جدول جو
جدول جو

معنی اسطفلس - جستجوی لغت در جدول جو

اسطفلس
قفرالیهود است. (تحفۀ حکیم مؤمن)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اسافل
تصویر اسافل
افراد طبقۀ پایین جامعه، طبقات پایین، افراد فرومایه، کنایه از آلت تناسلی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اسطقس
تصویر اسطقس
اصل هر چیز، ماده، مایه، هر یک از عناصر چهارگانه شامل آب، خاک، باد و آتش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اسطبل
تصویر اسطبل
جای سرپوشیده برای نگه داری چهارپایان، به ویژه اسب، طویله
فرهنگ فارسی عمید
(اُ)
سفینه. کشتی. (دزی ج 1 ص 22).
لغت نامه دهخدا
یکی از حکما که در صنعت کیمیا (زرسازی) بحث کرده و بعمل اکسیر تام رسیده است. (ابن الندیم)
لغت نامه دهخدا
در فهرست مخزن الادویه آمده: اسطرماطوس اسپند است و بفرنگی اسطلس. گویند قفرالیهود است و اسطون (ظ: فرسطوس) نیز نامند. رجوع به استطلس و اسطرماطوس شود، افسانه. ج، اساطیر
لغت نامه دهخدا
دهی جزء بخش لشت نشاء شهرستان رشت، 3000 گزی جنوب باختر بازار لشت نشاء، 1000 گزی باختر راه شوسۀ لشت نشاء به کوچصفهان. جلگه، معتدل، مرطوب مالاریائی. آب از نهر نورود از سفیدرود. محصول آن برنج ومختصر ابریشم. شغل اهالی زراعت. راه آن مالرو است. بنای زیارتگاه آن قدیمی است. از دو محلۀ بالا و پایین تشکیل شده است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2 ص 13)
لغت نامه دهخدا
(اُ طُ قُس س / اِ طُ قِ)
از یونانی اوستوقس، عنصر، ماده. مایه. مادۀ از هر چیزی. (مؤید الفضلاء). اصل هر شی ٔ:
حبر اکرم هم اسطقس ّ کرم
نیر اعظم آیت دادار.
خاقانی.
لغت نامه دهخدا
از اطباء دورۀ فترت بین غورس و مینس. (عیون الانباء ابن ابی اصیبعه ص 22)
لغت نامه دهخدا
(اِ فَ طِ)
بیونانی نوعی از مومیائی باشد که آنرا مومیائی کوهی گویند و بعربی قفرالیهود خوانند. ابوطامون. (آنندراج). و رجوع به استطلس شود
لغت نامه دهخدا
(اُ لُ)
اشراس است. (فهرست مخزن الادویه). مصحف اسفدلس. رجوع به اسقولوس شود
لغت نامه دهخدا
نام طبیبی یونانی. (ابن الندیم از یحیی النحوی)
لغت نامه دهخدا
(اِ طِ نُ)
یکی از حکما که در صنعت کیمیا بحث کرده و بعمل اکسیر تام دست یافته است. (ابن الندیم در عیون الانباء ابن ابی اصیبعه ج 1 ص 22). اسطفانس یکی از اطباء دورۀ فترت بین مینس و برمانیدس یاد شده. و رجوع به اصطفانوس شود، قوائم ستور، نره. (منتهی الارب) ، شریان. (بحر الجواهر) ، اسطوانه، هو شکل یحیط به دائرتان متوازیتان من طرفیه هما قاعدتاه یصل بینهما سطح مستدیر، یفرض فی وسطه خط مواز لکل خط یفرض علی سطحه بین قاعدتیه. (تعریفات جرجانی). جسمی که آغاز کند از دائره ای و منتهی گردد بدائره ای متساوی اوّلی که احاطه کرده باشد به آن بسیطی