جدول جو
جدول جو

معنی اسیاح - جستجوی لغت در جدول جو

اسیاح
(اَسْ)
ج سیح. آبهای روان و نوعی از بردها و گلیمهای مخطط
لغت نامه دهخدا
اسیاح
جمع سیح، آبهای روان
تصویری از اسیاح
تصویر اسیاح
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سیاح
تصویر سیاح
کسی که بسیار سیاحت و جهانگردی کند، بسیار سیاحت کننده
گردشگر، کسی که به منظور سیاحت و شناخت مکانی به آنجا سفر می کند، گیتی خرام، رهگیر، توریست، گیتی نورد، جهانگرد، سائح، جهان نورد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اریاح
تصویر اریاح
ریح ها، بادها، هواهای متحرک، جمع واژۀ ریح
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اسیاف
تصویر اسیاف
سیف ها، شمشیرها، ساحل دریاها، ساحل رودها، جمع واژۀ سیف
فرهنگ فارسی عمید
(گِرْ یَ / یِ پَ)
شنا کنانیدن کسی را. (منتهی الارب) ، تمام کردن. (تاج المصادر بیهقی) (غیاث). کامل کردن. (کنزاللغات) (غیاث) ، رسانیدن آب وضو را به مواضع آن. تمام آوردن وضو را: اسبغ الوضوء، اذا بلغه مواضعه و فی کل عضو حقه. (منتهی الارب) ، زره فراخ پوشیدن. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَسْ)
اندوهگین
لغت نامه دهخدا
(دَ گُ)
سرگین افکندن دواب.
لغت نامه دهخدا
(یَدَ / دِ)
نرم و رام شدن. (منتهی الارب) (زوزنی) (تاج المصادر).
لغت نامه دهخدا
(چَ)
بی گرو و خطر و مراهنه اسب تاختن. یقال: اجروا اسفاحاً، ای لغیر خطر. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَسْ)
جمع واژۀ سیر. دوالها
لغت نامه دهخدا
(اَسْ)
جمع واژۀ سیف. شمشیرها: بقایای اسیاف در مخارم شعاف راه خلاص و طریق نجات طلبیدند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1273 ص 195، تطبیق با نسخۀ خطی متعلق به کتاب خانه مؤلف).
لغت نامه دهخدا
(سِ)
آسان داشتن. (منتهی الارب). ارفاق کردن، جمع واژۀ سحر و سحر و سحر. شش های حیوانات، جمع واژۀ سحر. افسونها. (غیاث) ، مقطعهالاسحار، مقطعهالسحور. (منتهی الارب). خرگوش. ارنب. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اُ)
شاعری اساطیری از اهالی اسکاتلند، در مائۀ سوم میلادی، پسر فن گال، پادشاه مرون. گویند در محاربۀ با رومیان شرکت داشته و دچار بلایا و مصائب گردیده و چشمش نابینا شده است و در هنگام پیری در کوههای اسکاتلند انزوا اختیار کرده و به تغنی اشعاری که درباره محاربۀ با رومیان سروده بود تسلی می یافت. ماک فرس به نام وی در 1760 میلادی مجموعه ای از اشعار را منتشر کرد
لغت نامه دهخدا
(اِ)
فراخ و گشاده شدن دل. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). یقال: انساح باله. (ناظم الاطباء). فراخ شدن. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی).
لغت نامه دهخدا
(مِ)
رونده برای برپا داشتن شر و فتنه در زمین. (از اقرب الموارد). آن که میان مردمان تباه کند به سخن چینی و ف تنه رونده. (مهذب الاسماء). ج، مساییح. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَسْ)
سیاه در مقابل سفید. (برهان) (انجمن آرای ناصری)
لغت نامه دهخدا
(اَسْ)
بلغت زندو پازند بمعنی سینه است که بعربی صدر خوانند. (برهان) (انجمن آرای ناصری). این کلمه هزوارش است و در اصل آسیا ست که در پهلوی ور گویند بمعنی بر و سینه
لغت نامه دهخدا
(سَیْ یا)
بسیار سیرکننده. (غیاث) (آنندراج). سیاحت کننده. مسافر. (ناظم الاطباء) : کار من با سیاحان و قاصدان پوشیده افتاد. (تاریخ بیهقی). سیاحی رسید از خوارزم و ملطفه ای خرد آورد. (تاریخ بیهقی).
نه در بحار قرارت نه در جبال سکون
چه تیز رحلت پیکی چه زود رو سیاح.
مسعودسعد.
خبر داری که سیاحان افلاک
چرا گردند گرد مرکز خاک.
نظامی.
غریب آشنا باش و سیاح دوست
که سیاح جلاب نام نکوست.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(اَکْ)
جمع واژۀ کیح. (ناظم الاطباء). رجوع به کیح شود، چوب عود را نیز گویند. (آنندراج) (برهان) (از فرهنگ جهانگیری) (از هفت قلزم) (از خرده اوستا ص 146)
لغت نامه دهخدا
تصویری از سیاح
تصویر سیاح
بسیار سیر کننده، سیاحت کننده و جهانگرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انسیاح
تصویر انسیاح
فراخ و گشاد شدن دل
فرهنگ لغت هوشیار
جمع سیف، شمشیرها، دریا کنارها جمع سیف شمشیرها تیغها. اسید مرکبی است که از ترکیب جسمی بسیط با ئیدرژن حاصل شود و طعم آن ترش مزه است بعضی اقسام آن از ترکیب یک شبه فلز با ئیدرژن بدست آید مانند: اسید برمیدریک اسید سولفیدریک و بعضی اسیدهای اکسیژن دار مانند: اسید سولفورو و اسید سولفوریک و اسید ازتیک از ترکیب انیدریدها با آب تهیه میشوند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسماح
تصویر اسماح
رام شدن، جوانمرد گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسجاح
تصویر اسجاح
آسان گرفتن، در گذشتن بخشیدن، پایین خواندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اریاح
تصویر اریاح
باد و نسیم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اریاح
تصویر اریاح
جمع ریح، بادها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سیاح
تصویر سیاح
((سَ یّ))
گردش گر، جهانگرد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سیاح
تصویر سیاح
گردشگر
فرهنگ واژه فارسی سره
آفاق پو، سیاحتگر، جهانگرد، مسافر، گردشگر، جهاندیده
فرهنگ واژه مترادف متضاد
گردشگر، توریست
دیکشنری اردو به فارسی