جدول جو
جدول جو

معنی اش - جستجوی لغت در جدول جو

اش
ضمیر متصل مفرد غایب به معنی او، به صورت مفعولی مثلاً خواندش، بردش،
ضمیر اضافی که در بعضی کلمات همزۀ آن ساقط می شود مثلاً کتابش، چشمش،
اگر کلمه به های غیرملفوظ ختم شود همزه باقی می ماند مثلاً اندیشه اش، خانه اش،
اگر به کلمه ای ملحق شود که آخر آن الف ساکن است مبدل به یای مفتوح می شود مثلاً کارهایش، مال هایش
تصویری از اش
تصویر اش
فرهنگ فارسی عمید
اش
(کَبَ وَ)
برخاستن بر.
لغت نامه دهخدا
اش
(اِ/ -ِشْ)
پسوند مکانی مانند: نامش. نذش. میانش. لیلش. زندرامش. طخش. امش، ریاضت دادن اسب را، سوار شدن بر اسب در وقت بیع تا بنگرند حسن و روش آن را. (منتهی الارب)، نمودن بسوی چیزی به دست و جز آن. (از منتهی الارب)، فرمودن کسی را.فرمان صادر کردن. ایعاز. توعیز: اشار علیه بکذا، ای امره. (منتهی الارب) : بباید دانست که خواجه خلیفت ما [مسعود] است در هرچه به مصلحت بازگردد، و مثال و اشارت وی روان است. (تاریخ بیهقی ص 150). بوسهل حمدوی مردی کافی و دریافته است، وی را عارضی باید کرد و ترا وزارت تا من از دور مصلحت نگاه میدارم و اشارتی که باید کرد بکنم. (تاریخ بیهقی ص 145).
چو از برج حمل خورشید اشارت کرد زی صحرا
بفرمانش بصحرا بر مطرا گشت خلقانها.
ناصرخسرو.
بیماری که اشارت طبیب را سبک دارد هر لحظه ناتوانی بر وی مستولی گردد. (کلیله و دمنه). برزویه را پیش خواند و اشارت کرد که مضمون این کتاب را بر اسماع حاضران باید گذرانید. (کلیله و دمنه). شیر به آوردن او [گاو] اشارت کرد. (کلیله و دمنه).
حق کرد خلیل را اشارت
تا کرد بنا بسان کعبه.
خاقانی.
جلاد را به تأخیر سیاست اشارت فرمود. (سندبادنامه ص 204). این اشارت از صاحب عادل اعزاﷲ انصاره قبول کردم، و مثال او را امتثال نمودم. (ترجمه تاریخ یمینی ص 8).
اشارت چنان شد ز تخت بلند
که داناست نزدیک ما ارجمند.
نظامی.
اشارت کرد کآن مغ را بخوانید
وزین در قصه ای با او برانید.
نظامی.
گفت اشارت فرمای تا من وزیر را بکشم، بعد از آن مرا بقصاص او بکش. (گلستان).
دیگر از آن جانبم نماز نباشد
گر تو اشارت کنی که قبله چنین است.
سعدی.
که گفت ار نه سلطان اشارت کند
کرا زهره باشد که غارت کند.
سعدی (بوستان).
ملک به کشتن بیگناهی اشارت کرد. (گلستان).
، بلند کردن آتش را: اشار النار و اشار بها و کذا اشور بها بالتصحیح. (منتهی الارب)، بر گرفتن شهد اعانت کردن کسی را: اشرنی عسلاً، ای اعنی علی جنیه. (منتهی الارب). اشار فلاناً عسلاً، ای اعانه علی جنیه. (اقرب الموارد)، ایحاء. (تاج المصادر بیهقی). وحی. (منتهی الارب)، برمز نمودن. غمز. (دهار). ایماض. ایماء. (تاج المصادر بیهقی). تلویح. (دهار) (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). تشویر. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب). با اشارۀ دست و چشم و ابرو مطلبی را القاء کردن. با انگشت و چشم ایما کردن:
همانگاه کردش اشارت بدست
که تا شاه پرموده هم بر نشست.
فردوسی.
امیر سوی بلکاتکین اشارتی کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 380). بلکاتکین حاجبی را اشارتی کرد. (تاریخ بیهقی ص 380). امیر رضی اﷲ عنه اشارت کرد سوی بونصر مشکان که منشور و نامه بباید ستد. (تاریخ بیهقی ص 377).
آنرا سپرد کایزد مردین و خلق را
اندر کتاب خویش بدو کرد اشارتش.
ناصرخسرو.