اسطوانی. رجوع به استوانه شود. اسطوانه، بضم الهمزه فی اللغه ستون و هی افعواله مثل اقحوانه، و نونه اصلیه، لانه یقال اساطین مسطنه. کذا فی الصراح. و عند المهندسین یطلق علی معان منها الاسطوانه المستدیره. و هی جسم تعلیمی احاطت به دائرتان متوازیتان متساویتان. و سطح مستدیر واصل بینهما بحیث لو ادیر خط مستقیم واصل بین محیطیهما من جهه واحده علی محیطیهما لماسه فی کل الدوره و قولهم علی محیطیهما متعلق بادیر و قولهم لماسه جواب لو ای ماس ذلک الخط المستقیم ذلک السطح الواصل و هو احتراز عن کره قطعت من طرفیها قطعتان متساویتان متوازیتان بدائرتین کذلک. و ما قیل ان الاسطوانه المستدیره شکل یحدث من وصل خط من جهه بین محیطی دائرتین متوازیتین متساویتین کل منهما علی سطح و اداره ذلک الخط علیهما، ای علی محیطیهما الی ان یعود الی وضعه الاوّل. ففیه انه یحدث من حرکه الخط شکل مسطح لامجسم. ثم الاسطوانه المستدیره ان کانت مجوفه متساویهالثخن و قطر قاعده تجویفها الذی هو ایضاً علی شکل الاسطوانه المستدیره اکبر من نصف قطر قاعده الاسطوانه بحیث یکون ثخنها اقل من سمکها، ای من ثخن تجویفها فتسمی بالذرقیه والدائرتان قاعدتان للاسطوانه. و الخط الواصل بین مرکزی الدائرتین سهم الاسطوانه و محورها. فان کان ذلک الخط عموداً علی القاعده فالاسطوانه قائمه. و هی جسم یتوهم حدوثه من اداره ذی اربعه اضلاع قائم الزوایا علی احد اضلاعه المفروض ثابتاً حتی یعود الی وضعه الاول. و الا فمائله. و هی جسم یتوهم حدوثه من اداره ذی اربعه اضلاع غیر قائم الزوایا علی احد اضلاعه المفروض ثابتاً الی ان یعود الی وضعه الاول و منها الاسطوانه المضلعه. و هی جسم تعلیمی احاط به سطحان مستویان متوازیان کثیرالاضلاع کل من السطحین موازیه لاضلاع السطح الاّخر. و احاطت به ایضاً سطوح ذوات اضلاع اربعه متوازیه، بان یکون کل ضلعین منها متوازیین عده تلک السطوح عده اضلاع احدی القاعدتین و قاعدتاهما السطحان المتوازیان فان کانت تلک السطوح التی هی ذوات الاربعه الاضلاع قائمهالزوایا فالاسطوانه قائمه، و الا فمائله. و منها الاسطوانه التی تکون مشابهه للمستدیره او المضلعه بان لاتکون قاعدتها شکلاً مستقیم الاضلاع، و لا دائره بل سطحاً یحیط به خط واحد لیس بدائره کالسطح البیضی. و منها اسطوانه تکون سطحاً تحیط به خطوط بعضها مستدیر و بعضها مستقیم. هکذا یستفاد من ضابطه قواعدالحساب و غیره. و الحکم فی ان اطلاقها علی تلک المعانی بالاشتراک اللفظی او المعنوی کالحکم فی المخروط علی ما مر. (کشاف اصطلاحات الفنون). شکل مجسمی که پیدا آید از سطحی متوازی الاضلاع قائم الزوایا چون یکی از اضلاع آنرا استوار داری و سطح گرد بگردانی تا بجای نخستین شود. (بحر الجواهر) ، وردنه. واردن. تیر. چوبه. نیواره. چوچه. دسورده. نغروج. نورد.
