شهری از عمل برقه و بدان منسوبست ابوالحسن یحیی بن عبدالله بن علی اللخمی الراشدی الاسقبی. (معجم البلدان). قصبه ای است در برقه یعنی بنغازی. (قاموس الاعلام ترکی)
شهری از عمل برقه و بدان منسوبست ابوالحسن یحیی بن عبدالله بن علی اللخمی الراشدی الاسقبی. (معجم البلدان). قصبه ای است در برقه یعنی بنغازی. (قاموس الاعلام ترکی)
سرب، فلزی نرم، چکش خور، قابل تورق و کم دوام به رنگ خاکستری که در مجاورت هوا تیره و در ۳۲۷ درجه سانتی گراد حرارت ذوب می شود. برای ساختن ساچمه، گلوله، حروف چاپخانه و روکش سیم های برق به کار می رود
سُرب، فلزی نرم، چکش خور، قابل تورق و کم دوام به رنگ خاکستری که در مجاورت هوا تیره و در ۳۲۷ درجه سانتی گراد حرارت ذوب می شود. برای ساختن ساچمه، گلوله، حروف چاپخانه و روکش سیم های برق به کار می رود
نعت تفضیلی از سبقت. پیش تر. جلوتر. سابق تر. سبقت گیرنده تر. پیش تر از پیش... از پیش پیش تر. - امثال: اسبق من الاجل. اسبق من الافکار. (مجمع الامثال میدانی). ، کج سلیقه، بسیارغضب
نعت تفضیلی از سبقت. پیش تر. جلوتر. سابق تر. سبقت گیرنده تر. پیش تر از پیش... از پیش پیش تر. - امثال: اسبق من الاجل. اسبق من الافکار. (مجمع الامثال میدانی). ، کج سلیقه، بسیارغضب
از یونانی اپیسکپس، رئیس ابرشیه. رئیس اسقفیه. حاکم ترسایان. (مهذب الاسماء). مقامی دینی مسیحی پس از مطران که در هر شهری بوده است. (مفاتیح) (محمود بن عمر). خطیب و واعظ نصاری که انجیل بخواند و عالم دین و پیشوای ایشان. (غیاث). قاضی ترسایان و مهتر ایشان و زاهد زنجیرپوش و فی التاج کلانتر ترسایان و فی زفان گویا انجیل خوان و در دستور مذکور است دانشمند ترسایان که خوش آواز باشد. (مؤید الفضلاء). قاضی ترسایان را گویند و شخصی را نیز گویند از ایشان که بجهت ریاضت خود را بزنجیر بندد. گویند این لغت عربی است. (برهان قاطع). صاحب منصبی از مناصب دینی نصاری و او برتر از قسیس و فروتر از مطران باشد. مهتر ترسایان در بلاد اسلام اول بطریق است و پس از آن جاثلیق و پس از آن مطران و پس از آن اسقف و پس از آن قسیس و پس از آن شماس. پیشوای ترسایان در دین یا پادشاه فروتنی کننده در روش و رفتار خود یا دانشمند ترسایان یا بالاتر از قسیس و کمتر از مطران. سقف. سقف. ج، اساقفه، اساقف. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). جوالیقی گوید: و اسقف النصاری، اعجمی معرّب و قالوا اسقف بالتخفیف و التشدید و یجمع اساقفه و اساقف و قد تکلمت به العرب. (المعرب جوالیقی چ احمد محمد شاکر ص 35). در قاموس کتاب مقدس آمده: اسقف، ناظر (رسالۀ اول تیموتاوس 3: 2) و آن معرّب لفظ یونانی است و بمعنی وکیل میباشد، بطوری که یوسف در خانه فوطیفار وکیل بود. (سفر پیدایش 39:4). و یا مثل آن سه هزار تنی که در هیکل وکیل و مباشر امور خلق بودند. (رسالۀ دوّم تیموتاوس 2: 18). و در عهد جدید لفظ شیخ بدین معنی آمده، نهایت آنکه لفظ اسقف از یونانی استعاره شده دلالت بر خود منصب دارد