درین باب اشارت کرده است به حال دو عاقل زیرک. (کلیله و دمنه). دمنه برجست و بر حسب اشارت برفت. (کلیله و دمنه). و اگر نادانی این اشارت را که بازنموده شده است بر هزل حمل کند مانند کوری بود که احولی را سرزنش کند. (کلیله و دمنه).
در زلف تو فروشد کار دل جهانی
لب را اشارتی کن تا کارشان برآرد.
خاقانی.
اشارت آن حضرت به فقر طایفه ای است که مردان میدان رضایند و تسلیم تیر قضا. (گلستان). درین میان کسی هست که زبان پارسی داند؟ غالب اشارت به من کردند. (گلستان).
مرا آن گوشۀ چشم دلاویز
به کشتن میکند گوئی اشارت.
سعدی.
،
{{اسم}} رمز. ایماء: نصر احمد را این اشارت سخت خوش آمد. (تاریخ بیهقی).
این اشارت های خلقی را تأمل کن بحق
کاین اشارتهاهمی زی طاعت یزدان کند.
ناصرخسرو.
لیکن تو به یک اشارت بر کلیات و جزویات فکرت من واقف گشتی. (کلیله و دمنه). عاقل را اشارتی بس باشد. (کلیله و دمنه).
گفته نودهزار اشارت به یک نفس
بشنوده صدهزار اجابت به یک دعا.
خاقانی.
ازین به نصیحت نگوید کست
اگر عاقلی یک اشارت بست.
سعدی.
تلقین درس اهل نظر یک اشارتست
کردم اشارتی و مکرر نمی کنم.
حافظ.
، تقریر کردن. بیان کردن. اظهار کردن: خواجۀ بزرگ فصلی سخن گفت به تازی سخت نیکو درین معنی، و اشارت کرد در آن فصل سوی رسول تا نامه ای را برساند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 291). و در اشارت و سخن گفتن به جهانیان معنی جهانداری نمود. (تاریخ بیهقی ص 385).
منکر مشو اشارت حجت را
زیرا هگرز حق نشود منکر.
ناصرخسرو.
اشارتی است ز دولت بعمر و ملک ابد
بشارتی است جهان را ازین خجسته پیام.
مسعودسعد.
و اشارت حضرت نبوت بدین معنی وارد است. (کلیله و دمنه).
لاتعجبوا اشارت کرده به مرسلین
لاتقنطوا بشارت داده به اتقیا.
خاقانی.
اشارت کرد که یمینی از تصنیف عتبی کتابی مفید است. (مقدمۀ ترجمه تاریخ یمینی).
یکی از ملوک آن طرف اشارت کرد که توقع به کرم اخلاق مردان چنان است که یکی روز به نان و نمک با ما موافقت کنید. (گلستان)، رأی دادن. اظهارنظر: از اشارت دوستان نتوان گذشت. (کلیله و دمنه) .اما تو اشارت مشفقان و قول ناصحان سبک داری. (کلیله و دمنه). ملک چهارم را پرسید و گفت تو هم اشارتی کن، و آنچه فرازمی آید بازنمای. (کلیله و دمنه). شیر گفت این اشارت از کرم و وفا دور است. (کلیله و دمنه). یکی اشارت بکشتن کرد. (گلستان). ملک را خنده گرفت و به عفو از خطای او درگذشت و متعنتان را که اشارت به کشتن او همی کردند، گفت... (گلستان). ما ترا ببرادر دینی و رضاعی و هم پشتی و نصیحت و اشارت کردن قبول کردیم. (تاریخ قم ص 251)، مشورت. شور: باز عثمان و علی و طلحه و زبیر و سعد و عبدالرحمن را بخواند [عمر] و گفت اشارت کنید و آن را که رأی همگنان بر او درست گردد خلیفت کنید و فرمان یافت. اشارت کردند اندر خلافت. عثمان عبدالرحمن را گفت تو بگیر. گفت نتوانم. (تاریخ سیستان). پس چون خبر عثمان نزدیک عبدالرحمن رسید به سیستان بر یاران اشارت کرد. (تاریخ سیستان). پس طاهر... بر علی ّبن الحسن الدرهمی اشارت کرد که صلح کنیم بر لیث علی بر آنکه... (تاریخ سیستان)، نصیحت:
پندیت داد حجت و کردت اشارتی
ای پور بس مبارک پند پدر پذیر.
ناصرخسرو.
