جدول جو
جدول جو

معنی اسطفین - جستجوی لغت در جدول جو

اسطفین(اِ طَ/ اُ طَ)
بلغت یونانی زردک را گویند که گزر باشد، بهترین آن زرد و شیرین است و قوت باه دهد و پشت و کمر را قایم کند. (برهان). بلغت یونانی زردک را گویند که گزر باشد. (الفاظ الادویه) (مؤید الفضلاء). اسطفین، اصطفین است، اسطون نیز گویند و آن جزر است. (اختیارات بدیعی). رجوع به اسطفلین و اسطافالس و اسطون شود
لغت نامه دهخدا
اسطفین
یونانی از گیاهان زردک گزر
تصویری از اسطفین
تصویر اسطفین
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اساطین
تصویر اساطین
اسطوانه ها، استوانه ها، جمع واژۀ اسطوانه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قاسطین
تصویر قاسطین
طرفداران معاویه در مقابل علی بن ابی طالب
فرهنگ فارسی عمید
(اَ)
جمع واژۀ اسطوانه، بمعنی ستون. (غیاث اللغات) (کنز اللغات).
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
یکی از پادشاهان انگلستان. اصلاً از خاندان بلوآ مادر او دختر گیم فاتح بود... و با یکی از کنتهای بلوآ ازدواج کرده بود. مولد وی 1105 میلادی است و بهنگام وفات هانری اوّل پادشاه انگلستان بسال 1135 میلادی تخت و تاج آن مملکت را تصاحب کرد. ماتیلده دختر و وارث قانونی پادشاه متوفی و پسرش هانری به یاری عم ّ خود داوید مدت مدیدی با او به مجادله و نزاع پرداختند. عاقبت استفان هانری را بسمت ولایت عهد شناخته در حکومت پابرجا ماند و در سنۀ 1154 میلادی درگذشت
او راست: ترجمه کتاب مفردات دیسقوریدوس در اواسط قرن نهم مسیحی
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
به این اسم چهار پادشاه در مجارستان فرمانفرمائی کرده اند:
1- دوک چهارم، در سال 997 م. جانشین پدر خود ژیزا گردیده و مجارها را بگرویدن به دین نصرانیت وادار کرد و بوضع قانون و ایجاد نظام کوشید و در اثر این خدمت در سال 1000 میلادی سیلوستر پاپ دوم ویرا بعنوان پادشاه مجارستان و رئیس روحانی مجارها شناخت و او تا سنۀ 1038 میلادی حکمرانی کرد و در زمرۀ اولیاء و مقدّسین نصارا درآمد. ذکران وی روز 2 ایلول است. تاجی که از جانب پاپ برای استفان فرستاده شده بود تا این اواخر هم در تاجگذاری پادشاهان مجارستان بکار میرفت و یکی از اشیاء متبرکه محسوب میشد و امپراطریس ماریاترز در سنۀ 1764 میلادی نشانی بدین نام احداث کرد.
2- ملقب به استفان کتابدوست. وی در سال 1114 میلادی جانشین پدر خودکلمان دوّم شد و مدت مدیدی دچار جنگ واندیک ها، لهستانیان، روسها و چک ها بود. و در آخر مغلوب ژان کمنن قیصر قسطنطنیه شد و رعایا بسبب مظالم او از وی متأذی و متنفّر بودند و چون بلاعقب بود تخت و تاج خود رابه پسر عم ّ خود ’بلا’ی دوم تسلیم کرده رهبانیت گزید و در 1131 میلادی درگذشت.
3- پسر ’ژیزا’ی دوّم، یکی از سلاطین مجارستان. وی در سنۀ 1161 میلادی جانشین پدر شد. در جنگ مانوئل کمنن با قیصر قسطنطنیه به واندیکها به هواخواهی قیصرشتافت. در این بین لادیسلاس و استفان دو عم وی غیبت او را مغتنم شمرده و تخت و تاج او را متصرف شدند ولی او بار دیگر در سال 1163 ملک موروث را استرداد کرد وتا سنۀ 1173 میلادی بفرمانفرمائی پرداخت.
