جدول جو
جدول جو

معنی اسقیلا - جستجوی لغت در جدول جو

اسقیلا(اِ)
اسقال و اسقیلاء اسقیل است. (تحفۀ حکیم مؤمن). رجوع به اسقیل شود
لغت نامه دهخدا
اسقیلا
لاتینی تازی شده پیاز دشتی پیاز موش پیاز کوهی
تصویری از اسقیلا
تصویر اسقیلا
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از استیلن
تصویر استیلن
گازی بی رنگ، سمّی، بدبو، قابل اشتعال و دارای شعلۀ سفید بسیار روشن که برای روشنایی و جوشکاری فلزات به کار می رود، اتین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اسقیل
تصویر اسقیل
پیاز دشتی، گیاه علفی پایا با پیاز بزرگ و گل های کوچک و خوشه ای به رنگ سفید یا سفید مایل به خاکستری و برگ های دراز و نوک تیز که پیاز آن کاربرد دارویی دارد، پیاز موش، عنصل، اشقیل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از استملا
تصویر استملا
درخواست با صدای بلند خواندن مطلبی تا بتوان آن را املا کرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از استیلا
تصویر استیلا
مستولی شدن، دست یافتن، چیره شدن، پیروز شدن، چیرگی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از استحلا
تصویر استحلا
شیرین دانستن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از استعلا
تصویر استعلا
برتری، غلبه، چیرگی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از استیفا
تصویر استیفا
حق یا مال را به طور کامل گرفتن، کاری را به طور کامل انجام دادن، حق چیزی را ادا کردن، شغل و وظیفۀ مستوفی، حساب مالیات، در علوم ادبی ادا کردن حق مطلب به نحو احسن
فرهنگ فارسی عمید
(سَ)
نام کوهی بر زمین روم که گشتاسب آنجا اژدها کشته است. (شرفنامه منیری) :
چو هیشوی کوه سقیلا بدید
به انگشت بنمود و دم درکشید.
فردوسی.
به کوه سقیلا یکی اژدهاست
که کشور همه ساله زو در بلاست.
فردوسی
نام شهری است. (ولف) :
حصار سقیلا بپرداختند
کز آن سوهمی تاختن ساختند.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(اِ)
هو بصل الفار سمی بذلک لانه یقتل الفار و هو حرّیف قوی... و منه جنس سمی قتال و ظن ّبعضهم انه البلبوس لأدنی علاقه وجدها فیه و قد اخطاء. (مقالۀ 2 از کتاب 2 قانون ابوعلی سینا ص 156 س 8). بصل الفار است، بپارسی پیاز موش گویند، و این نام از بهر آن گویند که موش را بکشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). پیاز کوهی است. بهترین آن باشد که سخت خرد نباشد وسخت بزرگ نباشد، چه آنچه سخت بزرگ باشد رطوبت او بیشتر بود و آنچه سخت خرد بود بس خشک باشد و آنچه میانه بود معتدل باشد و رنگ ظاهر او میل بسرخی دارد یا بر بنفشی. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بیونانی پیاز دشتی است و آن در میان نرگس پیدا میشود. و آنرا بعربی بصل الفار خوانند و بصل العنصل همان است. گویند اگر موش قدری از آن بخورد بمیرد و اگر گرگ پای بر برگ آن گذارد البته لنگ شود و اگر ساعتی توقف کند بیفتد و بمیرد. (برهان). بسریانی او را سقلا و اسقیلا گویند و در کتاب مشاهیر گفته است که آن پیاز دشتی است و آنرا بصل الفار نیز گویند و پارسیان او را پیاز موش گویند و موشان پیاز هم گویند و ابوضریح و رازی گویند او در بعضی از مواضع بیواسطۀ زراعت پدید آید و برگ او ببرگ سوسن یا ببرگ قانقراطمون (؟) یا قردمانا (؟) مشابهت داردو ساق او دراز و گل او سرخ بود و بسیاهی مایل و تخم او چون تخم پیاز سیاه بود