جدول جو
جدول جو

معنی اسلوب - جستجوی لغت در جدول جو

اسلوب
طرز، طریقه، شیوه، راه و روش
تصویری از اسلوب
تصویر اسلوب
فرهنگ فارسی عمید
اسلوب
(اُ)
گونه. (ربنجنی) (السامی فی الاسامی) (ترجمان القرآن علامۀ جرجانی) (منتهی الارب). راه. (وطواط) (منتهی الارب). طریق. شیوه. منوال. طرز. نمط. وضع. (غیاث). طور. روش. (منتهی الارب). و تیره. سبک. هنجار. نهج. منهج. سان. وجه. مذهب. سیرت. رسم: و از اسلوب کتاب فراتر نشوی و از تکلف و تصلف مجانبت نمایی. (ترجمه تاریخ یمینی ص 14). ج، اسالیب.
لغت نامه دهخدا
اسلوب
راه، روش، طریق، طرز
تصویری از اسلوب
تصویر اسلوب
فرهنگ لغت هوشیار
اسلوب
((اُ))
شیوه، روش
تصویری از اسلوب
تصویر اسلوب
فرهنگ فارسی معین
اسلوب
راه، روش، رویه، سبک، سیاق، شیوه، طرز، طریق، طریقه، گونه، متد، نحو، نمط، نهج، وضع
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مسلوب
تصویر مسلوب
ربوده شده، کنده شده
فرهنگ فارسی عمید
در بدیع آن است که مخاطب کلام متکلم را عمداً خلاف مراد او تعبیر کند مثلاً دشنام یا تهدید را حمل بر اظهار لطف و نوید کند مانند این شعر، برای مثال گفتی ز خاک بیشترند اهل عشق من / از خاک بیشتر نه که از خاک کمتریم (سعدی)
فرهنگ فارسی عمید
(بَ اُ)
بدترکیب. بدرفتار. (ناظم الاطباء). بدوضع. بدکردار. (از آنندراج) ، دشمن. (از ولف). کینه خواه. (آنندراج) :
بیاییم و دلها پر از کین و جنگ
کنیم این جهان بر بداندیش تنگ.
فردوسی.
بلشکر بترسان بداندیش را
بژرفی نگه کن پس و پیش را.
فردوسی.
بکوشید و یکباره جنگ آورید
جهان بر بداندیش تنگ آورید.
فردوسی.
به کس بیش از اندازه نیکی مکن
که گردد بداندیش، بشنو سخن.
(گرشاسب نامه).
همیشه باد سر و دیدۀ بداندیشت
یکی بریده به تیغ و یکی خلیده به تیر.
مسعودسعد.
گاه بدخواهان او را خنجر اندرگل نهاد
گه بداندیشان او را مرگ در بستر گرفت.
مسعودسعد.
بیگانه اگر وفا کند خویش من است
ور خویش جفا کند بداندیش من است.
(منسوب به خیام).
با نکوخواه تو باشد مشتری را صلح و مهر
با بداندیش تو کیوان را خلاف و کین بود.
معزی.
بر بداندیش تو اقبال و قبول
نتوان بست بزنجیر و طناب.
ادیب صابر.
چو شمع باد بداندیش تو ز شب تا روز
بگاز داده سر از سوز و تن بسوز گداز.
سوزنی.
بر فراز تخت بنشسته است و می خندد چو بخت
بر بداندیش رضای بن عمر لکلک بچه.
سوزنی.
از کمان چرخ بر جان بداندیشان تو
تیرباران بلا بادا چو در دی زمهریر؟
سوزنی.
دیده دریا باد و دل دوزخ بداندیش ترا
تا چو فرعون لعین هم غرق گردد هم کباب.
سوزنی.
همای بخت همایون توسیه کرده
ز رنج روز بداندیش تو چو پرّ غراب.
رشید وطواط.
شهر بداندیش باد خاصه شبستان او
موقع خسف عظیم موضع مرگ فجا.
خاقانی.
از نام شاه و نام بداندیش او فلک
بر لوح بخت خط معما برافکند.
خاقانی.
از شام زاده صبحش و از صبح زاده عید
وزعید زاده مرگ بداندیش ابترش.
خاقانی.
شهادت یافت از زخم بداندیش
که باشدش آنجهان پاداش از این بیش.