4 -ملقب به استفان کومان. وی در سال 1270 میلادی جانشین پدر خود بلای چهارم شد و اوتوفار پادشاه چک ها را مغلوب کرده و از بلغارستان خراج میگرفت و در سنۀ 1272 درگذشت، پرسیدن. (غیاث). پژوهش، پرسش. سؤال. اقتراح. الاستفسار لغهً طلب الفسر. و عند اهل المناظره طلب بیان معنی اللفظ. و انما یسمع اذا کان فی اللفظ اجمال او غرابه. و الا فهو تعنت مفوت لفائدهالمناظره اذ یأتی فی کلما یفسر به لفظ و یتسلسل. هکذا فی العضدی فی بیان الاعتراضات. (کشاف اصطلاحات الفنون).
- استفسار کردن، پرسیدن. مسئلت کردن. استخبار
استفانس. اتین. نام 9 تن از پاپهاست:
1- رومیست واز تاریخ 253 میلادی تا 257 میلادی مسند پاپی داشت. وی با بعض دانشمندان ملل و نحل مشاجرات دارد و در سنۀ 257 کشته شد و در جرگۀ معصومین نصارا درآمد. و ذکران وی دوم اوت (اگوست) است. 2- وی اصلاً رومی است و از سنۀ 752 تا 757 میلادی مسند پاپی را اشغال کرد و از طرف آستولف پادشاه لومباردها تهدید و تعقیب شد و در نتیجه به پپن برف سلطان فرانسه التجا جست. این پادشاه راونه و پنداپول را که از امپراطوری مشرق ضبط کرده بود بدو بخشید و از این تاریخ حکومت مادی و جسمانی پاپهاآغاز شده است. 3- از مردم صقلیه. وی از 768 تا 772م. مسند پاپی داشت. و بعد از یک دورۀ فترت 13 ماهه مجدداً بمقام پاپی نایل شده و مخالفین خود را بوسیلۀ یک مجلس (سنوذس) محکوم به اعدام کرد. 4- اصلاً رومی است و از 816 تا 817 میلادی مقام پاپی داشت. 5- وی اصلاً رومی است و از 885 تا891 میلادی مسند پاپی داشت. او در اثنای قحط و غلای عظیمی بینوایان را دستگیری کرد. 6- وی اصلاً رومی است و از سنۀ 896 تا 897 میلادی مسند پاپی را اشغال کرد و نعش سلف خود را از قبر برآورده بدست جلاد سپرد تا بعد ازبریدن سر میت جسد او را به حکم وی به رود خانه تیبرانداختند و در نتیجه مردم از حرکات زشت وی بستوه آمده او را محبوس ساخته و در همانجا او را بخبه بکشتند. 7- وی اصلاً رومی است و از سنۀ 929 تا سال 931 م. مسند پاپی داشت. 8- اصلاً آلمانی و از خویشاوندان امپراطور اوتن بود. سلطان ایتالیا هوگ ویرا بمسند پاپی نشانده و از 939 تا 943 میلادی این مقام داشت ولی چون بیگانه بود نتوانست محبت عامه را جلب کند. 9- برادر گودفروا دوک لورن. وی از سنۀ 1057 تا 1058 میلادی در مسند پاپی تمکن داشت. بعض اعمال ممدوحه و ملکات فاضلۀ او در تهذیب اخلاق مؤثر بود و پس از چندی بفلورانس منتقل شد و بدانجا درگذشت
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
قصبۀ مرکز قضائی است بسنجاق سینوپ از ولایت کاستمونی در ساحل بحر اسود، در میان خلیج کوچکی که جهت غربی آن با دماغه ای مسدود است و در 50 هزارگزی شمال شرقی کاستمونی واقع است و رودی در میان این قصبه جاری است و بدریا میریزد و تجارتی برونق دارد، افزونی خواستن. فزونی خواستن. (منتهی الارب) ، افزون آوردن. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی) ، بقیتی بر جای گذاشتن. باقی گذاشتن از چیزی چیزی را. (منتهی الارب)