و بهیأت از دانۀ پیاز بزرگتر بود و بیخ او به پیاز ماند و چنانکه پیاز را پوستها بود او را نیز باشد و بوی آن ناخوش و طعم تیز بود. ’حان’ گوید یک نوع ازو به زاولستان باشد که بهیأت خردتر بود و نوعی از آن سرخ و نوعی سفید بود و او را با نان خورند و آنرا اقورا گویند و انواع پیاز دشتی و بستانی بسیار است و میتواند بود که آن عنصل نباشد. ’ص اوبی’ گوید گرمست در سیم و خشک است در دوم و بطعم تیز است و ملطّف کیموسات غلیظ است و غلظت سپرز را نافع بود و گزیدن مار و آماس تهیگاه را نافع است و داءالثعلب را مفید بود و آنچه بریان کنند گرم و خشک است در سوّم و بریان کردۀ او به کشتۀ شفتالو ماند و برنگ سیاه باشد بزردی مایل و نیکوتر آن بود که تابان باشد و روشن و در طعم او شیرینی بود و در آخر تیزی و تلخی از او مفهوم شود. (ترجمه صیدنۀ بیرونی). لغت یونانی است و پیاز عنصل و پیاز دشتی و پیاز موش نامند. برگش شبیه به برگ نرگس و ساقش بی تجویف و سبز مایل بزردی و بیخش مثل پیاز و بزرگ و بهوای سرد سبز میماند و محتاج به غرس نیست و هرچه در زمینی تنهابروید سم ّ و قاتل است در آخر سیم گرم و خشک و با رطوبت فضلیه و مدر بول و حیض و مقوّی معده و منقی اعضاو جالی و جاذب خون به ظاهر جلد و محرّق و مقرّح اعضاء و ملطف اخلاط غلیظه و تریاق زهر هوام و جهت ضیق نفس و سرفۀ کهنه و ربو و استسقا و سپرز و عرق النسا و مفاصل و نقرس و صرع و درد گوش و شقیقه و درد سر باردو قی ءالدم و سنگ مثانه و عسرالبول و جمیع امراض سوای قروح باطنی و محرورالمزاج و اسهال دموی نافع و مشوی او که بخمیر گرفته در آتش پخته باشند بحدی که خمیرمنفسخ گردد در مشروبات مستعمل است و مسهل اخلاط غلیظه و بالخاصیه مقوی معده و چون تخم مرغ را در جوف آن گذاشته بپزند و تخم را بنوشند مسهل اخلاط غلیظ و معدل آن و چون کوبیدۀ او را با نطرون بقدر ربع آن در پارچه ای بسته موضع داءالثعلب را به آن چندان بمالند که بخون آورد موی برویاند و اگر محتاج بتکرار باشد بعداز رفع جراحت تکرار عمل نمایند و هرگاه نصف اوقیۀ او را در دو اوقیه روغن زنبق بجوشانند تا پخته شود وآن روغن را صاف کرده بر کف پاها بمالند و کف پاها را تا صباح بر زمین نگذارند و یک هفته همین عمل کنند اعادۀ شهوت باه مأیوسین کند و اکثر مجربین مجرب دانسته اند و آشامیدن نه قیراط او که در عسل پخته باشندجهت احتباس بول و درد معده و سوء هضم و تقویت معده و یرقان و سرفۀ کهنه و ربو و نفث سدۀ ریه و مغص نافع و آب برگ او را که با دو چندان عسل بقوام آورده باشند جهت ربو و ضیق النفس و پاشیدن آب طبیخ او در خانه و بدستور تعلیق او جهت طرد حشرات و هوام مؤثر و چون ریزه کرده در روغن زیتون بجوشانند تا بسیار خشک شود طلاء روغن مزبور جهت جمود اطراف و سرمازدگی و درد مفاصل و نقرس و درد گوش و سدّۀ او و با موم و قلیلی گوگرد جهت قروح شهدیه و جرب متقرّح و یابس و حکه و جز آن و با زفت و حنا جهت بثور یابسۀ سر اطفال مفید و قیراطی از عنصل و ریشه های او که با هم کوبیده باشند مقیئی قوی و ضماد پختۀ او جهت ثآلیل و شقاق که از سرما عارض شده باشد مجرب و ضماد مطبوخ او در سرکه جهت گزیدن افعی و بوی او کشندۀ مگسهای گزنده و بالخاصّیه قاتل موش در ساعت و داشتن او با خود موجب هرب سباع و هوام و مار و قمل و مورچه و مگس و چون او را کوبیده با آب او آرد کرسنه را خمیر کرده بنوشند جهت استسقا مفید و چون جوف عنصل را با سرکه کوبند