جدول جو
جدول جو

معنی اسمداد - جستجوی لغت در جدول جو

اسمداد
(زُ چَ)
برآماسیدن از خشم و جز آن. (ناظم الاطباء). برآماسیدن از خشم و جز آن. اسمیداد. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آسیداد
تصویر آسیداد
(پسرانه)
آسیدات، نام یکی از بزرگان هخامنشی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از امداد
تصویر امداد
مدد کردن، یاری دادن، کمک کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از استمداد
تصویر استمداد
کمک خواستن، مدد خواستن، یاری خواستن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از امداد
تصویر امداد
مددها، یاری ها، کمک ها، یار و یاورها، فریادرس ها، جمع واژۀ مدد
فرهنگ فارسی عمید
(کَ مَ)
بدرد آمدن چشم. (منتهی الأرب).
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ سدّ.
لغت نامه دهخدا
صواب طلب کردن. سداد خواستن. طلب کردن صواب را. (منتهی الارب). صواب خواستن. (زوزنی).
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ مدت. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(کُ)
مهلت خواستن. (ناظم الاطباء). مهلت و زمان دادن و درنگ کردن از اجل معین.
لغت نامه دهخدا
(مَ / مِ خوا / خا)
بر آب اندک بی ماده فرودآمدن. بر ثمد رحل اقامت افکندن. ائثماد، گشت های وادی. گشت های کوه، نوردهای نامه، شکسته ها. (وطواط) ، میانه ها.
- دراثناء، در خلال . در میان . در طی ّ: از عجائب که در این اثنا رخ نمود. (تاریخ بیهقی). و انتظار میکردم تا مگر در اثنای محاورت از تو کلمه ای زاید. (کلیله و دمنه). و در اثنای آن بسمع او رسانیدند که... (کلیله و دمنه). او... در اثنای این محنت تدبیری می اندیشید. (کلیله و دمنه). و در اثنای این حال فقیه عالم... که از احداث فقهای حضرت و افراد علماء دولت بمزیت هنر و مزید خرد مستثنی است... (کلیله و دمنه). و در اثنای سخن خویش می فرمود. (کلیله و دمنه). و در اثنای وصایت پسر خویش مهدی را می گفت. (کلیله و دمنه). در اثنای این حال مردی برخاست از دیار عراق که با شجرۀ علویان انتماء میکرد... (ترجمه تاریخ یمینی). چون کوه و صحرا از علف خالی شد کوچ فرمودو در اثنای آن رکن الدین خورشاه برادر خود شهنشاه را... (جهانگشای جوینی).
، کارهای دوباره، روزهای دوشنبه، مهترهای دوم در مهتری. (منتهی الارب) ، جمع واژۀ اثنان. دو مرد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
سیاه شدن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). سیاه گردیدن. (منتهی الارب). سیاه بودن
لغت نامه دهخدا
(گُ هََ گُ)
استوار شدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). استوار گردیدن. (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(مَ ءَ لَ / لِ)
یاری خواستن. (منتهی الارب). مدد خواستن. (زوزنی). یاری جستن. یاوری خواستن. بمدد طلبیدن. استعانت. اعانت جستن: مدّت مجاهدت دراز کشید واهبت و سازی که داشتیم نمانده و راه استمداد و طلب زاد بسته بود و مدتها در مضایق آن شدت و مغالق آن کربت بماندیم. (ترجمه تاریخ یمینی ص 26). الیسع چون بجانب قهستان رسید رحل و ثقل بخوس بگذاشت و بر امید استمداد به بخارا رفت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 291).
- استمداد کردن، استعانت. مدد خواستن. یاری خواستن:
این غزل را پیش ازین هرچند انشا کرده بود
صائب از روح فغانی دیگر استمداد کرد.
صائب.
لغت نامه دهخدا
تصویری از استرداد
تصویر استرداد
طلب باز پس چیزی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
پشت بر نهادن، پناه بردن، پناه دادن، یافته آوردن (یافته هم آوای بافته قبض وصول حجت را گویند) پشت دادن پشت نهادن بسوی چیزی، پناه بکسی دادن، پناه بکسی بردن، نسبت کردن بر برداشتن بکسی، سند قرار دادن چیزی را، جمع استنادات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استقداد
تصویر استقداد
هموار گردیدن، کار پیاپی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارقداد
تصویر ارقداد
شتافتن
فرهنگ لغت هوشیار
بخودی خود کار کردن، به خودی خود به کاری قیام کردن، خودکامگی، خود سری، خیره رائی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارتداد
تصویر ارتداد
رد شدن، بر گشتن از دین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احتداد
تصویر احتداد
خشم گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استمداد
تصویر استمداد
یاری خواستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استداد
تصویر استداد
راست شدن استوار گردیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسوداد
تصویر اسوداد
سیاه بودن، سیاه رنگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسمیاد
تصویر اسمیاد
بر آماسیدن از خشم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارمداد
تصویر ارمداد
درد چشم، بدرد آمدن چشم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از امداد
تصویر امداد
مهلت خواستن، مدد کردن، کمک کردن، یاری دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسداد
تصویر اسداد
راستگری واداشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استعداد
تصویر استعداد
آمادگی کردن، محیا شدن، آمادگی، آماده شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استمداد
تصویر استمداد
((اِ تِ))
یاری خواستن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از امداد
تصویر امداد
((اِ))
یاری کردن، کمک رساندن، یاری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از امداد
تصویر امداد
((اَ))
جمع مدد، یاران
فرهنگ فارسی معین
تصویری از امداد
تصویر امداد
یاری رسانی
فرهنگ واژه فارسی سره
اعانت، غوث، کمک، کمک رسانی، مددرسانی، مظاهرت، یاری
فرهنگ واژه مترادف متضاد
کمک خواهی، مددخواهی، مددطلبی، یاری جویی
فرهنگ واژه مترادف متضاد