و لکن مقصود از قسیس یا شیخ شخصی است موقر که مباشر تکالیف مجمع یهودی باشد. (اعمال رسولان 20: 17 و 28. رسالۀ فلیمون 1: 1 و رسالۀ اول تیموتاوس 3: 1و رسالۀ تیطس 1: 5). لهذا کشیشان و اسقفان در عصر رسولان تعلیم و بشارت داده پیشوائی جماعت را بر خود قبول کردند چنانکه پطرس مسیح را شبان و اسقف خطاب کرده میگوید: ’و لکن الحال بسوی شبان و اسقف جانهای خود برگشته اید’. (رسالۀ اول پطرس 2: 25). و پولس حواری نیز (در رسالۀ اول تیموتاوس 3: 2 و رسالۀ تیطس 1: 5 و 7) صفات و خصایل اسقف را ذکر کرده مسیح رانمونۀ اعلی و اعظم ایشان قرار میدهد - انتهی. سکوبا: همه اسقف و موبد و رای زن بیکسو شدند اندر آن انجمن. فردوسی. که با اسقف نیکدل پاک رای زدیم از بد و نیک هر گونه رای. فردوسی. چو در شهر آباد چندی بگشت از ایوان بدیوان قیصر گذشت به اسقف چنین گفت کای دستگیر از ایران یکی نام جویم، دبیر. فردوسی. ز اسقف بپرسید کز نوشزاد وز اندرزهایش چه داری بیاد. فردوسی. ببانگ و زاری مولوزن از دیر ببند آهن اسقف بر اعضا. خاقانی. مرا اسقف محقق تر شناسد ز یعقوب و زنسطور و ز ملکا. خاقانی. نالنده اسقفی ز بر بستر پلاس رومی لحاف زرد بپهنا برافکند. خاقانی. اسقف ثناش گفتا جز تو بصدر عیسی بر دیر چارمین فلک من رهبری ندارم. خاقانی. - اسقف شدن، تسقف. (منتهی الارب). - اسقف گردانیدن، تسقیف. (منتهی الارب)
از یونانی ِ اِپیسکُپُس، رئیس ابرشیه. رئیس اسقفیه. حاکم ترسایان. (مهذب الاسماء). مقامی دینی مسیحی پس از مطران که در هر شهری بوده است. (مفاتیح) (محمود بن عمر). خطیب و واعظ نصاری که انجیل بخواند و عالم دین و پیشوای ایشان. (غیاث). قاضی ترسایان و مهتر ایشان و زاهد زنجیرپوش و فی التاج کلانتر ترسایان و فی زفان گویا انجیل خوان و در دستور مذکور است دانشمند ترسایان که خوش آواز باشد. (مؤید الفضلاء). قاضی ترسایان را گویند و شخصی را نیز گویند از ایشان که بجهت ریاضت خود را بزنجیر بندد. گویند این لغت عربی است. (برهان قاطع). صاحب منصبی از مناصب دینی نصاری و او برتر از قسیس و فروتر از مطران باشد. مهتر ترسایان در بلاد اسلام اول بطریق است و پس از آن جاثلیق و پس از آن مطران و پس از آن اسقف و پس از آن قسیس و پس از آن شماس. پیشوای ترسایان در دین یا پادشاه فروتنی کننده در روش و رفتار خود یا دانشمند ترسایان یا بالاتر از قسیس و کمتر از مطران. سُقف. سُقُف. ج، اساقفه، اساقف. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). جوالیقی گوید: و اسقف النصاری، اعجمی معرّب و قالوا اسقف بالتخفیف و التشدید و یجمع اساقفه و اساقف و قد تکلمت به العرب. (المعرب جوالیقی چ احمد محمد شاکر ص 35). در قاموس کتاب مقدس آمده: اسقف، ناظر (رسالۀ اول تیموتاوس 3: 2) و آن معرّب لفظ یونانی است و بمعنی وکیل میباشد، بطوری که یوسف در خانه فوطیفار وکیل بود. (سفر پیدایش 39:4). و یا مثل آن سه هزار تنی که در هیکل وکیل و مباشر امور خلق بودند. (رسالۀ دوّم تیموتاوس 2: 