، الاشاره، هو الثابت بنفس الصیغه من غیر ان سبق له الکلام. (تعریفات جرجانی ص 17)، الاشاره تکون مع القرب و مع حضور الغیب و تکون مع العبد. (اصطلاحات الصوفیه الوارده فی الفتوحات المکیه ص 185). اشاره، معناه بدیهی و هی قسمان عقلیه و حسیه و للاشاره ثلاثه معان: الاول المعنی المصدری الذی هو فعل، ای تعیین الشی ٔ بالحس. الثانی المعنی الحاصل بالمصدر، و هو الامتداد الموهوم الاّخذ من المشیر المنتهی الی المشارالیه و هذا الامتداد قد یکون امتداداً خطیاً فکأن ّ نقطه خرجت من المشیر و تحرکت نحو المشارالیه فرسمت خطّاً انطبق طرفه علی نقطه من المشارالیه، و قد یکون امتداداً سطحیاً ینطبق الخط الذی هو طرفه علی ذلک الخطالمشارالیه فکأن ّ خطّاً خرج من المشیر فرسم سطحاً انطبق طرفه علی خط المشارالیه، و قد یکون امتداداً جسمیاً ینطبق السطح الذی هو طرفه علی السطح من الجسم المشارالیه فکأن سطحاً خرج من المشیر فرسم جسماً انطبق طرفه علی سطح المشارالیه. الثالث تعیین الشی ٔ بالحس بانه هنا او هناک او هذه بعد اشتراکها فی انها لاتقتضی کون المشارالیه بالذات محسوساً بالذات و تفترق بان ّ الاول و الثانی لایجب ان یتعلقا اولاً بالجوهر بل ربما یتعلقان اولاً بالعرض و ثانیاً بالجوهر، لانهما لایتعلقان بالمشارالیه اولاً الاّ بان یتوجه المشیرالیه اولاً فکل من الجوهر و العرض یقبل ذلک التوجه و کذا ما هو تابع له. و الثالث یجب ان یتعلق اولاً بالجوهر وثانیاً بالعرض فانه و ان کان تابعاً لتوجه المشیر لکن التوجه بان ّ المشارالیه هنا او هناک، لایتعلق اولاًالا بما له مکان بالذات. هکذا ذکر میرزا زاهد فی حاشیه شرح المواقف فی مقدمه الامور العامه. و قد تطلق علی حکم یحتاج اثباته الی دلیل و برهان کما وقع فی المحاکمات و یقابله التنبیه بمالایحتاج اثباته الی دلیل کما یجی ٔ فی لفظ التنبیه. و الاشاره عند الاصولیین دلاله اللفظ علی المعنی من غیر سیاق الکلام له و یسمی بفحوی الخطاب ایضاً نحو ’و علی المولودله رزقهن و کسوتهن بالمعروف’ (قرآن 233/2). ففی قوله تعالی له اشاره الی ان النسب یثبت للاب، و هی من اقسام مفهوم الموافقهکما یجی ٔ هناک. و فی لفظ النص ایضاً. و اهل البدیع فسروها بالاتیان بکلام قلیل ذی معان جمه. و هذا هو ایجاز القصر بعینه، لکن فرق بینهما ابن ابی الاصبع بان الایجاز دلاله مطابقیه و دلاله الاشاره اما تضمن او التزام فعلم منه انه اراد بها ما تقدم من اقسام المفهوم، ای اراد بها الاشاره المسماه بفحوی الخطاب. هکذا یستفاد من الاتقان فی نوع المنطوق و المفهوم. و نوع المنطوق و المفهوم الایجاز ثم الاشاره اذا لم تقابل بالصریح کثیراً ما تستعمل فی المعنی الاعم الشامل للصریح. کما فی چلپی المطول فی تعریف علم المعانی. فعلی هذا یقال اشار الی کذا فی بیان علم السلوک و ان کان المشارالیه مصرحاً به فیما سبق و اسماء الاشاره سبق ذکرها. (کشاف اصطلاحات الفنون ج 1 ص 824 و 825). ج، اشارات. اشاره و اشارت، با کردن، فرمودن، نمودن، پذیرفتن و رسیدن صرف میشود
لغت نامه دهخدا
اش
(اِ/ -ِشْ)
اش. علامت اسم مصدر که غالباًپس از ریشه فعل که بیشتر با مفرد امر حاضر یکی است، درآید: پرورش، پرستش، روش، آکنش، افزایش، کاهش، کشش، فروزش، نمایش، ستایش، آلایش، آرایش، بخشش، کنش، خواهش، خلش، آسایش، آزمایش، گشایش، دهش، خورش، گوش، زهش، گزارش. این قاعده مستثن
لغت نامه دهخدا
اش
(اُ)
نام یک شهر چهاردروازه است در فرغانه، گرداگرد آن سوری فراگرفته است. نظر بروایت و کتب عربی موطن بعض مشاهیر علمی بوده است
لغت نامه دهخدا
اش
(اَش ش)
نان خشک
لغت نامه دهخدا
اش
(اَ / اِ)
ضمیر متصل مفرد مغایب بمعنی او. و آن بمعانی ذیل است:
ضمیر مفعولی برای مفرد مغایب: گفتمش، بردش، خوردش:
جهان همیشه بدو شاد و چشم روشن باد
کسی که دید نخواهدش کنده بادش کاک.