یکی از قیاصرۀ قسطنطنیه. وی در سال 919 میلادی از طرف پدر خود رمان اول با دو برادر خویش کریستف و قسطنطین به حکمرانی مشترک منصوب شده و سلطنت اوتا 945 میلادی ادامه داشت و در این تاریخ نفی بلد شد، تباه شدن. (زوزنی). تبه شدن. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
سیمون. ریاضی دان و مهندس هلندی. مولد بروژ. وی برای تحقیقاتی که در باب قوت و عمل آب و کسور اعشاری دارد شهرت یافته است. (1548- 1620 میلادی) ، همدیگر را شمشیر زدن و کشتن. (منتهی الارب). یکدیگر را با شمشیر زدن. هلاک کردن
لغت نامه دهخدا
(اِ طَ)
گزر که آنرا میخورند. اصطفلینه یکی آن، و در خط معاویه است که به قیصر روم نوشته: لأنتزعنّک من الملک انتزاع الاصطفلینه و لأردنک اریساً من الارارسه ترعی الذوابل، یعنی هرآینه برکنم تو را از ملک چنانکه برمیکنند گزر را از زمین و هرآینه گردانم ترا از کشاورزان که بچرانی خوک را. (منتهی الارب). جزر که آنرا خورند. واحد آن اصطفلینه است. معرب است. (از اقرب الموارد). لغتی است شامی. (المعرب جوالیقی ص 44). گزر است بلغت اهل شام. (از مفردات ابن البیطار). اصطفلین و اسطفلین و اسطفین (یونانی است) بمعنی جزر که آنرا خورند. واحد آن اسطفلینه است. (از قطر المحیط). گزر. (مهذب الاسماء). جزر و بیونانی اصطافالیس است. (تذکرۀ داود ضریر انطاکی). زردک. هویج. رجوع به کلمه های مزبور شود.
لغت نامه دهخدا
(اِ طَ لِ)
بلغت اهل شام جزر است و آن معرب از اصطافالیس یونانی است. (از مخزن الادویه) (آنندراج) (تحفۀ حکیم مؤمن). و رجوع به اصطفلین و اصطفلینه شود
لغت نامه دهخدا
(اِ طِ)
واعظ اسکندرانی. او راست: کتاب الاحکام. (از فهرست ابن الندیم). ظاهراً وی اصطفن یا اصطفانوس اسکندرانی است. رجوع به اصطفن اسکندرانی شود، الفاظ متداوله مابین اهل هر علم و صنعت. (ناظم الاطباء). مواضعات: اصطلاحات سیاسی، اصطلاحات شرعی، اصطلاحات صنعتی، اصطلاحات طبی، اصطلاحات علمی، اصطلاحات نظامی، و غیره
ابن بسیل یا اصطفن بن باسیل. یکی از مترجمان بود که در عهد عباسیان بسیاری از کتب طبی را از یونانی بعربی و سریانی برگردانیده است. وی از شاگردان حنین بن اسحاق (194- 260 هجری قمری) بود و مذهب عیسوی داشت و از پزشکان دربار المتوکل عباسی بشمار میرفت. رجوع به هرمزدنامۀ پورداود ص 9، و اصطفن بن باسیل شود
لغت نامه دهخدا
(گُ تَ)
از پای خود دنبالۀخود را زدن، یقال: اضطفن، ای ضرب بقدمه مؤخر نفسه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). پشت پای خود به نشستن گاه کسی فازدن. (زوزنی)
لغت نامه دهخدا
قفرالیهود است. (تحفۀ حکیم مؤمن)
لغت نامه دهخدا
(اِ وِ)
مادام آن سوفی 1782- 1857 میلادی). نویسندۀ فرانسوی که اصلاً روسی بود. او راست: لتر و پانسه
لغت نامه دهخدا
(اَ بَ)
نسبت ملوک عمان بحرین است. فارسی معرب و معنی آن پرستندگان اسب باشد. (تاج العروس نقل از رشاطی). رشاطی گمان برده که کلمه از اسب و دین مرکب است و این معنی را بکلمه داده است و من گمان می کنم اصل آن اسب بد و بصورت جمع عربی اسب بدین شده و سپس یک با برای تخفیف حذف شده است. رجوع به اسبذیون و اسابذه شود
لغت نامه دهخدا
