معنی اسلت - جستجوی لغت در جدول جو

اسلت(اَ لَ)

لغت نامه دهخدا

اسلت(اَ لَ)

لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اسلم — تصویر اسلم

سالم تر، بی گزندتر

فرهنگ فارسی عمید

خوراکی که از تخم مرغ و گوجه فرنگی یا برخی مواد دیگر تهیه می شود مثلاً املت قارچ، املت سیب زمینی

فرهنگ فارسی عمید

تصویری از اسکلت — تصویر اسکلت

استخوان بندی، بخش تحمل کنندۀ بار ساختمان، چوب بست، کنایه از شخص بسیار لاغراندام

فرهنگ فارسی عمید

تصویری از الست — تصویر الست

ازل، زمانی که ابتدا ندارد، جمله ماخوذ از قرآن کریم، الست بربّکم؟ به معنای آیا من پروردگار شما نیستم؟ (اعراف - ۱۷۳)، برای مثال برو ای زاهد و بر دردکشان خرده مگیر / که ندادند جز این تحفه به ما روز الست (حافظ - ۶۰)
سرین، کفل، ران، برای مثال همچون رطب اندام و چو روغنش سرین / همچون شبه زلفکان و چون دنبه الست (عسجدی - ۲۵)

ازل، زمانی که ابتدا ندارد، جمله ماخوذ از قرآن کریم، اَلَستُ بربِّکُم؟ به معنای آیا من پروردگار شما نیستم؟ (اعراف - ۱۷۳)، برای مِثال برو ای زاهد و بر دردکشان خرده مگیر / که ندادند جز این تحفه به ما روز الست (حافظ - ۶۰)
سرین، کفل، ران، برای مِثال همچون رطب اندام و چو روغنْش سرین / همچون شبه زلفکان و چون دنبه الست (عسجدی - ۲۵)

فرهنگ فارسی عمید

(اُ لِ)

خوراکی است که با تخم مرغ و مواد دیگر تهیه کنند. خاگینه. نیمرو. (فرهنگ فارسی معین)

لغت نامه دهخدا

(اِ تَ)

شکسته ای از استخر. تالاب. آبگیر. برکه. استخر. (برهان). ستخر. حوض. مخفف آن: ستل. (جهانگیری)

لغت نامه دهخدا

(اِ پِ لِ)

کرسی پیرنۀ (برانس) سفلی از ناحیۀ باین، دارای 1194 تن سکنه

لغت نامه دهخدا

(اِ مِ)

گویند نام بیابانی است. بعضی گویند نام مکان بی آب و علفی است. (مراصد)

لغت نامه دهخدا

(اَ صَ لَ)

رجوع به اصله شود

لغت نامه دهخدا

(اَ حَ)

عام اسحت، سال بی نبات. مؤنث: سحتاء: ارض سحتاء، زمین بی گیاه. (منتهی الارب)

لغت نامه دهخدا

(اِ کِ لِ)

از یونانی اسکلتس، استخوان بندی بدن آدمی و حیوان.
- مثل اسکلت، سخت لاغر

لغت نامه دهخدا

(اِ کَ / اَ کَ)

اسکه. یکی از اسکتان. (منتهی الارب). رجوع به اسکتان شود

لغت نامه دهخدا

(اَ سَ)

جمع واژۀ اسله

لغت نامه دهخدا

(اَ لُ)

جمع واژۀ سلم

لغت نامه دهخدا

(اَ لَ / لُ)

نامی از نامهای مردان عرب

لغت نامه دهخدا

(اَ لَ)

نعت تفضیلی از سلامت. سالم تر. بسلامت تر. درست تر. سلیم تر. بی گزندتر: اسلم طرق این است... اسلم شقوق فلان است

لغت نامه دهخدا

(اَ بُ)

جمع واژۀ سبت، بمعنی شنبه و آسایش و روزگار و نوعی از رفتار شتر و سرگشتگی و بیهوشی و اسب نیکورو

