جدول جو
جدول جو

معنی اشا - جستجوی لغت در جدول جو

اشا
از اصوات، جهت راندن اسب
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اشام
تصویر اشام
شوم تر، نامبارک تر، بدفال تر
فرهنگ فارسی عمید
(اَ)
خرمابنان ریزه. اشاءه، یکی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
خوراک بقدر حاجت باشد که به عربی قوت لایموت گویند. (برهان) (هفت قلزم). آشام:
پناه سوی قناعت همی برم زین قوم
که اهل خانه خود را اشام می ندهند.
کمال اسماعیل.
، سایه ها، سیاهی ها که از دور دیده میشود، سیاهی و هیأتی که از دور بنظر آید:
نقد عشق از سرای ارواح است
نه ز اشخاص و شکل و اشباح است.
سنائی.
و از ضرب رماح دوسر، و طعن گرز و شمشیر ارواح از اشباح دوری جسته خاک معرکه با خون دلیران می آمیخت. (روضه الصفا ج 2).
همیشه تا بود افلاک مرکز انجم
همیشه تا بود ارواح قوت اشباح.
؟
، اسماء اشباح. رجوع به شبح شود، مواشی
لغت نامه دهخدا
(اِ)
نام کوهی و وادیی است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
و هاء مبالغه راست، لحان. آنکه خطا کند در اعراب و قرائت. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
وشاح. (منتهی الارب). حمائل. حمیل. (منتهی الارب). حمیل مروارید و جز آن. آنچه در بر افکنند. (مهذب الاسماء). حمایل و زیور که زنان در گردن اندازند. حمایل مرصع بزیور که زنان در بر اندازند
لغت نامه دهخدا
(گُ ذَ)
شاد شدن. نشاط نمودن. نشاط. شادی
لغت نامه دهخدا
(اَ)
غلام بچه و پسر ساده. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(اُ)
کودک. طفل. (برهان). اوشاق. وشاق. رجوع به وشاق شود، درختان انبوه، عدد اشب، عدد بسیار
لغت نامه دهخدا
بشام رفتن. (منتهی الارب). به شام شدن. اشآم
لغت نامه دهخدا
(اِ)
مخفف ایشان. آنان
لغت نامه دهخدا
یکی از پسران دوح بن یهودابن یعقوب که در مصر دعوت دین ابراهیم کردند. (تاریخ گزیده چ لندن ج 1 ص 66) ، سیراب گردانیدن، رنگ سیر خورانیدن جامه را. (منتهی الارب)، و فی الدعاء: لااشبع اﷲ بطنک، ای ویل لک. (منتهی الارب)، گشاده کردن. گشاده گردانیدن، بسیار و وافر کردن. (از منتهی الارب). پری. کمال به تفصیل. تطویل: این اخبار بدین اشباع که می نویسم، ازآن است که در آن روزگار معتمد بودم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 566). تا هر باب که افتتاح کردند بتمامت اشباع برسانیدند. (کلیله و دمنه). چون کسری این مثال بدین اشباع فرمود، برزویه سجدۀ شکر گزارد. (کلیله و دمنه). و از اشباع و اطناب مستغنی گردانیدی. (کلیله ودمنه). و حال علو همت و کمال بسطت ملک او از آن شایعتر است که در شرح آن به اشباع حاجت افتد. (کلیله و دمنه). که بی اشباع در تقریر آن معیوب نماید. (کلیله و دمنه). و در بسط سخن و کشف اشارات آن اشباعی رود. (کلیله و دمنه). و شرح آنچه بعد ازین حالت میان خلف و حسین بن طاهر حادث شد در موضع خویش به اشباع رسد. (ترجمه تاریخ یمینی). حال هر دو شار به اشباع انها کردم. (ترجمه تاریخ یمینی). و این حال به اشباع در ذکر ایدی قوت مسطور شده است. (جهانگشای جوینی)، پر خواندن حرکات را. (منتهی الارب). اشباع، حرکت دخیل است و بحکم آنک از جملۀ حروف قافیت آنچ پیش (حرف) روی می افتد جز تأسیس و دخیل و ردف نیست و تأسیس و ردف هر دو ساکن اند و لازم و دخیل متحرک است و متبدل، پس چون مخالف صواحب خویش آمده است، حرکت آنرا به اشباع خواندند، یعنی بر حروف ساکن مزیتی دارد و حرکت دخیل را در قوافی موصول اشباع خوانند و در قوافی مقید توجیه گویند چنانک بعد ازین بگویم. (المعجم شمس قیس چ مدرس رضوی ص 203). اشباع با باء موحده نزد اهل قوافی عبارت است از حرکت دخیل مطلقاً و آن اکثر کسره است، و گاهی فتحه باشد چنانکه در باور و داور، و گاهی ضمه چنانکه در تجاهل و تساهل و این تعریف به اعتبار مشهور است و اختلاف حرکت دخیل در قوافی که بر حرف وصل مشتمل نیستند، جایز نیست، اما در قوافی موصله یعنی مشتمل بر حرف جائز داشته اند. و مخفی نیست که این تعریف منقوص میشودبه کسرۀ همزه، مثل مائل و زائل که این کسره را توجیه گویند نه اشباع. پس اولی آن است که تخصیص کنند اشباع را به حرکت دخیل در