(اُ حُ)
گیاهی است که قرون دارد مانند لوبیا و آن را نخورند و نچرانند بلکه در تدابیر عرق النسا بکار برند. (منتهی الارب). رجوع به اسحفاق شود
لغت نامه دهخدا
چیزی است شبیه به آنچه نجاران فانه نامند و طرف تیز آن را زیر چیزهای سنگین کنند و بکوبند تا فرورود و بیشتر در کندن سنگها از کوه بکار برند
لغت نامه دهخدا
دهی جزء دهستان فراهان علیا، بخش فرمهین شهرستان اراک، 10000 گزی شمال باختر فرمهین سر راه فرعی اتومبیل رو بلوک ضیاءالملک. دامنه. سردسیر. سکنه 204 تن. آب آن از قنات. محصول آن غلات، بنشن، پنبه، میوه جات، چغندر قند. شغل اهالی زراعت و گله داری، قالیچه بافی مرغوب. راه آن مالرو است. از فرمهین در تابستان اتومبیل میتوان برد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2 ص 13)
لغت نامه دهخدا
پدر تاذری بن اسطین نصرانی که کاتب اسحاق بن قبیصه حاکم هشام بن عبدالملک بود. (کتاب الوزراء و الکتاب ص 38)
لغت نامه دهخدا
(اُ طُ)
شتر درازگردن یا بلندبالا. (منتهی الارب). اشتری بلند. (مهذب الاسماء) ، ارزها (اصطلاح بانکی) : اسعار خارجی
لغت نامه دهخدا
حکیم مؤمن گوید: اسطافالس بیونانی جزر است و بلغت روم اسطفلین و بلغت شام اسطون نامند. (تحفۀ حکیم مؤمن). گزر. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). زردک. رجوع به اسطافالس و اسطفین شود
لغت نامه دهخدا
(اَ طَ)
بلغت یونانی بمعنی زردک است و آنرا گزر نیز گویند. (برهان) (آنندراج). مأخوذ از یونانی، گزر. اصطفلین. (ناظم الاطباء). و رجوع به اصطفلین و اصطفلینه و جزر و گزر و زردک شود، اصطناع فلان، اتخاذ کردن وی طعامی را تا آنرا در راه خدا ببخشد. (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد). طعام صنع ساختن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، اصطناع خاتم و جز آن، امر کردن تا آنرا بسازند. (از اقرب الموارد) (قطرالمحیط). فرمودن کاری را به کسی، یقال: اصطنع خاتماً، یعنی فرمود که خاتمی برای او بسازند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). کاری را فرانمودن به کسی. (آنندراج)، برگزیدن کسی را و اختیار کردن جهت خاص ذات خویش. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). برگزیدن. (آنندراج) (ترجمان علامۀ جرجانی ص 14) (غیاث اللغات). اصطناع فلان برای خود، برگزیدن وی. (قطر المحیط) (از اقرب الموارد). گزیدن. اختیار کردن. انتخاب کردن: و اثر اصطناع پادشاه بر این کرامت هرچه شایعتر شد و من بنده بدان مسرور و سرخ روی گشتم. (کلیله و دمنه). عمده در همه ابواب اصطناع ملوک است. (کلیله و دمنه). ملک تا اتباع خویش را نیکو نشناسد... در اصطناع ایشان مثال نتواند داد. (کلیله و دمنه). با آنچه ملک عادل انوشیروان کسری بن قباد را سعادت ذات... و اصطناع حکماء حاصل است می بینم که کارهای زمانه میل به ادبار دارد. (کلیله و دمنه)، برکشیدن. نزدیک گردانیدن. مقرب ساختن. بالا آوردن: چون بفر اصطناع و یمن اقبال شاهنشاهی خانه خواجه من بندۀ قبلۀ احرار و افاضل... و همگی ارباب هنر و بلاغت، پناه و ملاذ جانب