جدول جو
جدول جو

معنی اسفدن - جستجوی لغت در جدول جو

اسفدن
حمدالله مستوفی قزوینی در عنوان ’بلاد قهستان و نیمروزو زاولستان’ گوید: زیرکوه ولایتی است سه قصبه است: یکی را اسفدن و دیگری را اشیر و یکی را شارخت گویند. (نزهه القلوب ج 3 ص 145) ، فرانچسکو السّاندرو، دوک میلان، از رؤسای مشهور پارتیزانها، پسر اسفرزای سابق الذکر. (1401- 1466 میلادی) ، گالئاتسو ماریا، دوک میلان، پسر اسفرزای اخیرالذکر. (1444- 1476 میلادی) ، جووانّی، دوک میلان، پسر شخص اخیرالذکر. (1468- 1494 میلادی) ، لودویکو، دوک میلان، ملقب به مر، عم ّ اسفرزای اخیر. (1451 -1508 میلادی) ، ماسّی میلیانو، دوک میلان، پسر شخص اخیر. (1491- 1530م.) ، فرانچسکو ماریا، آخرین دوک میلان، دومین پسر لودویکو ملقب به مر. (1492- 1535 میلادی). و رجوع به اسفورزا شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از استدن
تصویر استدن
دریافت کردن، گرفتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اسفند
تصویر اسفند
ماه دوازدهم از سال خورشیدی، ماه سوم زمستان، در علم زیست شناسی گیاهی خودرو، با گل های سفید کوچک و دانه های ریز سیاه، در علم زیست شناسی دانۀ خوش بوی این گیاه که آن را برای دفع چشم زخم در آتش می ریزند، برای مثال یارم سپند اگرچه بر آتش همی فکند / از بهر چشم تا نرسد مر ورا گزند ی او را سپند و آتش نآید همی به کار / با روی همچو آتش و با خال چون سپند (حنظلۀ بادغیسی - شاعران بی دیوان - ۴)، اسپندارمذ
فرهنگ فارسی عمید
(اِ فَ / فِ)
می. (منتهی الارب). خمر. شراب. جوالیقی گوید: الاسفنط و الاسفنط و الاسفند و الاسفند، اسم من اسماء الخمر. و روی لی عن ابن السکیت انه قال: هو اسم بالرومیهمعرّب، و لیس بالخمر، و انّما هو عصیر عنب. قال: ویسمی اهل الشام الاسفنط ’الرساطون’، یطبخ و یجعل فیه افواه ثم یعتّق. و روی لنا عن ابن قتیبه ’الاسفنط’ و ’الاسفند’ الخمر و قال ابن ابی سعید: ’الاسفنط’ و ’الاصفند’. قالوا: هی اعلی الخمر و اصفاها. قال الاعشی:
و کأن ّ الخمر العتیق من الاس
فنط ممزوجه بماء زلال
باکرتها الاغراب فی سنهالنو-
م فتجری خلال شوک السیال.
(المعرب جوالیقی چ احمد محمد شاکر 1361 هجری قمری ص 18، 19). رجوع به اسفنطشود
لغت نامه دهخدا
(اَ فَ)
هیزم نیم سوخته. کذا فی المحمودی. (شعوری). این کلمه مصحف اسغده و آسغده است
لغت نامه دهخدا
(اَ فَ)
نعت تفضیلی از سفاد. برجهنده تر بر ماده.
- امثال:
اسفد من دیک.
اسفد من ضیون.
اسفد من عصفور.
اسفد من هجرس. (مجمع الامثال میدانی)
لغت نامه دهخدا
چیزی است شبیه به آنچه نجاران فانه نامند و طرف تیز آن را زیر چیزهای سنگین کنند و بکوبند تا فرورود و بیشتر در کندن سنگها از کوه بکار برند
لغت نامه دهخدا
دهی جزء دهستان فراهان علیا، بخش فرمهین شهرستان اراک، 10000 گزی شمال باختر فرمهین سر راه فرعی اتومبیل رو بلوک ضیاءالملک. دامنه. سردسیر. سکنه 204 تن. آب آن از قنات. محصول آن غلات، بنشن، پنبه، میوه جات، چغندر قند. شغل اهالی زراعت و گله داری، قالیچه بافی مرغوب. راه آن مالرو است. از فرمهین در تابستان اتومبیل میتوان برد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2 ص 13)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ / رِ)
در اوستا سپنته صفت است (در تأنیث سپنتا) یعنی پاک یا مقدس، برابر سانکتوس لاتینی. این صفت در اوستا از برای خود اهورمزدا و گروهی از ایزدان و مردمان و جز آن آورده شده است از آن جمله برای ارمیتی. سپنته در بسیاری از کلمات بسیط و مرکب فارسی بجا مانده مانند: اسفند یا سپند گیاهی که در لاتینی روتا نام دارد و دانۀ آن بخوری است معروف. حنظلۀ بادغیسی گوید:
یارم سپند اگرچه بر آتش همی فکند
از بهر چشم تا نرسد مر ورا گزند
اورا سپند و آتش ناید همی بکار
با روی همچو آتش و با خال چون سپند.