قوافی موصله یعنی مشتمل بر حرف وصل، مانند کسرۀ همزۀ مائلی و زائلی، و تخصیص کنند توجیه را به حرکت ماقبل روی ساکن که آن حرکت اشباع نیست. اگرچه در مشهور هر دو را بلاتخصیص تعریف کرده اند و مؤید است به این آنچه شمس قیس در حدائق العجم (کذا) گفته که حرکت دخیل را در قوافی موصله اشباع خوانند و در قوافی مقیده توجیه. کذا فی منتخب تکمیل الصناعه. و در نزد ارباب قوافی از تازیان نیز چنین است، چنانکه در بعض رسائل و عنوان الشرف آمده است که حرکت دخیل در روی مطلق اشباع نامیده میشود، و حرکت حرفی که پیش از روی مقید واقع است توجیه نامیده شود - انتهی. چه روی مطلق نزد علمای قوافی از تازیان روی متحرک و روی ساکن روی مقید خوانده شوند. (کشاف اصطلاحات الفنون). قال الاخفش: الاشباع حرکه الحرف الذی بین التأسیس و الروی المطلق.الاشباع فی القوافی حرکه الدخیل و هو الحرف الذی بعد التأسیس. و قیل هو اختلاف تلک الحرکه اذا کان الروی مقیداً. اشباع، سیر کردن و به اصطلاح، پر خواندن فتحه یا ضمه یا کسره را بطرزی که حرفی از حروف علت که مناسب آن باشد بظهور آید و به اصطلاح قافیه حرکت بعد الف تأسیس را گویند چنانچه کسرۀ صاد در حاصل و فتح واو در یاور. (غیاث اللغات)، (اصطلاح شیمی) حد اشباع، اندازه ای از ماده را گویند که در ترکیب بیشتر از آن محتاج نباشد، مثلاً در ساختن سیترات سودگویند محلول غلیظ کربنات سود را بواسطۀ محلول اسیدسیتریک اشباع کنند یعنی بقدری که در حصول ملح اسید لازم است بریزند، بنحوی که در محصول کاغذ تورنسل تغییر نکند و رنگ آن قرمز نشود، (اصطلاح طب) اندازۀ تحمل بدن، مر دوا را اشباع گویند که زیاده از آن مقدار بدن تحمل آنرا نمیکند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ادا
تصویر ادا
عشوه، غمزه، ناز، اشاره
فرهنگ لغت هوشیار
در آمیختن، آک کردن (آک عیب)، سرزنش، درهم ریختن درختستان انبوه، کویکستان انبوه (کویک نخل) در هم پیچیده آزار رسان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشق
تصویر اشق
دشوارتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشفا
تصویر اشفا
نزدیک شدن، دارودادن، دشواری بهبودی، شبگاه به راه افتادن، جمع شفا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشر
تصویر اشر
بد ترین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشتا
تصویر اشتا
عجله، شتاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشه
تصویر اشه
اشق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشیا
تصویر اشیا
جمع شی، پرموته ها چیزها جمع شی چیزها
فرهنگ لغت هوشیار
مقابل برابر روبروی رویاروی قبال، سبب زندگانی یا سبب فراخی عیش و افزونی آن یا به ازاء. عوض بجای. یا در ازاء. بجای عوض بدل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اذا
تصویر اذا
چون برای آن که پس ناگاه رنجه کردن، رنجه شدن، رنجش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشد
تصویر اشد
شدید تر و سخت تر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اخشا
تصویر اخشا
ترساندن، ترسانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
دول را ریسمان بستن (دول دلو تازی شده)، پاره دادن پارک دادن (پارک رشوه)، شیردادن رشوه دادن پول دادن یا هدیه دادن بکسی برای اجرای منظوری خاص
فرهنگ لغت هوشیار
جمع حشا، اندرونه جمع حشا آنچه در سینه و شکم باشد از دل و جگر و معده و روده اندرونه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشان
تصویر اشان
مخفف ایشان، آنان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشاح
تصویر اشاح
گردن آویز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشاش
تصویر اشاش
شادی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشاق
تصویر اشاق
پسر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشال
تصویر اشال
اشک چشم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشو
تصویر اشو
مقدس
فرهنگ واژه فارسی سره
دانه های پوک برنج و آشغال های ته خرمن، خس و خاشاک، نگاه کردن، نگاه دزدانه
فرهنگ گویش مازندرانی
دمیدن، فوت کردن
فرهنگ گویش مازندرانی