او شناختندی. (کلیله و دمنه). نشاید پادشاهان را که... بوسایل موروث بیهنر مکتسب اصطناع فرمایند. (کلیله و دمنه). در اصطناع گاو... شیر را عاری نمی بینم. (کلیله و دمنه). اذا اصطنعت فاصطنع من یرجع الی اصل و ابوّه، پادشاه باید که کسی پرورد و بزرگی را برکشد که اصل و مروت و عقل و ابوت دارد. (راحهالصدور راوندی)، تأدیب کردن و پروردن و آموختن کسی را. (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد)، تربیت کردن. پرورش دادن: و فرمود او را هم در سرایی که اعیان نشستندی جای معین کردند و امیدوار تربیت و اصطناع. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 31). عبداﷲ طاهر حاجب بزرگ، وزیررا با خود یار کرد در باب فضل ربیع... تا حضرت خلافت بسر رضا آمده..، [و فضل ربیع را] امیدوار تربیت واصطناع [فرمود] . (تاریخ بیهقی). و حق اصطناع بزرگ ما را فراموش مکن. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 361). امیر مسعود رضی اﷲعنه در اصطناع وی رعایت دیگر کرد تا وجیه تر گشت ولی روزگار نیافتی و در جوانی برفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 529). و بترتیب تربیت یافت و به رضاع اصطناع در قماط اغتباط بوسیلت قابلۀ اقبال و دایۀهدایت اختصاص یافت. (تاریخ بیهق ص 79)، نیکویی کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ترجمان علامۀ جرجانی ص 14). با کسی نیکویی کردن. (زوزنی) (مجمل اللغه) (تاج المصادر بیهقی). نکویی کردن. (از کشف و مدار و منتخب و کنز) (غیاث). نیکی کردن. احسان. مکرمت.اصطناع صنیعه به کسی، احسان کردن به وی. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط) : همگان را بنواز [تبانیان] و از ما امید نواخت و اصطناع و نیکوئی ده. (تاریخ بیهقی ص 205). فایدۀ تقرب بملوک رفعت منزلت است و اصطناع دوستان و قهر دشمنان. (کلیله و دمنه).
اصطناعت چو آب جان پرور
انتقامت چو خاک خون آشام.
انوری.
تو آن کریمی کافراط اصطناع کفت
بر آن کشیده که کان همچو بحر ناله کند.
انوری.
به اصطناع بیاراست دستگاه وجود
به احتشام بیفزود پایگاه صدور.
انوری.
کتابت نهادن بهر مسجدی به
که جستن بهر مجلسی اصطناعی.
خاقانی.
بزبان شکر ایادی و یمن اصطناع ناصرالدین میگفت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 18). و دل خویشان را به انواع اصطناع و عوارف و ارسال هدایا و تحف صید کرد. (جهانگشای جوینی). به انواع اصطناع و مکرمت... محظوظ و بهره مند شدند. (جهانگشای جوینی). و مراسم تهنیت و اصطناع و مکرمت ایشان را اطناب و مبالغت بر خویشتن... دانست. (جهانگشای جوینی)، الاصطناع، بدین سخن آن خواهند که خدای تعالی بنده را مهذب گرداند به فناء جملۀ نصیبها از وی و زوال جملۀ حظها، و اوصاف نفسانی او را اندر وی مبدل کند که تا بزوال نعوت و تبدیل اوصاف نفسانی از خود بیخود شود، و مخصوص اند بدین درجت پیغمبران بدون اولیاء و گروهی از مشایخ و غیر ایشان این معنی را بر اولیاء هم روا دارند. (کشف المحجوب هجویری چ قویم ص 337) :
چون شدی بیخود ز کاس اصطناع
کرد جان تو کلام حق سماع.