بوالمثل.
که رستم یلی بود در سیستان
منش کرده ام رستم داستان.
(منسوب به فردوسی).
یارب آن نوگل خندان که سپردی به منش
می سپارم به تو از چشم حسود چمنش.
حافظ.
گفتمش در عین وصل این ناله و فریاد چیست
گفت ما را جلوۀ معشوق در این کار داشت.
حافظ.
لغت نامه دهخدا
اش
(اَ)
رجوع به وادی آش شود و یاقوت گوید من نمیدانم قصر اش همان وادی اش است یا جز آن. (معجم البلدان).
لغت نامه دهخدا
اش
((ضم.))
ضمیر شخصی متصل سوم شخص مفرد و آن به صورت مفعولی (سپردش، بدو سپرد)، فاعلی (گفتش، گفت او را) یا اضافی (خانه اش، کتابش) است
تصویری از اش
تصویر اش
فرهنگ فارسی معین
اش
تکیه کلام مردم آلاشت در اظهار شگفتی از گفتار مخاطباین لغت.، خرس، کنایه از آدم تن پرور و بی خاصیت
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اشهارالافلاس
تصویر اشهارالافلاس
آگهی ورشکستگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشهر
تصویر اشهر
نامدارتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشهد خودگفتن
تصویر اشهد خودگفتن
برای مرگ آماده شدن
فرهنگ لغت هوشیار
گواهی می دهم (فعل متکلم وحده از شهادت) گواهی میدهم. یا اشهد گفتن، بزبان راندن شهادتین (اشهدان لااله الا الله واشهدان محمدارسول الله)، یا اشهد خود راگفتن، (عم) منتظر مرگ بودن، یا اشهدان (امیرالمومنین) علیا ولی الله. گواهی میدهم که (امیرمومنان) علی دوست خداست. توضیح در اذن و اقامه شیعیان دوبار گفته شود. خواندن آن در اذان واقامه مستحب است بعنوان تیمن و تبرک. یا شهدان اله الا الله. گواهی میدهم که خدایی نیست جز خدای یگانه. توضیح در اذن و اقامه دوبار در هر دو گفته شود. یا اشهد ان محمدا رسول الله. گواهی میدهم که محمد فرستاده خداست. توضیح دراذان و اقامه دو بار در هر دو گفته شود
فرهنگ لغت هوشیار
سیاه و سپید، اسپ سبزه، پیکان زدوده، روز برفی هر چیزی که رنگ آن سیاه یا سپید باشد خاکستری رنگ، اسب خاکستری خنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشهاد
تصویر اشهاد
جمع شاهد، گواه وادای شهادت کننده، علناً و آشکارا، در چشم گواهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشهار کردن
تصویر اشهار کردن
شهرت دادن، منتشر ساختن، مشهور کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشهار
تصویر اشهار
نامی کردن، آگهی بازرگانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشهاد کردن
تصویر اشهاد کردن
گواه گرفتن شاهد گردانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشهی
تصویر اشهی
آرزودارنده تر، مرغوبتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشه
تصویر اشه
اشق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشهل
تصویر اشهل
کسی که چشمان آبی رنگ داشته باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشیب
تصویر اشیب
سپیدموی، سپیدکوه از برف، روزابری سفید مو و پیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشیا
تصویر اشیا
جمع شی، پرموته ها چیزها جمع شی چیزها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشیاخ
تصویر اشیاخ
جمع شیخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشیاع
تصویر اشیاع
پیروان، یاران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشیاف
تصویر اشیاف
جمع شیاف، چپانه ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشیم
تصویر اشیم
خالدار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشیه
تصویر اشیه
آک گوی تر (آک عیب) آک جوی تر
فرهنگ لغت هوشیار
شورتر (شور شوم نحس نامبارک (واژه ای شور به آرش شوم در واژه ای شوربخت آمده است) مرخشه (هم آوای طبقچه نحس و شوم و نامبارک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشوه
تصویر اشوه
بد چشم، زشت روی، دهن گشاد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشترک
تصویر اشترک
آلپاکا
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از اشکفت
تصویر اشکفت
غار
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از اشو
تصویر اشو
مقدس
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از اشویی
تصویر اشویی
تقدس
فرهنگ واژه فارسی سره