لغت نامه دهخدا

(اَ لَ)

یا عرق اسلم. باسلیق ابطی است. یعنی رگ باسلامت تر و باسلیق ابطی را باسلامت تر از بهر آن گفته اند که اندر زیر آن شریان نیست و اندر زیر باسلیق مادیان شریان است. و نیش رگ زن بخطا بشریان نیاید. (از ذخیرۀ خوارزمشاهی)

لغت نامه دهخدا

شهری است در بلژیک، مرکز استان لیمبورگ که در محل تقاطع چندین رشتۀ مهم راههای زمینی و خطوط راه آهن از ماسیک، ماستریخت و لیژ قرار گرفته، جمعیت آن مطابق آمارگیری سال 1955م. 33564 تن است. این شهرمرکز عمده آبجوسازی و مشروبات الکلی است و در آن کارخانه های بزرگ نوشابه های الکلی احداث گردیده است

شهری است در بلژیک، مرکز استان لیمبورگ که در محل تقاطع چندین رشتۀ مهم راههای زمینی و خطوط راه آهن از ماسیک، ماستریخت و لیژ قرار گرفته، جمعیت آن مطابق آمارگیری سال 1955م. 33564 تن است. این شهرمرکز عمده آبجوسازی و مشروبات الکلی است و در آن کارخانه های بزرگ نوشابه های الکلی احداث گردیده است

لغت نامه دهخدا

تصویری از املت — تصویر املت

نیمرو، خوراکی از تخم مرغ و گوجه فرنگی

فرهنگ لغت هوشیار

تصویری از اسلط — تصویر اسلط

مسلط تر، دراز زبانتر

فرهنگ لغت هوشیار

تصویری از اسلم — تصویر اسلم

سلامت، سالم تر، درست تر، سلیم تر، بی گزندتر، بسلامت تر

فرهنگ لغت هوشیار

تصویری از اسوت — تصویر اسوت

پیشوا مقتدا، خصلتی که شخص بدان لایق مقتدایی گردد، پیروی پس روی

فرهنگ لغت هوشیار

تصویری از اسکلت — تصویر اسکلت

استخوان بندی بدن آدمی وحیوان

فرهنگ لغت هوشیار

تصویری از اسلا — تصویر اسلا

فراموشانیدن کسی را چیزی، اندوه بدر بردت، تسلیت

فرهنگ لغت هوشیار

تصویری از اسلح — تصویر اسلح

پیسه دار کفیده پای کوژپشت

فرهنگ لغت هوشیار

تصویری از اسلخ — تصویر اسلخ

ناپخته، پیسی گرفته، فرومایه

فرهنگ لغت هوشیار

تصویری از اسلس — تصویر اسلس

سلیس تر

فرهنگ لغت هوشیار

تصویری از املت — تصویر املت

((اُ لِ))

خوراکی است فوری که بیشتر از تخم مرغ و گوجه فرنگی و روغن تهیه کنند

فرهنگ فارسی معین

تصویری از اسلم — تصویر اسلم

((اَ لَ))

سالم تر، درست تر، بی گزندتر

فرهنگ فارسی معین

تصویری از اسوت — تصویر اسوت

((اِ یا اُ وِ یا وَ))

پیشوا، مقتدا، خصلتی که شخص بدان لایق مقتدایی گردد

فرهنگ فارسی معین

تصویری از اسکلت — تصویر اسکلت

((اِ کِ لِ))

داربست یا چارچوبی از استخوان های مربوط به هم که به بدن جانوران شکل می بخشد، استخوان بندی (واژه فرهنگستان)، بسیار لاغر، چهار چوب، استخوان بندی تحمل کننده بار ساختمان، بتونی ویژگی ساختمانی با اسکلت ساخته

فرهنگ فارسی معین

تصویری از اسکلت — تصویر اسکلت

استخوان بندی

فرهنگ واژه فارسی سره