اسماعیل.
، سایه ها، سیاهی ها که از دور دیده میشود، سیاهی و هیأتی که از دور بنظر آید:
نقد عشق از سرای ارواح است
نه ز اشخاص و شکل و اشباح است.
سنائی.
و از ضرب رماح دوسر، و طعن گرز و شمشیر ارواح از اشباح دوری جسته خاک معرکه با خون دلیران می آمیخت. (روضه الصفا ج 2).
همیشه تا بود افلاک مرکز انجم
همیشه تا بود ارواح قوت اشباح.
؟
، اسماء اشباح. رجوع به شبح شود، مواشی
لغت نامه دهخدا
تصویری از اباهم
تصویر اباهم
جمع ابهام، نر انگشتان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اداهم
تصویر اداهم
جمع ادهم، سپه اسپان
فرهنگ لغت هوشیار