نظامی.
سوی مصر بردندش از شهرزور
که بود آن دیار از بداندیش دور.
نظامی.
تنت باد پیوسته چون دین درست
بداندیش را دل چو تدبیر سست.
سعدی (بوستان).
بتدبیر جنگ بداندیش کوش
مصالح بیندیش و نیت بپوش.
سعدی (بوستان).
نگویم زجنگ بداندیش ترس
که در حالت صلح از او بیش ترس.
سعدی.
باسبان تازی و مردان مرد
برآر از نهاد بداندیش گرد.
سعدی (بوستان).
، دژخیم. جلاد:
نژاد منوچهر و ریش سپید
ترا داد بر زندگانی امید.
فردوسی.
و گرنه بفرمودمی تا سرت
بداندیش کردی جدا از سرت.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
شهریست در روم ایلی مرکز ولایت قوصوه بساحل نهر ’واردار’ در 180 هزارگزی شمال غربی سلانیک. قسمت اعظم شهر در جهت شمال شرقی نهر مزبورواقع است و فقط یکی دو محله در جانب جنوب غربی نهر فوق وجود دارد. شهر در دو جلگۀ بسیار زیبا واقع و در دو طرف نهر گسترده شده و در دو جهت شمال و جنوب چمن ها و جلگه های باصفا و باغها و باغچه های دلگشا جلوه گری میکند، خط آهنی که از سلانیک بمتروویچ امتداد یافته از کنار قسمت واقع در جهت غربی واردار میگذرد و نیز خط آهنی که از اروپا بطریق صربستان می آید در جنوب اسکوب بخط آهن سلانیک متصل میشود و تلاقی این دو خط اهمیت قدیمی اسکوب را بیش از پیش میافزاید، هرچه بایستگاه نزدیک میگردد توسیع می یابد و روز بروز بر عده مهمانخانه ها و مسافرخانه ها و باغها و تفرجگاههای عمومی افزوده میشود و آثار عمران و آبادی از نقش و نگار در و دیوار جلوه گر است. دولت عثمانی بجای پرشتنه (مرکز سابق ولایت قوصوه) اسکوب را برای مرکزیت انتخاب کرد. حول و حوش و اطراف اسکوب هم بغایت منبت و حاصلخیزمیباشد و حکم مخزنی بین سلانیک و قوصوه و آرناؤدستان علیا دارد و ازین رو نیز دارای اهمیت تجارتی بسیار است. پل سنگ و آجری بامر سلطان مرادخان ثانی روی نهرواردار کشیده شده و پل چوبی دیگری هم دارد و نیز پلی آهنی مکمل ساخته اند که مخصوص خط آهن است. این شهر قریب 4000 خانه و 1000 دکان و 50 کاروانسرا و 50 نانوایی و 3 حمام و قریب 25000 سکنه دارد و نیز جوامع ومدارس و عمارات عالی بسیار در اینجا دیده میشود و معمورترین آنها عبارتند از جوامع و مدارس سلطان مراد ثانی و مصطفی پاشا و یحیی پاشا و اسحاق بک و عیسی بک، و علاوه بر این در این شهر خرابه های جوامع بعض سلاطین و حمامهای بزرگ مشاهده میشود و نیز مقابر جمعی از علماو ادبا و مشایخ و اولیا در این مکان است که اینها دلالت دارد بر اینکه زمانی اسکوب در دورۀ عثمانیان حائز اهمیت بزرگی بوده و مقام دارالعلم درجۀ اولی را در روم ایلی داشته. مقبرۀ ویسی نثرنویس و منشی معروف عثمانی نیز در اسکوب است و در این شهر یک مدرسه رشدیه (متوسطه) ، یک دبستان و چند مکتب صبیان (مدرسه ابتدائی) و یک بیمارستان غربا و دو بیمارستان نظامی وجود دارد. اسکوب یکی از بلاد قدیمه است، بطلمیوس در جغرافیای خود بلفظ اسکوپی آنرا یاد میکند و تیت لیو از مورخین معروف روم این شهر را سین تیا مینامند. در هر حال این شهر در ازمنۀ قدیمه مسکن و مرکز قوم واردان که در آن حوالی اقامت داشتند بوده و در 210 سال قبل از میلاد فیلیپ سوم آنجا را ضبط و بمقدونیه ملحق ساخت. بعداً دست رومیان افتاد و در اثنای تقسیم ممالک روم قسمت امپراتوران قسطنطنیه شد. امپراتور یوستنیانوس بمناسبت نشوونما در این سرزمین با کمال رغبت بتعمیر و تزئین و توسعۀ وی پرداخت و نام یوست نیاناپریما یعنی