در حمام بر بهق بمالند بهقی را که هیچ دوا برطرف نکند زایل سازد و مجرّب است و چون نزدیک تاک غرس نمایند انگور را باصلاح آورد و غرس او در پای درخت انار و به مانع ریختن شکوفۀ آن و تخم او ملین طبع و جهت مغص و درد مقعد و رحم نافع و چون کوبیده با سرکه حبها بسازند و یک عدد او را در میان انجیر گذاشته یک روز در عسل رقیق خیسانده بیرون آورند و انجیر را بمکند و بعد از آن آب گرم بر اثر آن بنوشند یا آبی که در او بوره جوشانیده باشند بیاشامند رفع قولنج صعب نماید و مجرب است و عنصل مضر محرورین و مکرّب و مضر عصب صحیح و مصدّع و مورث غثیان و مقرّح و مقطّع و مصلحش شیری که بسنگ تفته داغ کرده باشند و ربوب فواکه و قدر شربتش تا دو درهم و بدلش بلبوس و گویند سیر و گویند اسقوردیون که سیر صحرائیست و قردماناووج و مؤلف تذکره قایل به بدل او نیست و گوید خاکستر او با روغن گل جهت شقاق و حکه و اسقاط دانۀ بواسیر نافع است و سرکۀ عنصل که او را با چوبی مثل کارد ریزه کرده بریسمانی کشیده چهل روز در سایه خشک کرده باشند یک رطل او را در هفت رطل و نیم سرکۀ کهنه انداخته سر ظرف را بسیارمحکم کرده دو ماه در آفتاب گذاشته بعد از آن افشرده بیرون آورند و یا عنصل تازه را تا ششماه در سرکه بیندازند در نهایت مقطع اخلاط غلیظه و مقوی معده و حلق و قوه هاضمه و جهت صاف کردن آواز و بدبوئی دهان و مواد سودا و مالیخولیا و جنون و صرع و تفتیت سنگ مثانه و عرق النسا و تقویت اعضا و اعادۀ صحت بدن و رنگ ورخسار و حدّت بصر و مضمضۀ او جهت سستی گوشت بن دندان و استحکام دندان متحرک و قطور او جهت گرانی سامعه و آشامیدن او جهت تنقیۀ سینه و ربو و یرقان و رفع سموم نافع و قدر شربتش از مقدار قلیل تا دو اوقیه و نیم است که بتدریج اضافه شود و ناشتا باید استعمال کرد و شراب عنصل در جمیع مذکورات انفع از سرکۀ او و مضرّ اعصاب هم نیست به خلاف سرکه و جهت تب ربع و فالج و استسقا و درد سپرز و عرق النّسا و قشعریره نافع و مضرّ محمومین و صاحبان قرحه است و دستور ساختن شراب او مثل عمل سرکۀ آن است که بجای سرکه آب انگور باشدو سه ماه در آفتاب بگذارند. (تحفۀ حکیم مؤمن).
بصل الفار خوانند و بصل القی ٔ و آن را بصل العنصل و بصل الفار از بهرآن گویند که موش را بکشد. پیاز دشتی خوانند، در میان نرگس بسیار بود، چون از زمین برکشند خصی باید کرد و داغ تا قوه وی باطل نگردد و خصی کردن وی چنانست که نرۀ او را از میان برکشند و داغ چنان کنند که سفالی آذرگون کنند و بر بن وی نهند و مشوی کردن وی چنانست که در خمیر گیرند و بعد از آن در گل گیرند و در تنور تافته نهند تا پخته شود آنگاه پوست وی باز کنند و با کارد یا چوبی دوپاره کنند و در رشتۀ کتان کشندچنانچه از یکدیگر دور باشد و در سایه بیاویزند تا خشک شود و طبیعت آن گرم و خشک است در دوم و حنین گویددر سیم. و بهترین وی آن است که بغایت خود رسیده بودو سر وی کشیده بود و در طعم وی شیرینی بود با تیزی و تلخی و گرمی و منفعت وی آنست که چون با عسل بداءالثعلب طلا کنند بغایت نافع بود و مجرب و رازی گوید جهت صرع و مالیخولیا سودمند بود و خوردن وی تیزی چشم زیاده کند و جهت ربو و سعال مزمن و صلابت سپرز و عرق النساء و یرقان و استسقا بغایت مفید بود. شریف گوید چون بریان کنند و با شش چندان نمک خلط کنند و دو مثقال از آن ناشتا بیاشامند مسهل اخلاط غلیظ بود. و اگر مقدار قیراطی از ریشه و بن وی بیاشامند قی ٔ معتدل آورد