عطار (مصیبت نامه چ زوار ص 285)
لغت نامه دهخدا
(اُ طُ)
ثغری است بروم. (منتهی الارب). قلعه ای است در حدود رومیه از ناحیۀ شام. (مراصد الاطلاع) ، برافروختن آتش، برانگیختن جنگ، بدی رسانیدن کسی را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
جوی، کشتن بچۀ نخستین شتر و گوسپند را، توانائی خود در کاری بذل کردن. (منتهی الارب). همه توانائی خویشتن کار بستن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی)، فراغت خواستن. (غیاث)، (اصطلاح طب) خروج فضول از بول و عرق و قی و خروج بلغم. پالایش. مقابل احتباس. تهی شدن تن خواستن از افزونیها که در طبیعت باشد. (تاج المصادر بیهقی). تهی شدن بدن از فضلات. (غیاث). تهی شدن از افزونیها که در طبیعت باشد خواستن. (زوزنی). پالایش طبع. گشاد. مقابل احتقان، بست. استفراغ، تدبیر پرداختن تن باشد از فضلۀ طعام و از خلطهای فزونی. بیرون کردن طبیعت فضول را از بدن یا برعاف یا بریستن یا به قی ٔ و یا بعرق و مانند آن. بیرون کردن رطوبتهااز تن باشد بوسائل طبیعی و غیرطبیعی چون خوی بوسیلۀ مسامات و بلغم بوسیلۀ ریه و بینی و خون بفصد و حجامت و نزف و نفث و بول بوسیلۀ مثانه و فضول معده به قی یا اسهال و منی به انزال و مباشرت و چرک گوش و چرک بن ناخن. بیرون کردن فضول از تن بوسیلۀ مسهل یا حقنه یا قی یا معرق یا بوسیلۀ مدرّ یا مواقعه و غیره: بباید دانست که جماع استفراغی طبیعی است که...فضله ها از تن بدان دفع شود و تن سبکی یابد. (ذخیرۀخوارزمشاهی). و از همه استفراغها پرهیز کند خاصه از جماع. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). هر گاه که مادّه به رگها میل کند استفراغ یا بعرق باشد و یا به ادرار بول. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و اگر استفراغ بحقنه کنند که از شحم حنظل و قنطوریون و... سازند روا باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و اگر به استفراغی حاجت افتد داروی مسهل خوردن صوابتر از قی کردن و رگ زدن باشد. (ذخیرۀخوارزمشاهی). خارش قضیب و خایه را استفراغ به فصد وبه اسهال... باید کرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). نشان های بحران انتقال هفت است: یکی قوت تب، دوم نابودن هیچ نوع از انواعهای استفراغ. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و اگر امتلاء سخت به افراط باشد، از پس استفراغی کنند به مسهلی که درخورد امتلاء باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و اگر بیماری را به استفراغ حاجت باشد، بمسهل یا بحقنه یا بشیاف یا بفصد تا آن استفراغ کرده نشود غذا نشاید داد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). چون چهار روز بگذرد [از بیماری لقوه] یک مثقال ایارج بر سبیل شب یار بخورد و از پس یک هفته بحقنۀ تیز استفراغی کند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). با مسهل با فصد و حجامت با معرقها و مقیی ٔها و مدرهای بول و طمث و داروها که بلغم از شش براندازد کنند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و اگر با لقوه علامتها که مقدمۀ فلج باشد یا مقدمۀ سکته باشد همی بیند بباید شتافت و استفراغی قوی کرد بحقنۀ تیز یا مسهلی قوی. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). نهم از سببها که تن را سرد کند، استفراغ به افراط و بسیاری جماع از این جمله بود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). چهارم [از اسباب گرم کننده تن] ضمادها و داروها و روغنها مالیدنی و محجمه برنهادن باشد بی آزدن از بهر آنکه آزدن استفراغ باشد و استفراغ سردی فزاید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). نخست استفراغی کند بحقنۀ تیز. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و هرچند گاهی استفراغی کردن به قی. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). اگر استفراغ کنند و آن شهوت را ساکن گردانند روا باشد و استفراغ بفصد اولی تر. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) .رگ باسلیق زدن و حجامت کمرگاه و استفراغ بحقنۀ خسک و بابونه. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). از خوردن [جو] خون کثیف و فاسد نخیزد که به استفراغ حاجت افتد. (نوروزنامه)، قی کردن. (غیاث) (منتهی الارب) .برگردانیدن فضول از راه گلو. تکلف قی. شکوفه. قی. اسهال. (تفلیسی). تهوّع، تهی کردن معده را از فزونیها. (منتهی الارب). انتقاص مواد از بدن.