یوستنیای اول را به وی داد. روایت دیگری این وقعه رادر مورد قصبۀ اوخری صادق میداند و میگوید وطن امپراطور مزبور شهر اسکوب نبوده بلکه قصبۀ اوخری است. ودر هر حال این نام موقتی بوده و بعدها این شهر ’اسکوپیا’ نامیده شده. اسکوب از زمانهای قدیم شهری مستحکم و متین و در قرن هفتم میلادی اقوام اسلاو از جانب شمال شرقی بنواحی اسکوپ هجوم آوردند، گرچه بومیان مدت مدیدی در مقابل دشمنان مقاومت کردند عاقبت مغلوب شدند وصربی ها باین سرزمین استیلا یافتند و مدتی مقرّ حکومت اینان بود و بعد از ملحمۀ کبرای قوصوه در سنۀ 792هجری قمری در عصر یلدیرم سلطان بایزیدخان تیمورتاش پاشا، اسکوب را ضبط کرد و محافظۀ ادارۀ آن بعده پاشایکیت محوّل گردید و طبق دستور سلطان جمعی کثیر از مسلمانان آناطولی برای اقامت باین محل مهاجرت کردند و بدین طریق نخستین شهر که از سرزمین روم ایلی برنگ اسلامی و عثمانی جلوه گری کرد همان شهر اسکوب بود. از آثار عتیقۀ آن فقط قلعۀ آن باقی مانده است. مجرای آب مکملی هم که در زمان عثمانیان احداث شده بجاست. آثار باقیۀ دیگری هم دارد. در اطراف این شهر گورستان بسیار وسیعی دیده میشود که خود دلیل وسعت و عظمت این شهر در ازمنۀ سالفه میباشد. در گذشته مصنوعات دباغی آن بسیار شهرت داشته اکنون هم چند دباغخانه دارد. (از قاموس الاعلام ترکی). XXX
لغت نامه دهخدا
(اُ بُلْ حَ)
هو عباره عن ذکر الاهم تعریفاً للمتکلم علی ترکه الاهم کما قال الخضر صلی اﷲعلیه وسلم حین سلم علیه موسی انکاراً لسلامه لأن ّ السلام لم یکن معهوداً فی تلک الارض انی بارضک السلام و قال موسی صلی اﷲ علیه وسلم فی جوابه انا موسی کأنه قال موسی اجبت عن اللائق بک و هو ان تستفهم عنی لا عن سلامی بارضی (؟). اسلوب حکیم نزد اهل معانی تلقین مخاطب باشد بغیر آنچه انتظار آنرا دارد، بدین طریق که مخاطب را آگاه سازد که معنیی را که متکلم در نظر گرفته مناسبتر از آن معنیی است که منظور مخاطب است والبته این معنی برخلاف مقتضای ظاهر باشد. چنانکه آورده اند: هنگامی که قبعثری را که مورد خشم حجاج ثقفی واقع شده بوددر دربار حجاج حاضر ساختند، حجاج به وی گفت: لاحملنک علی الادهم. منظور حجاج آن بود که قبعثری را تهدید کند. گفت هرآینه من ترا مقید خواهم ساخت و بجای لفظ قید، کلمه ادهم را استعمال کرد. قبعثری در پاسخ حجاج بدون درنگ گفت: مثل الامیر یحمل علی الادهم والاشهب. و قبعثری همان کلمه ادهم را با اشهب ضم ّ ساخت و گفت: آری مانند امیر شخصی بندگان را سوار بر یکران سیاه و اسب سپید خواهد فرمود (ادهم اسب سیاه رنگ و اشهب اسب سپیدرنگ باشد). و تهدید حجاج را در معرض نوید ابراز کرد، و بغیر آنچه حجاج در نظر گرفته بود پاسخ داد و منظور حجاج از لفظ ادهم قید و زنجیر بود، قبعثری خواست ذهن حجاج را از خشم و غضبی که در دل داشت منصرف گرداند، بنابراین گفت هر کس مانند امیر باشد در سلطه و اقتدار و بسط سزاوار آن باشد که به بخشایش و نیکی زیردستان را مقید سازد و این معنی را بلباس جملۀ: مثل الامیر یحمل... الخ آراست. قبعثری درحال گفت: الحدید خیر من البلید، تندذهن به از کندذهن باشد. و گویند سبب خشم حجاج بر قبعثری آن بود که روزی قبعثری در فصل غوره با جمعی از ادباء در بوستانی نشسته بود، دراثنای مصاحبت نام حجاج بمیان آمد. قبعثری برحسب تعریض بر حجاج، گفت: اللهم سوّد وجهه و اقطع عنقه و اسقنی من دمه، خدایا رویش را سیاه کن و گردنش را بزن ومرا از خون