بی مغص و مشقت و چون پنج درم از وی با بیست درم روغن زنبق بجوشانند تا پخته گردد و بعد از آن صافی کنند و بردارند چون خواهند که استعمال کنند در هر دو کف پای بمالند و در جامۀ خواب روند و بخسبند نعوظی تمام آورد اما باید که پای بر زمین ننهند و هفت روز چنین کنند که قوه تمام بخشد و وی مقوی معده بود و بول براند. و صاحب منهاج گوید مضر بود بعصب سلیم و مصلح وی حماما بود و صاحب تقویم گوید مصدّع بود و دوار آورد و مصلح آن سکنجبین شکری بود و باید که استعمال نکنند مگر پخته و مصلح آن شیر تازه است بعد از آن بیاشامند و گویند مضر است بعصب سلیم و مصلح آن حماما است و در باب حاء منفعت آن و صفت آن گفته شود و تخم وی جهت قولنجی که سخت بود و دواء آن نبود نافع بود چون بکوبند خرد و با شراب بسرشند و حبّها سازند هر یک مقدار نخودی و یک حب از آن استعمال کنند و از عقب آن آب گرم که بورۀ ارمنی در آن جوشانیده باشند بیاشامند و از خواص ورق آن یکی آن است که اگر گرگ بر روی آن بایستد و درنگ کند لنگ گردد و باشد که بمیرد. فتبارک اﷲ احسن الخالقین. و بدل آن بلبوس است و گویند اسقوردیون و گویند لوف و گویند قردماناووج. (اختیارات بدیعی). پیاز دشتی. (منتهی الارب) (مؤید الفضلاء). پیاز کوهی. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). اسقال. سقیل. اشقیل. مرگ موش. (نزهه القلوب). عنصل. (تذکرۀ ضریر انطاکی). پیاز عنصل. بصل الفار. بصل العنصل. پیاز برّی. پیاز صحرائی. بصل البر. پیاز موش. (مؤید الفضلاء). عنصلان. سفادیکوس، دسته ای از هواپیما
لغت نامه دهخدا
(مُ کَ)
پناه خواستن
لغت نامه دهخدا
(مُ رَ دَ / دِ)
استئلاک. پیغام بردن
لغت نامه دهخدا
(اِ)
این کلمه در زبان یونانی بمعنی سگ ماده است و نام دماغه ای است در انتهای جنوبی ایتالی در باب مسینا و عبارت از یک پارچه تخته سنگ برجسته و مرتفع، در گرداگرد آن هم یک رشته تخته سنگهای عظیم وجود داشته و در محاذات آن یعنی در جهت سیسیل (صقلیه) از باب مزبور یک تخته سنگ دیگر موسوم به ’خاریبدوس’ با قیافۀ مهیبی خودنمایی می کرد که دریانوردان باستانی از دیدن آن به دهشت می افتادند، تا آنجا که این دو تخته سنگ در بین مردم حکم ضرب المثل را پیدا کرد. وقتی پس از مصیبتی بدبختی دیگر بکسی رومیداد میگفتند: ’از اسکیلا جان بسلامت برد بخاریبدوس گرفتار گشت’. ظاهراً بعدها حرکات آتشفشانی شدید شکل و قیافۀ مهیب این تخته سنگها را تغییر داده و فعلاً منظرۀ آن تولید وحشت و دهشت نمیکند. اساطیر قدیمۀ یونانیان این تخته سنگ را بشکل یک پری درآورده گوید: گلاوکوس که یکی از ارباب انواع بحری بود به پری مزبور بسیار علاقه مند بود و از این رو رقیبۀ وی را بشکل تخته سنگی درآورد و چند سگ هم بر وی موکل کرد که دائماً در اطراف وی عوعو کنند و روی و سینۀ او را بدرند
نام قدیم قصبه ای در جوار دماغۀ اسکیلا و در انتهای جنوبی ایتالیا و اکنون موسوم به سیلیو میباشد. (از قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
قثأالحمار است. (نسخه ای از تحفۀ حکیم مؤمن). اسفیرا
لغت نامه دهخدا
(اِ)
صقلیه: از آنجا به اسقیلیا رفته (افلاطون) درآن دیار جناب حکمت شعار را با شخصی که حاکم بود مناظرات اتفاق افتاد. (حبیب السیر جزو 1 از ج 1 ص 58)
لغت نامه دهخدا
(اُ تُ)
پهلوانی تورانی در لشکر افراسیاب. (برهان) (سروری) (مؤید الفضلاء) :
چو او بازگشت استقیلا چو گرد
بیامد که با شاه جوید نبرد.