18). و در عهد جدید لفظ شیخ بدین معنی آمده، نهایت آنکه لفظ اسقف از یونانی استعاره شده دلالت بر خود منصب دارد و لکن مقصود از قسیس یا شیخ شخصی است موقر که مباشر تکالیف مجمع یهودی باشد. (اعمال رسولان 20: 17 و 28. رسالۀ فلیمون 1: 1 و رسالۀ اول تیموتاوس 3: 1و رسالۀ تیطس 1: 5). لهذا کشیشان و اسقفان در عصر رسولان تعلیم و بشارت داده پیشوائی جماعت را بر خود قبول کردند چنانکه پطرس مسیح را شبان و اسقف خطاب کرده میگوید: ’و لکن الحال بسوی شبان و اسقف جانهای خود برگشته اید’. (رسالۀ اول پطرس 2: 25). و پولس حواری نیز (در رسالۀ اول تیموتاوس 3: 2 و رسالۀ تیطس 1: 5 و 7) صفات و خصایل اسقف را ذکر کرده مسیح رانمونۀ اعلی و اعظم ایشان قرار میدهد - انتهی. سکوبا: همه اسقف و موبد و رای زن بیکسو شدند اندر آن انجمن. فردوسی. که با اسقف نیکدل پاک رای زدیم از بد و نیک هر گونه رای. فردوسی. چو در شهر آباد چندی بگشت از ایوان بدیوان قیصر گذشت به اسقف چنین گفت کای دستگیر از ایران یکی نام جویم، دبیر. فردوسی. ز اسقف بپرسید کز نوشزاد وز اندرزهایش چه داری بیاد. فردوسی. ببانگ و زاری مولوزن از دیر ببند آهن اسقف بر اعضا. خاقانی. مرا اسقف محقق تر شناسد ز یعقوب و زنسطور و ز ملکا. خاقانی. نالنده اسقفی ز بر بستر پلاس رومی لحاف زرد بپهنا برافکند. خاقانی. اسقف ثناش گفتا جز تو بصدر عیسی بر دیر چارمین فلک من رهبری ندارم. خاقانی. - اسقف شدن، تسقف. (منتهی الارب). - اسقف گردانیدن، تسقیف. (منتهی الارب)
موضعی است. (منتهی الارب). موضعی در بادیه و در آن یکی از جنگهای عرب وقوع یافت. عنتره راست: فان یک عزّ فی قضاعه ثابت فان لنا برحرحان و اسقف. ای لنا فی هذین الموضعین مجد. و ابن مقبل راست: و اذا رأی الورّاد ظل باسقف یوماً کیوم عروبه المتطاول. (معجم البلدان)
موضعی است. (منتهی الارب). موضعی در بادیه و در آن یکی از جنگهای عرب وقوع یافت. عنتره راست: فان یک عزّ فی قضاعه ثابت فان لنا برحرحان و اسقف. ای لنا فی هذین الموضعین مجد. و ابن مقبل راست: و اذا رأی الورّاد ظل باسقف یوماً کیوم عروبه المتطاول. (معجم البلدان)
ابار. (الجماهر ص 258). سرب. (مهذب الاسماء). سرب. اسرف. آنک. (نصاب). رصاص اسود. (ابن البیطار) (فهرست مخزن الادویه) (تحفه). ارزیز. در هند سیسا نامند. (آنندراج). سیسا که بدان گولی بندوق سازند. (غیاث). یکی از اجساد صناعت کیمیا. و از آن در صناعت کیمیا بزحل کنایت کنند. (مفاتیح العلوم). بیرونی در عنوان فی ذکر الاسرب آرد: و هو الاّنک و یعرق (ظ: یعرف) بالفارسیه اسرفا و هو بخراسان و العراق و یحمل الی الروم عزیز مسترذل یذوب من تراب مخصوص بذلک و من احجار فی معدنه و لهذا ذل و رخص فی سعره و هو بنواحی الشرق عزیز لیس له بها معدن و لذلک یجلب الیها من هذه البلاد. و ذکر یحیی بن ماسویه ان الابار الذی یعمل منه الادویه و شیافه معروف (کذا) . قال الشجری طاهر هو بالسریانیه ابار مرفوع الالف غیرممدوده و الباء الذی اذا عرب کان فاء. و قال محمد بن ابی یوسف هو بالباء و غیر ممدود الالف المفتوحه و انشد: ذهب یباع بآنک و ابار. (الجماهر بیرونی ص 258)