او سیراب کن. سخن چینان این خبر بحجاج رساندند. حجاج به احضار او فرمان داد. چون حاضر گردید، حجاج او را تهدید کرده گفت: لاحملنک، الی آخر الحکایه. پس نظر کن بهوش و فطانت قبعثری که چگونه بفسون و لاغ با این صنعت - یعنی اسلوب حکیم - خشم از دل حجاج بیرون ساخت تا حدی که از گناه قبعثری درگذشت و نسبت باو نیکی کرد و نعمتش بخشید. هکذا فی المطول و حاشیه الچلپی فی آخر الباب الثانی. و لفظ اسلوب بضم ّ همزه و سکون سین بمعنی روش و راه و وجه تسمیۀ آن نیز آشکار باشد. و در اصطلاحات جرجانی گوید: اسلوب حکیم عبارتست از ذکر معنیی مهم تر تا متکلم را تعریضی باشد بر آنکه چرا ترک اهم کرده، چنانکه خضر علیه السلام هنگامی که موسی سلام اﷲعلیه بدو تحیت گفت و سلام کرد، چون در آن عصر سلام و تحیت گفتن معهود نبود برای تعریض گفت: انی بارضک السلام. موسی در پاسخ فرمود: انا موسی. گویی حضرت موسی خواست بگوید که من آنچه ترا سزاست پاسخ دهم، چه درین هنگام تو باید از من پرسش کنی نه از سلام که در زمین خود بتو گفتم (؟). پس این گفتار موسی در حکم اسلوب حکیم باشد - انتهی. و در مطول گفته است و یلقی السائل بغیر ما یتطلب بتنزیل سوءاله منزله غیره تنبیهاً علی ان ّ ذلک الغیر هو الاولی بحال ذلک السائل او المهم له، کقوله تعالی: یسئلونک عن الاهله. قل هی مواقیت للناس و الحج. فقد سألوا عن السبب فی اختلاف القمر فی زیاده النورو نقصانه حیث قالوا ما بال الهلال یبدو دقیقاً مثل الخیط، ثم یزید قلیلاً قلیلاً حتی یمتلی ٔ و یستوی ثم لایزال ینقص حتی یعود کما بداء و لایکون علی حاله واحده. فاجیبوا ببیان الحکمه من هذا الاختلاف و هو أن ّ الاهله بحسب ذلک الاختلاف معالم یوقت بها الناس امورهم من المزارع و المتاجر و آجال الدیون و الصوم و غیرذلک و معالم للحج یعرف بها وقته و ذلک للتنبیه علی أن ّ الاولی بحال السائلین أن یسألوا عن الغرض لا عن السبب فانهم لیسوا ممن یطلعون بسهوله علی ما هو من دقائق علم الهیئه. و ایضاً لایتعلق لهم به غرض و ایضاً لم یعطالانسان عقلاً بحیث یدرک به ما یرید من حقایق الاشیاء و ماهیاتها. و لهذا لم یجب فی الشریعه البحث عن حقائقها - انتهی. (کشاف اصطلاحات الفنون ج 1 صص 697- 698)
لغت نامه دهخدا
(سَلْ)
ناقه یا زن که بچۀ ناتمام افکنده باشد یا آنکه بچه اش مرده باشد. (منتهی الارب). آن ناقه که بچه می افکند. هنوز تمام ناشده. ج، سلب، سلائب. (مهذب الاسماء) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اُ سِ لُ)
نوعی گربۀ وحشی در مکزیک که پوست وی خالدار است
لغت نامه دهخدا
(اُ لُ)
نام قدیم ’کریستیانیا’ پایتخت نروژ که در سال 1924م. مجدداً همین نام (اسلو) متداول گردید. این شهر در خلیجی که تنگۀ اسکاژراک (سکاگراک) تشکیل میدهد واقع است و 250000 سکنه و تجارتی بارونق دارد
لغت نامه دهخدا
(اَ)
ریح الوب، باد سرد که خاک را ببرد، الکه و یورت و محله: از راه گرجستان به دربند رفت و از آنجا به الوس ازبک درآمد. (ذیل حافظ ابرو بر رشیدی)
لغت نامه دهخدا
(اُ)
ترکی است بمعنی شده. (غیاث اللغات). در زبان کنونی آذربایجان اولوب نویسند ازمصدر اولماق، و دو معنی دارد: ’شده است’ و ’شدن’
لغت نامه دهخدا
(مَ)
ربوده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ربوده شده. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (غیاث). بربوده. سلب شده. (ناظم الاطباء). مقلوع. منترع. مأخوذ. منسلب. مختلس.
