جدول جو
جدول جو

معنی اسطم - جستجوی لغت در جدول جو

اسطم
(اُ طُم م)
میانۀ دریا. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اسلم
تصویر اسلم
سالم تر، بی گزندتر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از استم
تصویر استم
ستم، ظلم، جور، آزار
فرهنگ فارسی عمید
(اَ طَ)
درازگردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (مهذب الاسماء). درازگردن از شترمرغ و جز آن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ خَ)
سیاه. (منتهی الارب). تیره. اسحم، جمع واژۀ اساده
لغت نامه دهخدا
(اَ حَ)
سیاه. (منتهی الارب) : اسحم داج، شب سخت سیاه از تاریکی. (مهذب الاسماء).
لغت نامه دهخدا
(اُ طا)
در تداول عوام عرب، بمعنی استاذ. (دزی ج 1 ص 21). رجوع به استاد شود
لغت نامه دهخدا
یکی از قرای شراهین (همدان). (نزهه القلوب ج 3 ص 72) ، دادن جسته جوینده را، محتاج طلب گردانیدن کسی را. (منتهی الارب) ، واداشتن بسعی یعنی کسب، اسعوا به، طلبوه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ طَ)
لقبی از لقب های اسبان، از جمله لقب اسب بکر بن وائل، و هو ذوالقلاده ایضاً. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(گِ)
بستوه آوردن. (زوزنی). بستوه آوردن کسی را. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اُ طُ)
به یونانی ترازو را گویند و بعربی میزان خوانند. (برهان). و این غلط است. رجوع به اسطرلاب شود.
لغت نامه دهخدا
(اَ قَ)
نعت تفضیلی از سقم. سقیم تر. بیمارتر
لغت نامه دهخدا
(اَ طُ)
جمع واژۀ سطر
لغت نامه دهخدا
(اِ)
لقب شمشیر عبدالله بن اضرم
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
موضعی در اندرود از فرح آباد مازندران. (سفرنامۀ مازندران و استراباد رابینو ص 59، 119 و 165 بخش انگلیسی)
لغت نامه دهخدا
(اَ کَ)
قریه ای به مازندران. (سفرنامۀ مازندران و استرآباد رابینو ص 59 بخش انگلیسی)
لغت نامه دهخدا
(اَ لُ)
جمع واژۀ سلم
لغت نامه دهخدا
(اَ)
مملکتی است قدیمی در حد شمال شرقی نپال، اکنون مقاطعه ایست در جانب شمال شرقی هندوستان جزو حکومت کلکته. موقع آن بین 25 درجه و 50دقیقه و 28 درجه و 20 دقیقه و 97 درجه و 30 دقیقه طول شرقی است. حد شمالی آن بهونان و از شمال شرقی تبت و از مشرق و جنوب برمه و از جنوب غربی بنگال. مساحت اسام 21800 میل مربع و سکنۀ آن بیش از دویست هزار تن باشند. مرکز اسام شهر جرهه و مشهورترین شهرهای آن رنکپورست و سکنۀ آن بیش از دیگر شهرهاست و هوای آن معتدل و حرارت آن تا 21 درجه و برودت تا 11 درجه زیر صفر رسد و خاک آن بسیار حاصلخیز است. این ناحیه پراز بیشه ها و جنگل های بسیار و دارای درختان عوسج و خیزران و غیره و از محصولات آن نیشکر و قهوه و افیون وبرنج و گندم و جو و ارزن و پنبه و چای و فلفل و زنجبیل و فوفل و حریر و مشک و از معادن آن زغال سنگ و چشمه های نفت و آهن و نقره و مس و ارزیر و اندکی زر است و زراعت چای در آن ناحیت بسیار معمول است. و از حیوانات برّی آن پلنگ و کرگدن و یوز و از حیوانات اهلیهگاو و گوسفند و بز و اسب و مانند آن باشد و سکنۀ آن اصلاً نزدیک به نژاد هندی و دارای بدن خرد باشند و پوست آنان در غایت نعومت است و ایشان اهل نشاط و آرامش اند و خانه ها را از خیزران و لیف بوریا سازند و بعلت تنبلی جز بصنایع سادۀ کم ارج میل نکنند و مذهب اکثر آنان برهمنی است و اندکی مسلمانانند. اسام در قدیم مستقل بود و در مائۀ هفدهم مغولان خواستند تا بر آنجا استیلا یابند ولی ناامید شدند و پس ازین تاریخ اسام معرض انقلابات شد و قدرت و قوت آن تا سال 1770 میلادی از میان بشد و عساکر انگلیسی در انقلابی که بر ضد امیر آن ایجاد شده بود، داخل آن ناحیت شدند و چون جنگ بین انگلیس و بورنا در سال 1825 میلادی درگرفت انگلیسیان بر آن ناحیه استیلا یافتند. (ضمیمۀ معجم البلدان) ، جمع واژۀ اسناد. جج سند
لغت نامه دهخدا
(اَ هَُ)
جمع واژۀ سهم
لغت نامه دهخدا
(اُ طُم م)
اصطمه. اسطم. اسطمه. مجتمع دریا و معظم هر چیز. (حاشیۀ المعرب جوالیقی).
لغت نامه دهخدا
(اُ طُمْ مَ)
اصطمه. میان چیزی: اسطمهالقوم، میانۀ قوم، و اشرف و بهتر ایشان.
لغت نامه دهخدا
(اَ تَ / -َسْ تَ)
استم. صیغۀ اول شخص مفرد از مصدر مفروض ’استن’. هستم. ام: آمده استم، آمده ام. شنیدستم، شنیده ام:
کنون آمدستم بدین بارگاه
مگر نزد قیصر گشایند راه.
فردوسی.
من آن بحرم که در ظرف آمدستم
چو نقطه بر سر حرف آمدستم
بهر الفی الف قدی برآید
ال
لغت نامه دهخدا
(اِ تَ)
جور. (برهان). جفا. (غیاث). ظلم. (غیاث) (برهان). ستم. (برهان) (جهانگیری) :
کس نیست بگیتی که بر او شیفته نبود
دلها ز خوی نیک زیانند نه استم.
فرخی.
آخر دیری نماند استم استمگران
زآنکه جهان آفرین دوست ندارد ستم.
منوچهری.
کفر و ظلم و استم بسیار او
هست لایق با چنین اقرار او.
مولوی.
بازگو از ظلم آن استم نما
صد هزاران زخم دارد جان ما.
مولوی.
ان بعض الظن اثم ای وزیر
نیست استم راست خاصه بر فقیر.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(اَ جَ)
شتر که بانگ نکند. (منتهی الارب). اشتر که بانگ نکند. (مهذب الاسماء). ازیم
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ / لُ)
نامی از نامهای مردان عرب
لغت نامه دهخدا
تصویری از اسلم
تصویر اسلم
سلامت، سالم تر، درست تر، سلیم تر، بی گزندتر، بسلامت تر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استم
تصویر استم
صیغه اول شخص مفرد از مصدر (استن) ام هستم جور جفا ظلم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسخم
تصویر اسخم
سیاه و تیره تیروش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسطام
تصویر اسطام
آتش کاو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسطع
تصویر اسطع
دراز گردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسام
تصویر اسام
ملول تر، بستوه آمده تر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اخطم
تصویر اخطم
دراز بینی سیاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسلم
تصویر اسلم
((اَ لَ))
سالم تر، درست تر، بی گزندتر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از استم
تصویر استم
((اِ تَ))
ستم، ظلم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اسپم
تصویر اسپم
دست پاگیر
فرهنگ واژه فارسی سره