همچنین سپند (اسپند) نام کوهی بوده در سیستان. اسدی گوید:
یکی شهر بد پشت اسپندکوه
بسی رهزنان گشته آنجا گروه.
و فردوسی گوید:
بخون نریمان کمر را ببند
برو تازیان تا بکوه سپند.
کلمات و نامهای امشاسپند و گوسپند (گوسفند) و اسفندیار و آذرباد مهراسپند از همین لغت سپنته ترکیب یافته است. سپندار و سپندارمذ و در پهلوی سپندارمت و در اوستا سپنتا آرمتی، از دو کلمه ترکیب یافته است ودومین جزء آرمتی است و آن نیز از دو کلمه ساخته شده: آرم که از قیود است بمعنی درست یا آنچنان که شاید و باید و بجا و آن خود جداگانه در اوستا بکار رفته. و دیگری متی از مصدر من اوستائی بمعنی ’اندیشیدن’. از ترکیب ’ارم + متی’ یک میم طبق قاعده (که چون دو حرف هم جنس در کلمه مرکب آید یکی را در دیگری ادغام و در نوشتن حذف کنند) ساقطشده است. ارمتی بمعنی فروتنی و بردباری و سازگاری گرفته شده در مقابل ترومتی که بمعنی بادسری و خیره سری و ناسازگاری و برتنی و سرکشی است. بنابر آنچه گذشت آرمتی با صفت خود سپنتا (سپنتا آرمتی) که در فارسی سپندارمذ شده یعنی فروتنی پاک یا تواضع مقدس، امروزه نام دوازدهمین ماه را اسفند گوئیم یعنی موصوفش را که ارمذ (ارمت، ارمتی) باشد از زبان انداخته ایم. رجوع به فرهنگ ایران باستان پورداود ج 1 ص 78، 82 شود.
اسفندانه. نام داروئی است که آنرا هزاراسفند نیز گویند و آن نوعی از سداب کوهی باشد و بعربی حرمل عامی خوانند. (برهان). تخمی است که سوزند چشم زخم را. حرمل. (تاج العروس). حرمله. اسپند. سپند. حرمل عامی. حرمل احمر. ابن البیطار در مفردات خود گوید: ابن سمجون گفته است: ازحرمل سپید و سرخ باشد، سپید آن حرمل عربی است که بیونانی مولی نامند و سرخ آن حرمل عامی است که آنرا بزبان فارسی اسفند خوانند.
- مثل اسفند، مثل اسفند بر آتش، سخت بی قرار.
لغت نامه دهخدا
(اِ فَ)
نام الکه ای است در نیشابور. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(اِ کِ دُ)
بارتلمئو. نقاش ایتالیائی، مولد مدن (حدود 1580 میلادی) و وفات 1615
لغت نامه دهخدا
(اِ فَ ذَ)
یکی از قرای ری و بدان منسوبست ابوالعباس احمد بن علی بن اسماعیل بن علی بن ابی بکر الاسفذنی الرازی متوفی ببغدادسنۀ 291 ه. ق. (معجم البلدان) (مرآت البلدان)
لغت نامه دهخدا
(کُ تُ مَ / مِ بَ تَ)
ستدن. گرفتن: نانی که وی و کسان وی خورده بودند در مدت صاحبدیوانی و مشاهره که استده اند آنرا جمع کرده اند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 307).
لغت نامه دهخدا
ماه دوازدهم سال شمسی و ماه سوم زمستان، روز پنجم از هر ماه شمسی، یکی از امشاسپندان نماینده بردباری و سازش اهورا و نگاهبان زمین، گیاهی است از تیره سدابیان که بیشتر در نواحی مرکزی و شرقی و جنوبی و غربی آسیا در آب و هوای بحر الرومی یا معتدل و نواحی استوایی میروید اسپند سپند حرمله سداب بری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسفین
تصویر اسفین
یونانی تازی گشته گاوه از ابزارها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استدن
تصویر استدن
گرفتن چیزی ستدن ستادن اخذ کردن، تسخیر کردن تصرف کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسفند
تصویر اسفند
((اِ فَ))
آخرین ماه سال شمسی، نام روز پنجم از هر ماه شمسی، یکی از امشاسپندان، نماد بردباری و نگاهبان زمین، گیاهی است با گل های ریز سفیدرنگ و دانه های سیاه که دانه های سیاه آن را برای دفع چشم زخم، روی آتش می ریزن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از استدن
تصویر استدن
((اِ تَ دَ))
ستدن، گرفتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اسفند
تصویر اسفند
اسپند
فرهنگ واژه فارسی سره
اسپند، حرمل، حرمله، سپند، اسفندماه، حوت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اسفند، گیاهی از تیره ی سلاب وحشی، اسپند
فرهنگ گویش مازندرانی
سپند
فرهنگ گویش مازندرانی