- مسلوب الأهلیه، که اهلیت برای او نشناسند.
- مسلوب القرار، بی آرام.
- مسلوب المنفعه، آنچه که از آن بهره ای عاید نشود، چنانکه زمین یا ملک مسلوب المنفعه.
- مسلوب کردن، ربودن. سلب کردن.
- مسلوب کرده، سلب کرده.
، ربوده عقل. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اِ لَ)
بلغت ژند و پاژند بهشتی را گویند که در مقابل دوزخی است. اهلبوب. (هفت قلزم). هزوارش و مصحف اهلنوب. و رجوع به اهلبوب شود
لغت نامه دهخدا
(اُ)
حال. گونه. ج، اهالیب. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اُ)
شهری در ترکیه که در قدیم آنرا پروزید میگفته اند. (ایران باستان ص 2152) ، داخل کردن در دستۀکوزه و جز آن چیزی را: اسلق العود فی العروه، داخل کرد چوب را در گوشۀ کوزه و جز آن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دَ خوَرْ / خُرْ)
اسلاب ناقه، بچه ناتمام افکندن شتر یا مردن بچۀ او. (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(اُ)
سخت خورنده. بسیارخوار. بسیارخور.
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ سلب. ربوده ها: ثم امر علیه السلام یجمع الاسلاب... و نادی فی الناس من عرف شیئاً من قماشه فلیأخذه. (ابن الطقطقی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از اسکوب
تصویر اسکوب
ریزان، کفشگر، آهنگر، درخش، راه پراز خرمابن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بد اسلوب
تصویر بد اسلوب
بد روش
فرهنگ لغت هوشیار
روش فرزانه روشی است در دانش نوآوری (بدیع) برداشت نیک از گفتار زشت تلقین مخاطب باشد بغیر آنچه انتظار آنرا دارد بدین طریق که سخن متکلم حمل برخلاف مراد مخاطب شود تا مخاطب را آگاه سازد که معینی را که متکلم درنظر گرفته مناسب تر از آن معینی است که منظور مخاطب است و البته این معنی بر خلاف متقضای ظاهر باشد
فرهنگ لغت هوشیار
اپگانش ماده شتر (اپگانش بچه نارس را انداختن)، افتادن برگ، افتادن بار درخت ج سلب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسلوب
تصویر مسلوب
ربوده ربوده شده ربوده شده سلب شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سلوب
تصویر سلوب
بچه انداخته، بچه مرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسلوب
تصویر مسلوب
((مَ))
سلب شده
فرهنگ فارسی معین
سلب شده، کنده شده، گرفته شده، ربوده شده
فرهنگ واژه مترادف متضاد
کچل، خالی، لخت، برهنه، جوجه ی پرندگان پیش از درآوردن پر
فرهنگ گویش مازندرانی
روستایی از دهستان بندپی بابل
فرهنگ گویش مازندرانی
سبکی، سبک
دیکشنری اردو به فارسی
سبک پردازی، سبک سازی
دیکشنری اردو به فارسی