- استفراغ بولی، خروج بول.
- استفراغ ثفلی، خروج غایط. تغوّط.
- استفراغ جزئی، انتقاص از عضوی مخصوص، مانند استفراغی که از سعوطات و عطوسات کنند.
مؤلف کشاف اصطلاحات الفنون گوید: استفراغ با راء مهمله عبارتست از کم شدن مواد از بدن و استفراغ کلی آن چیز را گویند که از تمامی بدن کم شود. بنابراین استفراغ جزئی آن چیزی را گویند که از عضو مخصوصی کم شود مانند سعوطات و عطوسات استفراغ شده از سر به تنهائی و گاه استفراغ کلی گویند و از آن استفراغ تمامی اخلاط خواهند و درین صورت استفراغ جزئی آن باشد که از بدن خلط مخصوصی استفراغ شود، مانند اسهال و قی. کذا فی بحرالجواهر: بحکم آنکه جماع نوعی است از استفراغ جزئی. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
- استفراغ کردن، برگرداندن. برگردانیدن. قی کردن. هراشیدن. شکوفه افتادن بر کسی.
- ، روان کردن شکم: و خداوند آماس صفرائی را استفراغ صفرا باید کردن به آب میوه ها. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و خداوند آماس بلغم را استفراغ بلغم باید کرد به ایارج فیقرا. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). پس تدبیر استفراغ کردن به اقراص بنفشه و حب صنوبر و مطبوخ هلیله و مانند آن. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و آنرا که زکام و نزله بسیار باشد بحب قوقایا استفراغ کردن سود دارد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
- استفراغ کلی، انتقاص مواد از همه بدن.
- استفراغ منوی، خروج منی. بیرون کردن منی
لغت نامه دهخدا
تصویری از مسوفین
تصویر مسوفین
جمع مسوف در حالت نصبی وجری (در فارسی مراعات این قاعده نکنند)
فرهنگ لغت هوشیار
جمع مسرف، باد دستان بیهوده خواران هرزه خواران وند گران جمع مسرف در حالت نصبی و جری (در فارسی مراعات این قاعده نکنند)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قاسطین
تصویر قاسطین
جمع قاسط، ستمکاران
فرهنگ لغت هوشیار
پایین ترین پایین ترین، هفتمین طبقه دوزخ که زیر همه طبقات است اسفل سافلین
فرهنگ لغت هوشیار
از پارسی استوانه ها، ستون ها جمع اسطوانه. ستونها رکن ها ارکان، بزرگان برجستگان: ازاساطین عصر خویش بود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسفین
تصویر اسفین
یونانی تازی گشته گاوه از ابزارها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسطفون
تصویر اسطفون
یونانی از گیاهان زردک گزر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسفلین
تصویر اسفلین
((اَ فَ))
پایین ترین، هفتمین طبقه دوزخ که زیر همه طبقات است، اسفل سافلین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اساطین
تصویر اساطین
جمع اسطوانه، ستون ها، ارکان، مجازاً بزرگان، برجستگان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اسکرین
تصویر اسکرین
((اِ سْ کْ))
صفحه سفید و بزرگی برای نمایش فیلم، پرده سینما (واژه فرهنگستان)
فرهنگ فارسی معین