اَبار. (الجماهر ص 258). سُرب. (مهذب الاسماء). سُرُب. اُسْرُف. آنک. (نصاب). رصاص اسود. (ابن البیطار) (فهرست مخزن الادویه) (تحفه). ارزیز. در هند سیسا نامند. (آنندراج). سیسا که بدان گولی بندوق سازند. (غیاث). یکی از اجساد صناعت کیمیا. و از آن در صناعت کیمیا بزحل کنایت کنند. (مفاتیح العلوم). بیرونی در عنوان فی ذکر الاسرب آرد: و هو الاَّنک و یعرق (ظ: یعرف) بالفارسیه اسرفا و هو بخراسان و العراق و یحمل الی الروم عزیز مسترذل یذوب من تراب مخصوص بذلک و من احجار فی معدنه و لهذا ذل و رخص فی سعره و هو بنواحی الشرق عزیز لیس له بها معدن و لذلک یجلب الیها من هذه البلاد. و ذکر یحیی بن ماسویه ان الابار الذی یعمل منه الادویه و شیافه معروف (کذا) . قال الشجری طاهر هو بالسریانیه ابار مرفوع الالف غیرممدوده و الباء الذی اذا عرب کان فاء. و قال محمد بن ابی یوسف هو بالباء و غیر ممدود الالف المفتوحه و انشد: ذهب یباع بآنک و ابار. (الجماهر بیرونی ص 258)
نعت تفضیلی از سروب. رونده تر. - امثال: اسرب من ورل الحضیض، قال الخلیل الورل شی ٔ علی خلقه الضب الا انّه اعظم منه یکون فی الرّمال فاذا نظر الی انسان مرّ فی الارض لایردّه شی ٔ. (مجمع الامثال میدانی)
نعت تفضیلی از سروب. رونده تر. - امثال: اسرب مِن وَرَل ِالحضیض، قال الخلیل الورل شی ٔ علی خلقه الضب الا انّه اعظم منه یکون فی الرّمال فاذا نظر الی انسان مرّ فی الارض لایردّه شی ٔ. (مجمع الامثال میدانی)
جمع واژۀ رقبه، یا مار نر و مادۀ آن رقشاء است. ج، اراقم. (منتهی الأرب) : شیری که شهنشاه بدان شیر نهد روی از بیم شود موی بر او افعی ارقم. فرخی. مبارزان را گردد در آن زمین از بیم بدست نیزه و زوبین چو افعی ارقم. فرخی. خاقانیا ز عالم وحشت مجوی انس کانفاس عیسی از دم ارقم نیافت کس. خاقانی. با لطف کفش گرفت تریاق چون چشم گوزن، کام ارقم. خاقانی. عقرب ندانم امادارد مثال ارقم از رنگ خشت پخته سنگ رخام و مرمر. خاقانی. صد کاسه انگبین را یک قطره بس بود زان چاشنی که در بن دندان ارقم است. ظهیر فاریابی. خلاف حضرت تو موی کرده بر تن اعدا ز باد رمح تو افعی، ز بیم تیغ تو ارقم. امامی هروی
جَمعِ واژۀ رَقَبه، یا مار نر و مادۀ آن رقشاء است. ج، اَراقم. (منتهی الأرب) : شیری که شهنشاه بدان شیر نهد روی از بیم شود موی بر او افعی ارقم. فرخی. مبارزان را گردد در آن زمین از بیم بدست نیزه و زوبین چو افعی ارقم. فرخی. خاقانیا ز عالم وحشت مجوی انس کانفاس عیسی از دم ارقم نیافت کس. خاقانی. با لطف کفش گرفت تریاق چون چشم گوزن، کام ارقم. خاقانی. عقرب ندانم امادارد مثال ارقم از رنگ خشت پخته سنگ رخام و مرمر. خاقانی. صد کاسه انگبین را یک قطره بس بود زان چاشنی که در بن دندان ارقم است. ظهیر فاریابی. خلاف حضرت تو موی کرده بر تن اعدا ز باد رمح تو افعی، ز بیم تیغ تو ارقم. امامی هروی