لغت نامه دهخدا
حکیم مؤمن گوید: اسطافالس بیونانی جزر است و بلغت روم اسطفلین و بلغت شام اسطون نامند. (تحفۀ حکیم مؤمن). گزر. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). زردک. رجوع به اسطافالس و اسطفین شود
لغت نامه دهخدا
(اِ طَ/ اُ طَ)
بلغت یونانی زردک را گویند که گزر باشد، بهترین آن زرد و شیرین است و قوت باه دهد و پشت و کمر را قایم کند. (برهان). بلغت یونانی زردک را گویند که گزر باشد. (الفاظ الادویه) (مؤید الفضلاء). اسطفین، اصطفین است، اسطون نیز گویند و آن جزر است. (اختیارات بدیعی). رجوع به اسطفلین و اسطافالس و اسطون شود
لغت نامه دهخدا
(اِ طَ لِ)
بلغت اهل شام جزر است و آن معرب از اصطافالیس یونانی است. (از مخزن الادویه) (آنندراج) (تحفۀ حکیم مؤمن). و رجوع به اصطفلین و اصطفلینه شود
لغت نامه دهخدا
(اِ تَ لُ)
گویند قفرالیهود است. (اختیارات بدیعی). بلغت یونانی نوعی از مومیائی باشد و آن مانند زفت است و بوی قیر از آن می آید و در شکستگی و کوفتگی اعضا عمل مومیائی میکند و آنرا مومیائی کوهی گویند و بعربی قفرالیهود خوانند. (برهان). قفر. کفرالیهود. مومیائی پالوده. اسقلطس. ابوطامون
لغت نامه دهخدا
(اِ تُ لِ)
ژان نیکلا. ژنرالی از مردم وانده، مولد لونویل. و او را در آنژه تیرباران کردند. (1751- 1796 میلادی) ، پلید آمدن کسی را. چیزی را پلید آمدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی)
لغت نامه دهخدا
یکی از مترجمین کتاب الفلاحه الرومیه تألیف الحکیم قسطوس بن اسکور اسکینه (کذا) بعربی. (کشف الظنون چ 1 استانبول ج 2 ص 293)
لغت نامه دهخدا
ناحیه ایست در ولایت سیواس در قضای حمیدیه از سنجاق قره حصارشرقی، در جهت شمال غربی از همین قضا. ادارۀ این ناحیه بعهدۀ مرکز قضا محول است. (قاموس الاعلام ترکی) ، پسر وی تئوفیل، مولد پاریس. کیمیاوی و عالم فلاحت. وی هم ّ خود را در علم الحیاه نباتی مصروف کرد. (1856-1930 میلادی)
لغت نامه دهخدا
نام طبیبی از یونان قدیم. (ابن الندیم از یحیی النحوی)
لغت نامه دهخدا
(اَ فِ)
جمع واژۀ اسفل. پائین ترین ها. کمینها. (غیاث اللغات). پائین ها. زبون تران. ضد اعالی، سعتر. (مؤید الفضلاء). رجوع به کرفس و کرسب شود
لغت نامه دهخدا
یونانی تازی شده فروهرها، ناب هر چیز، کیا (عنصر) آخشیج، استخوان بندی مایه ماده اصل هر چیز ماده نخستین در آفرینش هیولی، عنصرهای چهارگانه: آب و خاک و باد و آتش، استخوان بندی هر چیز آنچه مایه قوام و دوام چیزهاست، جمع اسطقسات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسطبل
تصویر اسطبل
طویله، جای بستن چهار پایان
فرهنگ لغت هوشیار
یونانی تازی شده کشتی ها دسته کشتی ها ناوگان مجموع عده ای از کشتیها، جمع اساطیل
فرهنگ لغت هوشیار
جمع اسفل، فرودستان، سرین ها، شتران خرد جمع اسفل. زیرتران پایین تران، فروتران فرودستان (طبقه پست) زیر دستان مقابل اعالی. یا اسافل ناس. مردمان فرومایه. یا اسافل و اعالی. فروتران و برتران، سرینهای مردم کفلها. یا اسافل اعضا. اندامهای زیرین اعضای فرودین عضوهای پایینی بدن عضوهای بدن از سرین به پایین یا اسافل بدن، عضوهای زیرین بدن اندامهای پایینی تن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استطلس
تصویر استطلس
یونانی تازی شده خوپخین کوهی (خوپخین مومیایی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسطفون
تصویر اسطفون
یونانی از گیاهان زردک گزر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسطفین
تصویر اسطفین
یونانی از گیاهان زردک گزر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسفل
تصویر اسفل
پست وپائین تر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسطقس
تصویر اسطقس
((اُ طُ قُ))
این کلمه در اصل یونانی است به معنی ماده و اصل هر چیزی، عناصر چهارگانه، آب، خاک، باد و آتش، استخوان بندی هر چیز، مفرد اسطقسات
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اسافل
تصویر اسافل
((اَ فِ))
جمع اسفل، فرو دستان. (طبقه پست)، زیردستان
فرهنگ فارسی معین
اساس، اصل، پایه، رکن، عنصر، مایه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مرغ ماهی خوارکوچک با پرهای آبی رنگ
فرهنگ گویش مازندرانی