فردوسی، تأخیر کردن، زمان و مهلت و تأخیر خواستن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مِ گُ سِ / سَ)
طلب الفت کردن و محبت خواستن. (از غیات اللغات) ، استأنس الوحشی، حس یافت وحشی از مردم. بوی بردن از نزدیکی آدمی، دستوری خواستن، نیک نگریستن و بشناختن
لغت نامه دهخدا
(مِ گُ تَ)
از نکوهش باک نداشتن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). باک نداشتن مردم از نکوهش. (منتهی الارب). از سرزنش و مذمت و عار باک نداشتن. بی عاری. لاابالی گری
لغت نامه دهخدا
(اَمْ)
کرگدن. (ناظم الاطباء). کرگ جنگی را گویند و آن جانوریست در هندوستان شبیه به گاومیش و بر سر بینی شاخی دارد. (برهان قاطع) (هفت قلزم) ، بر پشته برآمدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، بازداشته شدن قوم در بدی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از انقلیا
تصویر انقلیا
لاتینی (ک) شنگار از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استحلا
تصویر استحلا
شیرین شمردن، شیرین خواستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استجلا
تصویر استجلا
روشن ساختن نمایانی
فرهنگ لغت هوشیار
سترگی خواهی، برتری جستن، برتری یافتن بلندی خواستن بلند گردیدن، بر بلندی بر آمدن، برتری جستن رجحان جستن، بزرگوار شدن، بلندی رفعت، بلندی خواستن بلند گردیدن، بر بلندی بر آمدن، برتری جستن رجحان جستن، بزرگوار شدن، بلندی رفعت
فرهنگ لغت هوشیار
نوشتن خواستن، یاد نویساندن ازیاد چیزی نویسانیدن خواستن املا کردن، خواستن املا پرسیدن، یا استملا حدیث. خواستار گفتن حدیث شدن، از کسی برای نوشتن، ازیاد چیزی نویسانیدن خواستن املا کردن، خواستن املا پرسیدن، یا استملا حدیث. خواستار گفتن حدیث شدن، از کسی برای نوشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استیلاف
تصویر استیلاف
همدی خواستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسبیله
تصویر اسبیله
اسبله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسبیلی
تصویر اسبیلی
اسبله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسقیل
تصویر اسقیل
پیاز عنصل
فرهنگ لغت هوشیار
دست یافتن بر زبردست شدن، چیره شدن، بر، چیرگی غلبه، بودن کوکب در درجه ای از برخی که در آن برج و درجه او را حظی از حظوظ خمسه باشد، دست یابی، چیرگی دست یافتن بر زبردست شدن، چیره شدن، بر، چیرگی غلبه، بودن کوکب در درجه ای از برخی که در آن برج و درجه او را حظی از حظوظ خمسه باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تمامی حق را گرفتن، تمام فرا گرفتن، تمام باز ستدن، طلب تمام چیزی را کردن، شغل و وظیفه مستوفی حساب، تصفیه مالیات، انتفاع و بهره بردن از کار یا مال غیر با اجازه او. یا دیوات استیفا. اداره ای که مستوفیان و محاسبان در آن بکار مشغول بودند داراستیفا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استیلن
تصویر استیلن
((اِ تِ لِ))
گازی است هیدروکربن دار و بد بو، قابل احتراق و با شعله سفید درخشان (وزن اتمی آن 26)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از استیلا
تصویر استیلا
((اِ))
دست یافتن، چیرگی، غلبه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از استیلاء
تصویر استیلاء
چیرگی
فرهنگ واژه فارسی سره
برتری، تسخیر، تسلط، تفوق، چیرگی، سلطه، سیطره، غلبه، قدرت
فرهنگ واژه مترادف متضاد